پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

باید بر اینها گریست...

1- خانمی 26 ساله, با شوهر بی کار, شکم 4 رو حامله بود, کوچکترین بچه 2 ساله و بزرگترین 7 ساله و تصمیم هم به بستن لوله ها یا استفاده از هیچکدام از روشهای پیشگیری رو نداره...
2-پدر و مادری کف حیاط در مانگاه, پسری 3 ساله بغل مامانه, پدر سیگار در دست و پسرک سیگار به دست و جواب مادر به سوال من که چرا به بچه سیگار دادی؟...: خوب چکارش کنم, نمیتونم کنترلش کنم, بهونه میگیره...
3-زنی20ساله و شوهر88ساله اش با شکایت ناباروری از طرف شوهر, که 2 زن دیگر داشته و هنوز بچه ندارد...
4-پیرمردی 89 ساله با شکایت لرز و احساس سرما در زمستان ,با یک لا پیراهن و دنبال دلیل لرز...
5-پسر جوانی که صبح روز قبل با شکایت گلو درد پنی سیلین گرفت ,عصر همان روز در جایی دیگر و از دکتر دیگر پنی سیلین گرفت و فردای روز بعد با شکایت از اینکه خوب نشده در خواست مجدد پنی سیلین میکرد, بدون داشتن حتی قرمزی گلو یا عفونتی نیازمند درمان انتی بیوتیک...
6-پیرمردی 88 ساله که در جواب سوال من مبنی بر داشتن گوسفند, با غرور گفت :اره گوسفند دارم, یه گله بزرگ, اما دست رعیته, ما اربابا که گوسفند نگه نمیداریم ,این کاره رعیتا و ادامامونه...
7-پسر زنی ترک زبان و با کاهش شنوایی که من دارم خودم رو خفه میکنم ,گلوم رو جر میدم و کلمه به کلمه با فارسی سلیس و با صدای بلند دستور دارو میدم و به من میگه چرا داد میزنی ,مگه موجی هستی, روانی...
8-مادری که فرزند 2 ساله خود را در طول 6 روز 5, دکتر مختلف برد, با شکایت تب ,بدون اینکه حتی در شیشه استامینوفن را باز کرده باشد ,با این بهونه که دارو تلخ است و بچه نمیخورد...
9-مامایی که برای انجام ازمایش از مریض 5 هزار تومن میگیره و نمونه رو جایی میبره که فقط 2100 تومن هزینه میگیرن...
10-شبکه بهداشتی که قدرت خرید باطری نداره و تازه امروز بعد از 2 ماه سرما یه بخاری نفتی فکسنی دسته دوم داده به درمانگاه اونم با کلی منت و نفتی قرضی از جایگاههای فروش نفت, تا خدا میدونه کی پولشو بده ...
.
.
.
11-و من که ...
من که... هیچ... حال ما خوب است... زیاده عرضی نیست...

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

2

...ماه دیگر در چنین روزی...

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

اگر فرصتی باشد مجال صحبتی باشد...

گاهی فقط باید سکوت کرد...
گاهی فقط باید چشماتو ببندی, نبینی و بگذری...
گاهی فقط باید پوزخندی زد, به بازی همیشه تکراری زندگی و خم به ابرو نیاورد...
گاهی فقط باید نشنیده بگیری...
گاهی فقط باید با نشست روی خاک ,روی زمین, سر رو گذاشت بین زانوها و دستارو پشت سر قفل کرد...
گاهی فقط باید بزاری طوفانی که به پا شده ,اروم شه, از نفس بیوفته...
گاهی فقط باید بزاری لجنزار ته نشین شه...
گاهی فقط باید تقلایی نکرد, دست و پا نزد...
...
من اما, این روزها گاهی فقط میگم:
پوففففففففففففففففففففففف.....

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

3

شمارش معکوس اغاز شد ...

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

اخرش از دستشون روانی میشم !

یکی از عجیب ترین درخواستهایی که تا به حال از سمت مریض داشتم:
دختر جوانی با سرماخوردگی ویروسی و معمولی, با اب ریزش بینی, بدن درد و تب خفیف رو ,ویزیت کردم و حین نوشتن نسخش مثل بقیه اول خواست که حتما واسش پنی سیلین بنویسم و بعد سرم خواست و بعد...
مریض: میشه واسم شستشوی معده انجام بدین ؟!!!
من:(اون ایکون هست که از تعجب دهنش باز مونده و هی سرشو تکون میده) با چشمای از حدقه در امده به حالت فریاد گفتم چی؟ چی بنویسم ؟
مریض:از اینا که لوله میندازن تو دماغ ,بعدم معده و با سرم شستشو میدن؟
من:خودم میدونم شستشوی معده چیه ! کی واست یه چنین چیزی رو نوشتن؟
مریض:یکی دو سال پیش ,وقتی شیر تاریخ مصرف گذشته ,خورده بودم !
من:خوب, خوبه که خودت میگی, این مال زمانیه که مسمومیت داشته باشی یا مسائل دیگه ای که اونم ما تشخیص میدیم, در ضمن این کار (انداختن لوله توی دماغ و بعد هم معده, خیلی کار دردناک و سختیه ,خیلی اذیت میشی, خیلی از کسایی هم که واجب واسشون این کارو بکنیم, حاضر نمیشن ,یا کلی دست و پا میزنن و خیلی از مواقع هم لازم میشه مریض رو به حالت خواب یا بیهوشی ببریم, تا این کار انجام شه, چطور تو حاضری این کارو کنی؟ یا اصلا درخواست یه چنین چیزی رو داری؟
.
.
.
فک کنننننننننننننن ,مریض روانی, واسه یه سرماخوردگی, میگه واسه من شستشوی معده بنویس!

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

بودم, هستم ,خواهم بود!

وقتی یه ادمی سوار خر شیطون میشه و با یه بار کج می خواد به یه مقصد ویه منزلی, برسه و تو هر چی خودتو به در و دیوار میکوبی, دلیل و برهان میاری, از راه منطقی و غیر منطقی, احساسی و عاطفی, از هزار راه رفته و نرفته, از بیشمار تجربه های خودت و دیگرون, سعی می کنی اونو از این چهارپای چموش هوس انگیز ,پیاده کنی ویا حداقل بهش بفهمونی که بارش رو درست کنه ,راست و ریس کنه و اون قبول نمی کنه,
وقتی یکی می خواد یه حماقت محض رو انجام بده و با چشم بسته میره تو یه راه ناشناخته ,
وقتی در طول چند سال, با حرف و عمل خواستی به یکی بفهمونی که مسیری که انتخاب کرده, اگه از تو چاله در اومدن و به چاه اوفتادن نباشه ,حداقلش به نا کجا اباد می رسه,
و از همه مهمتر, وقتی تمام تلاش تو برای جلوگیری از یه اتفاق ناخوش ایند, از یه سفر نا خوش یمن ,از یه تصمیم بل هوسانه و بی فکر سوءتعبیر میشه و دوستیت زیر سوال میره و نه تنها این, بلکه انگ نامردی و بی مروتی و نا رفیقی و خیانت در دوستی و این خضعبلات بهت زده میشه ,
وقتی معیار سنجش دوست خوب بودن ,همپا بودن در لبه دره است و همراه بودن در انجام خریت ,
چکار میتونی بکنی, بجز اینکه ,وسایل این سفر رو جور کنی, با دست خودت بار کج رو, روی خر شیطون جا سازی کنی ,یه لبخند ملیح و مضحکانه به دوست سواره ات تحویل بدی و بزنی پشت خره و بگی برو به سلامت !
و اون خوشحال از اینکه تو در حقش دوستی کردی و توی حماقتش شریک بودی و تا اخرین لحظه رفتن همراهش بودی و حتی دعای خیرت رو بدرقه راهش کردی, می ره به پرتگاه خوش بر و رو و خوش منظر !
.
.
.
نمی دونم چقدر دیگه ,1 ماه, 6 ماه, 5 سال دیگه ,وقتی شکست خورده و سرافکنده, با حال و روز بدتر از امروزت ,میایی میتونم به روت نیارم که خیلی سعی کردم منصرفت کنم ,سعی کردم روزهای پیش رو را برات مجسم کنم و تو ندیدیشون ,ایا اون روز یادت خواهد امد که چند بار یقه پاره کردم که صرف تمایل شدید به انجام یک کار, دلیل موجهی برای انجام اون کار نیست!
اره احتمالا میتونم .... اون روز هم همراه و همپای زمین خوردنت خواهم بود, همدوش شکستت ,هم پیالهء ناله ها و هم صدای گریه هات
نترس... برو ,من هستم, من اینجا میمانم, چشم انتظار بازگشتت و باز که بگردی, من با اغوش باز, پذیرایت خواهم بود, مثل همیشه ,مثل تمام این چند سال !

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

چشمها را باید شست ,جور دیگر باید دید!

خیلی وقت بود باور داشتم ادمها برای فرار از مسایل ازار دهنده ,مسایلی که دوست ندارند ,راههای فرار ایجاد می کنند ,راه های فرار که ناخوداگاه یا خوداگاه ایجاد میشه, ولی هیچ وقت فکر نمی کردم به این شدت در من اتفاق میوفته!
این سیستم دفاعی هایی که مثال میزنم یا از بخت بلندم است ,از خوش شانسی, یا از حمایت بی دریغ خدا؟!!! یا ناشی از قدرت باور نکردنی بدنی و ادمی خودم!
1) مدت طولانی بود که متوجه شده بودم بوهای شدید مثل بوی عطر و ادکلن و اسپری, بوی بد دستشویی های سر راهی جاده ها و خیلی خیلی بوهای دیگه رو نمیفهمم ,به مشامم نمی رسه, کار به جایی رسید که ازاین دنیای بی بو شاکی شدم و تصمیم گرفتم حتما پی گیری کنم, سالهای قبل رو یادم اومد که شدیدا به بوها حساس بودم ,به هیچ عنوان نمی تونستم از عطر و وسایل خوشبو استفاده کنم ,حتی صابون بودار هم باعث میشد سردرد بگیرم و چشمم اب بیاد و دماغم بخاره و کلی مشکل دیگه ,اگه مثلا روغن مایع یه ریزه بو میداد دیگه نمیتونستم غذا بخورم و استفراغ های وحشتناکی میکردم ,انگار که زهر مار خوردم !
و حالا چند وقت بعد از شاکی شدنم بابت از دست دادن حس شامه, دوباره به همون شدت بوها رو حس می کنم, باورم نمی شه که حتی بوی مارمولک و سوسک رو هم افتراق میدم و اگه چند روز پیش مریض سیر خورده باشه با معاینه ته حلقش میوفتم روی اغ زدن از بو که چندان هم شدید نبود, یا اگه یک هفته پیش غذایی با گوشت درست کرده باشن توی خونه ایی ,وارد خونه که میشم بوی اون گوشت توی مشامم می پیچه و دوباره استفراغ و اغ زدن و ...
خوب نتیجه ...
بدن من خود رو طوری تنظیم کرده که بوهایی که باعث اذیتم میشه رو حس نکنم ,همه شامه ام از بین نرفته, من هنوزم بوی خوش سیب رو حس می کنم ,هنوزم بوی انار بینی ام رو پر می کنه, بوی جونور ها رو ردیابی میکنم ,تا اگه زمانی مارمولکی اومد از ترس سکته نکنم و امادگیشو داشته باشم ,اما بوی دهان مریض ,بوی عطر های مزخرف بعضی همکارا رو ,حس نمی کنم! جالبه نه؟
2) گفته بودم سالهاست که مریض نشده ام, مریضی که منو در بستر بندازه ,روی جا بیوفتم ,مریضی سختی که نتونم بخاطرش برم سر کار, خوب از دیروز تا حالاسرماخوردم ,سخت و شدید نیست ,اما چون بعد از کلی وقت دارم تجربش میکنم واسم جالبه ,جالب از این نظر که چقدر با همین سرماخوردگی, شکننده شدم ,ضعیف شدم ,نازک نارنجی شدم ,با تلنگری اشکم در میاد, دلم می خواد یکی بغلم کنه, نازم کنه, دست بزاره رو پیشونیم بگه ,اخی چه داغی, داری تو تب می سوزی, برام غذا درست کنه, دست بندازه زیرکمرم بلندم کنه ,و لقمه لقمه بزاره دهنم, داروهامو واسم بیاره و نازم و بکشه تا بخورمشون ,پتو روم بکشه و چراغو خاموش کنه و در طول شب بیاد اروم بالا سرم و حواسش بهم باشه !
و خوب...
من چنین کسی رو نداشته و ندارم ,این لوس بازیا هیچ رقمه تو خونه ما نبوده و نیست ,حتی توی مریضی هم باید روی پای خودت باشی و کاراتو خودت انجام بدی, میخوای داروتو بخور, نمی خوای نخور, ضرر نخوردنش به خودت می رسه ,پس بهتره مثل یه ادم عاقل و بالغ پاشی بری سر یخچال, داروهاتو بخوری ,
نتیجه....
از سالها پیش, بدن من ,ذهن من ,چون ضعفم رو میدونست, خودش رو در برابر ویروسها و میکروبها قوی کرد ,تا مریض نشم, بیماریها سراغم نمیومدن چون می دونستن جدای از بیماری , من توی اون لحظات نیاز عاطفیم بالا میره و چون مابه ازای خارجی برای رفع نیازش نیست, پس اصلا بی خیال من شدن !جالبه نه؟
.
.
.
گاهی ما حکمت یا در واقع دلیل خیلی از ماجراها و اتفاقاتی که واسمون میوفته رو نمی دونیم و با تفکر اینکه مشکل خیلی بدیه, درصدد رفع اون یا معکوس کردنش یا ارزو برای داشتن چیزی متفاوت از اون که داریم رو میکنیم ,بی انکه بدونیم چطور داریم از شانسی که اوردیم ,فرار میکنیم !
قبول دارم که درک کردن و پیدا کردن علت پشت بعضی از مسائل خیلی سخته و شاید گاهی هم شدنی نیست ,اما این اصلا دلیل نمیشه که تلاشی واسه کشفش نکنیم و مهمتر اینکه اصلا دلیل نمیشه که همیشه از اتفاقاتی که در ظاهر ناراحت کننده هست, شاکی باشیم و گله کنیم !

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

کاکلی

هفته گذشته مامانم چند نوع کلوچه و شیرینی که از برنامه های تلویزیون و سی دی های خودش و کتاباش یاد گرفته بود برام اورد, همه رو امتحان کردم, ناخنک زدم و یه شکم سیر از بعضی ها خوردم, جز یکی ,که یه اسم سخت داشت ,که یادم نموند, وقتی مامانم اسمشو گفت,
بزرگ بودن, اندازه یه بشقاب میوه خوری و حس کردم نمی تونم یه دونشو کامل بخورم و همینجوری خوردنشو به تاخیر انداختم تا دیشب ,ساعت یک, یک و نیم حس کردم شدیدا گرسنمه ,دلم کته گوجه می خواست, اما حوصله درست کردنشو نداشتم ,رفتم سراغ همون شیرینی اسم سخت و با یه لیوان چای نشستم به خوردن ,همون گاز اول کافی بود که ,بوی خوش سیاه دانه و کنجد بپیچه توی مشامم, بوی بچگی ,بوی اهواز, خانه پدر بزرگ, صبح زود و خمیر ورز امدهء امادهء پخت مادر بزرگ و یه ظرف کوچکتر برای درست کردن شیرینی مخصوصش که فقط هر از گاهی اونم وقتی من مهمونش بودم ,میل و رغبت درست کردنش رو داشت !
بوی خوش نان در حال پخت و من با چشم های هیجان زده منتظر دیدن لحظه لحظه پختن شیرینی دوست داشتنیم و نگاه کردن به کارهای ظریف و سریع و زیبای اولین زنی که در زندگی عاشقش بودم ,حتی قبل از مادرم,! مادربزرگی که کم دیدمش, کم در کنارش بودم, اما خاطره های زیادی ازش دارم ,خاطراتی پر از بوهای خوش ,رنگهای شاد !
اشپز بود ,خیاط بود و صدای خوشی داشت در خوندن قران و داستان هایی که الان چیزی ازشون یادم نیست و فقط طنین صدای مادر بزرگم رو یادم میاد !
تحصیل کرده نبود, اما انگلیسی را مثل بلبل حرف میزد, به یمن شوهرش(پدر بزرگم) که یکی از کارمندان بلند پایه شرکت نفت بود و دوستان خارجی زیادی داشت و مهمانان خارجی بیشتر!
لباسهایش حتی یادم است ,ساده, با رنگهای شاد, با گلهای ریز متناسب با رنگ زمینه, که بر تن ریز نقشش می درخشید, اسمش مریم بود و مثل گل مریم حتی با چروکیدگی پوستش و کارای زیاد, بوی گل مریم میداد تنش !
...
طعم ,اما همان طعم نبود ,به خوبی ان طعم نبود, اون شیرینی مخصوص مادر بزرگم بود, دست پخت اون بود, هر چند که دست پخت مادرم هم بی نظیره (نه کم نظیر) ,اما نتونسته بود دقیقا همون رو درست کنه ,شاید چون مادر بزرگم اون رو با تنور می پخت ,شاید چون سحر, افتاب نزده می پخت ,شاید چون مخصوص من درست میکرد, شاید چون دستور پختش رو سینه به سینه از مادرش و مادر بزرگش یاد گرفته بود و نه از تلویزیون !
اما بو ,همان بو بود, بوی سیاه دانه و کنجد ,بوی شیرینی کودکیم ,بوی زن بزرگ زندگی ام ,بوی کسی که هنوز که هنوزه باور نمی کنم رفته, باور نمی کنم همون چند سالی یک بار هم نمی بینمش, باور نمی کنم خانه اش رو به ویرانی است به جای ان قراره یه پاساز سبز شه, حتی باور نمی کنم که اهواز بی حضورش ,بازاراش بدون قدماش ,اهواز باشه !
.
.
. اسم اون شیرینی خوشمزه و خوش رنگ و خوش بوی مادر بزرگم کاکلی بود (البته چندان هم شیرینی نبود, نانی بود شیرین, شاید کلوچه درست تر باشه!)

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

پرونده های مختومه !

بعضی ادمها توی جریان بازی زندگی برام تبدیل می شن به مهره سوخته, یعنی دیگه حس خاصی نسبت بهشون ندارم, کاملا بی تفاوت ,نسبت به بودنشون, نه دیگه علاقه ای هست, نه نفرتی, نه عصبانیتی, نه کدورتی ,!
نمی شه بگی مثل یه ادم ناشناس میشن, مثل یه غریبه نمی شن, چون هر ادم غریبه ای لذت کشف داره, لذت شناخت, لذت خونده شدن, باز شدن کتاب رابطه اش!
و نمیشه بگی برام مثل یه مرده هستن, اخه گاهی پیش میاد که برای یه مرده هم خدا بیامرزی بفرستی ,یا لعن و نفرینش کنی ,یا اه بکشی از پس یاد خاطره هاش (اه چه از سر حسرت از دست دادن خودش, چه از روی از دست دادن زمانی رو که باهاش گذروندی )
اما این ادمهایی که می شن مهره سوخته ,یه بی احساسی ,بی تفاوتی, بی خیالی رو برام ایجاد میکنن که, حتی اگه بر حسب تصادف یا به ندرت اسمی ازشون بیاد ,یا یادی ازشون بشه ,هیچ جریانی رو برام زنده نمی کنن ,هیچ نوع هورمونی رو در خونم ترشح نمی کنن!

گاهی حتی برای خودم هم عجیبه که, چطور راجع به بعضی ها به اینجا می رسم ,به این نقطه ,خالی ,هیچ, پوچ!!!
در واقع عین یه کتاب می مونن ,چند وقت قبل تر خوندیش, بعضی جمله ها و صفحه ها رو گاهی چند بار هم خوندی, فهمیدی ,بستی, انداختی تو سطل اشغال, یا سوزوندی ,اوایل حتی تا چند ماه و چند سال از دست خودت عصبانی هستی که ,چرا هزینه کردی, واسش پول دادی, یا وقت صرف کردی, اما بعدتر که اسمی از کتاب میاد, یا جمله ای از اون کتاب رو کسی یاد اوری کنه ,فقط به اینکه اره ,خیلی وقت پیش یا نه چند وقت پیش خوندمش ,خوشم نیومد ,در حد نگه داشتن هم نبود, انداختمش دور ,اکتفا میکنی, این حتی بکار بردن زمان گذشته هست( خوشم نیومد) الان اون فقط یه کتاب بسته و تموم شده هست ,حتی اگه یکی بهت بدتش, حتی با یه اب و رنگ جدید, یا شکل تازه, نه واسط جذابیت داره که ورقش بزنی ,نه اونقدر حس بدی میده که بندازیش دور, شاید بزاریش گوشه کتابخونه واسه خودش خاک بخوره و سال تا سال هم نری سراغش ,یا اگه بری سراغ گنجه کتابهات نگاه سرسری به عنوانش می ندازی و چشمت میره روی کتاب بعدی, حتی زوم نمی کنی روش ,گاهی حتی دیگه واست مهم نیست نویسندش کی بود, ناشرش کی ,فقط یه عنوانن روی یه جلد, جلد کتابی که خونده شده و تموم شده!
مهره های سوخته, خارج بازی زندگی منن, واقعا خارج ,دیگه هیچ نقشی بازی نمیکنن ,هیچ پووانی داده نمیشه ,هیچ بازگشتی به بازی وجود نداره, حتی اگه جفت 6 بیارن, حتی اگه سرباز به خونه اخر برسه وزیر بر نمی گرده, بازی زندگی من در عین بی قاعده گی و بی قانونی ذاتی خودم ,پر از قاعده هاییه که زندگی رو ,بازی رو, لذت بخش می کنه ,برام گاهی فقط قابل تحملش می کنه و نیروی ادامه بازی رو بهم می ده ,قانون مهره های سوخته هم از همون قانون هاست, کسی که با کارت قرمز اخراج شده, از گردونه حذف میشه ,برای تمام دورهای باقیمانده بازی !!!
.
.
.
مخاطب خاص ندارد!!!

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

و تنها عکس است که می ماند *

عکسها, نگه داشتن یک لحظه ,یک ثانیه از زمان, است برای اینده! عکسها, پیوند دهندهء زمان حال و اینده با ,گذشته خوش گذشته است !
گاهی حتی مهم نیست ,یا نمی دونی ,اون ادمایی که توی اون عکسها باهات بودن ,الان کجا هستن و چکار می کنن ,زنده ان یا مرده ,دوستن یا دشمن, عکس رو که نگاه می کنی, پرت میشی تو اون روز, اون لحظه ,حرفا ,کارای موقع گرفتن اون عکس, گاهی حست خیلی خوب توی عکس معلوم میشه گاهی غمت یا شادیت اونچه توی اون لحظه بودی رو میتونی ببینی !
کم پیش میاد ادم عکسی رو ببینه و نگه یادش بخیر و شروع نکنه از خاطرات اون روز, اون سفر, اون گردش ,اون خونه, اون ادمها ,گفتن !
عکسها ,یادگاران زندهء ساکت دوستی ها, خوشی ها ,به یاد ماندنیها, فراموش نشدنی ها, خنده ها ,هستن و کمتر توی لحظهء غم و گریه و ماتم و دعوا و جنگ وجدل ,عکسی گرفته میشه, (شاید فقط برای صفحه حوادث و اخبار و منظور های سیاسی و اجتماعی خاص) شاید برای همینه که عکسها و دیدنشون اکثرا لبخند به لب ادمها می یاره و گاهی ,اهی از سر حسرت روزهای خوب رفته!
و اگه عکاسی باشه که, با چشم سومش عکس بگیره ,اگه خلاق باشه ,اگه شکارچی ماهری باشه, اگه جهت یابی خوبی داشته باشه, اگه با تمام وجودش عکس بگیره و با حسش سوزه رو, فیگور رو ,میزانسن رو, انتخاب کنه ,اونوقت البوم عکسی به دستت میده که, ناب ترین لحظات سفرت رو توش می بینی! هر ورقی که می زنی ,لحظه لحظهء اون روز, اون روزا, برات تکرار می شه! حتی میدونی دقیقا توی اون لحظه اگه داری می خندی ,به چی بوده, یا اگه مات و مبهوت موندی, پشتش چیه, گاهی حتی وقتی نگاهت به جایی ,خارج از قاب تصویره, می تونی ردش رو بگیری و به اون ناکجایی که خیره ای برسی !
گاهی عکاس می تونه خورشید رو توی دستت جا بده و گاهی تو با وجود اینکه روی ماسه هایی می تونه نشون بده وسط ابی اروم ایستادی, بدون فتو شاپ, بدون حس تصنعی بودن, کافیه عکاس, عکاس باشه و بگه یکم برو, عقب نه نه بیا, جلو ,جلوتر, حالا واستا ,اها دستتو ببر بالا ,انگشت اشارت رو خم کن ,به سمت زمین, یه کم بیشتر, خوب اماده باش ... کلیک ...
و بعد توی اون تصویر تویی که, با قدرت و استواری, ایستادی و خورشید به کوچکی یک ارزن نوک انگشتته و داری با خفت بهش اشاره می کنی!
عاشق عکس گرفتن و داشتن هزار تا البوم هستم! دوست دارم از تمام لحظات زندگیم ,عکس داشته باشم, با تمام ادمای زندگی ام, با تمام وسایلم, با تمام روزا و شبا ,با جاده ها ,درختها, توی خواب, چرت زدن, غذا خوردن, چای خوردن !
هر چند ادم خوش عکسی نیستم ,اما دوست دارم ,عکس بگیرم !
و چه خوش شانسم که دوستی دارم, عکاسی ماهر, خبره ,با ذوق, خلاق, با ایده ,که بیشتر عکس های دوست داشتنیمو مدیون نگاه هنرمندشم !
.
.
.
*عنوان از همون دوسته!

و تنها عکس است که می ماند *

عکسها, نگه داشتن یک لحظه ,یک ثانیه از زمان, است برای اینده! عکسها, پیوند دهندهء زمان حال و اینده با ,گذشته خوش گذشته است !
گاهی حتی مهم نیست ,یا نمی دونی ,اون ادمایی که توی اون عکسها باهات بودن ,الان کجا هستن و چکار می کنن ,زنده ان یا مرده ,دوستن یا دشمن, عکس رو که نگاه می کنی, پرت میشی تو اون روز, اون لحظه ,حرفا ,کارای موقع گرفتن اون عکس, گاهی حست خیلی خوب توی عکس معلوم میشه گاهی غمت یا شادیت اونچه توی اون لحظه بودی رو میتونی ببینی !
کم پیش میاد ادم عکسی رو ببینه و نگه یادش بخیر و شروع نکنه از خاطرات اون روز, اون سفر, اون گردش ,اون خونه, اون ادمها ,گفتن !
عکسها ,یادگاران زندهء ساکت دوستی ها, خوشی ها ,به یاد ماندنیها, فراموش نشدنی ها, خنده ها ,هستن و کمتر توی لحظهء غم و گریه و ماتم و دعوا و جنگ وجدل ,عکسی گرفته میشه, (شاید فقط برای صفحه حوادث و اخبار و منظور های سیاسی و اجتماعی خاص) شاید برای همینه که عکسها و دیدنشون اکثرا لبخند به لب ادمها می یاره و گاهی ,اهی از سر حسرت روزهای خوب رفته!
و اگه عکاسی باشه که, با چشم سومش عکس بگیره ,اگه خلاق باشه ,اگه شکارچی ماهری باشه, اگه جهت یابی خوبی داشته باشه, اگه با تمام وجودش عکس بگیره و با حسش سوزه رو, فیگور رو ,میزانسن رو, انتخاب کنه ,اونوقت البوم عکسی به دستت میده که, ناب ترین لحظات سفرت رو توش می بینی! هر ورقی که می زنی ,لحظه لحظهء اون روز, اون روزا, برات تکرار می شه! حتی میدونی دقیقا توی اون لحظه اگه داری می خندی ,به چی بوده, یا اگه مات و مبهوت موندی, پشتش چیه, گاهی حتی وقتی نگاهت به جایی ,خارج از قاب تصویره, می تونی ردش رو بگیری و به اون ناکجایی که خیره ای برسی !
گاهی عکاس می تونه خورشید رو توی دستت جا بده و گاهی تو با وجود اینکه روی ماسه هایی می تونه نشون بده وسط ابی اروم ایستادی, بدون فتو شاپ, بدون حس تصنعی بودن, کافیه عکاس, عکاس باشه و بگه یکم برو, عقب نه نه بیا, جلو ,جلوتر, حالا واستا ,اها دستتو ببر بالا ,انگشت اشارت رو خم کن ,به سمت زمین, یه کم بیشتر, خوب اماده باش ... کلیک ...
و بعد توی اون تصویر تویی که, با قدرت و استواری, ایستادی و خورشید به کوچکی یک ارزن نوک انگشتته و داری با خفت بهش اشاره می کنی!
عاشق عکس گرفتن و داشتن هزار تا البوم هستم! دوست دارم از تمام لحظات زندگیم ,عکس داشته باشم, با تمام ادمای زندگی ام, با تمام وسایلم, با تمام روزا و شبا ,با جاده ها ,درختها, توی خواب, چرت زدن, غذا خوردن, چای خوردن !
هر چند ادم خوش عکسی نیستم ,اما دوست دارم ,عکس بگیرم !
و چه خوش شانسم که دوستی دارم, عکاسی ماهر, خبره ,با ذوق, خلاق, با ایده ,که بیشتر عکس های دوست داشتنیمو مدیون نگاه هنرمندشم !

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

اقای من...

پدر, پدر, وای پدر نامانوس است نامت, صدایت ,کلامت ,نامحسوس است حضورت!
بابا اب داد را ,از همون زوزهای اول مدرسه باور نکردم ,بابا نان داد را شاید, اما بابا نبود که اب داد ,شوهر مادرم بود!, مردی در خانه ما بود! به رسم شهر مادری اقا صدایش کردم, تا همین امروز, بابا نگفتم, پدر نگفتم و از همین کلمه شاید شروع شد, فاصله ها! فاصله پدر و دختری, فاصله بابا و فرزندی, و من شدم زیر دستت و تو شدی اقای من...
پدر دلم می خواهد, بارها صدایت بزنم, بابا دلم می خواهد بگویم: بابا اب نمی خواهی, نان نمی خواهی, باب دستت را بگیرم, بابا زیر سرت را درست کنم, بابا موهایت را شانه کنم ,بابا ناخنهایت را بگیرم, اخ بابا ,دلم می خواهد با تو حرف بزنم, با من حرف بزنی ,مثل پدر و دخترها, مثل همه پدر ها و دخترهای دور و برمان !
اقتدار نظامیت را تا سالها پیش به ظاهر در خانه هم حفظ میکردی, اما از زمانی که یادم میاد, اونقدر ضعیف و نحیف بودی که از ترس افتادنت ,بارها پشت سرت راه امدم, که مبادا از ابهتت جلوی دیگری کم شود! و از سالها پیش همه می دانند ,که اقتداری در تو نمانده !
داستانهای قبل از روزهای زمین گیریت را از دیگران شنیده ام, از خوش سفر بودنت, از همیشه در سفر بودنت, از تفریحات و کوه نوردی و پیاده روی و ورزشکاریت از خنده های بلند و دلنشینت ,شنیده ام! اما ... اما به چشم ندیده ام !
انچه از تو دیدم, مردی همیشه در جا نشسته بود, ساکت و ارام و در فکر, ارام و بی جنب و جوش,! لبخند را کمرنگ, هراز گاهی
دیده ام, اما خنده را هرگز! اشک را ,وقتی پسرت دیر می اید, یا بی احترامی میکرد و تو نمی توانی کاری کنی !در چشمت دیده ام, صدایت را گاهی بلند شنیده ام, وقتی توان از کف داده ای و ناله هایت را وقتی با عکس مادرت حرف میزنی !
کاش این فاصله ها را پر کرده بودیم, کاش هر روز, از هم دورتر و با هم غریبه تر نشده بودیم, کاش با تو درددل کرده بودم ,کاش هر روز را بر هم شب نکرده بودیم, کاش بر روح و روان هم نتاخته بودیم, کاش گاهی, فقط گاهی حرفی از سر محبت زده بودی, دستی از روی مهر کشیده بودی ,کاش چشم ایراد از من بر میگرفتی, کاش از نگاه منتقد به من صرف نظر می کردی ,کاش...
بسیار روزها را گذراندیم ,هر دو تنها در یک خانه, بی کلامی, بی حرفی, بسنده کردیم به سلام صبح و تا فردای دیگر و سلامی دیگر! دریغ از یک کلام,! با هم حرفی نداشتیم؟ از دو دنیای متفاوت بودیم ؟ همدیگه رو قبول نداشتیم؟ با هم در جنگ و دعوا بودیم؟ در لج و لجبازی؟ بودیم, اری بودیم! اما یادمان رفت, که ما دختر و پدر هستیم! از یک گوشت و پوست, از یک پی و رگ, یادت رفت برایم پدری کنی ,یادت رفت اولین مردی که در زندگیم می شناسم ,تو هستی! یادت رفت استوارترین کسی که می بینم تو هستی,! یادت رفت پناهم باشی !یادت رفت پشتم باشی! تکیه گاهم باشی! توی بازی های زندگی امیدم باشی !
و من یادم رفت دوستت بدارم ,هر جوری که بودی! یادم رفت تشکر کنم, ممنونت باشم ,برای همین نیم سایه شکسته ای, که هستی! یادم رفت افتخار کنم و فخر بفروشم ,به گذشته پر جلالی که داشتی, به ستاره های روی دوشت, به لباس خوش فرم تمیز نظامیت, به پوتین های سنگین سرهنگیت! و من یادم رفت وقتی عکسهای سالهای قبلت را که میبینم گریه کنم! بر استواری اون روزهایت ,بر لبخند بزرگ بر لبت !
اخ اقا جان, ما یادمان رفت, بابا و فرزند باشیم...
میترسم فرصت از دست برود و هیچوقت بابا صدایت نکنم !!!میترسم نباشی و در فراغت بگویم, اه پدر, همان حضور کمرنگ و گاهی بی رنگت برکت خانه مادریم بود!

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

امان وامان از این ادمها...

دختری از افراد تحت پوشش درمانگاه ما ...
بسیار زیبا, خوش برو رو ,خوش اندام, خوش هیکل و خوشکل !
کنکور سراسری رتبه 11 اورد!
اما به جای اینکه در یکی از بهترین دانشگاه های کشور و در یکی از بهترین رشته ها مشغول تحصیل باشد ...
داره حسابداری پیام نور توی نزدیکترین شهرستان ممکن میخونه!!!
چرا؟؟؟؟
چون برادرای.... غیرتی هستن و میگن دختر نباید از خونه دور شه و باید شب سرشو تو خونه خودش رو بالشت بزاره باید رفت و امدش تحت کنترل باشه باید...!!!
هی ,هی از این باید ها و نباید هایی که نادانسته, ابلهانه, زندگی ها رو تغییر میده, داغون میکنه, به لجن میکشونه!
حیف از این همه استعداد و هوش این دختر روستایی, که بدون کلاسا و کتابای کنکور خداتومنی ,یه رتبه عالی رو بدست اورد و این جوری داره تلف میشه ,هدر میره !
حیف از اینده فوق العاده ای که میتونست داشته باشه و نذاشتن...

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

please stop just a moment

گاهی وقتا ادما اونقدر زندگیشون حالت نوسانی و سینوسی داره ,اونقدر توی پیچ و خم زندگی با فرمون و کلاچ و دنده و ترمز کار میکنن, اونقدر از تپه ها و کوه ها بالا و پایین میرن و دچار سرگیجه ,سردرد ,سرسام میشن, اونقدر غرق میشن ,که حتی, وقتی از این مرحله میگذرن, وقتی به پلاتو میرسند, وقتی به یه مسیر صاف و هموار میرسن, وقتی اوج و فرودها تمام میشه, یه مدت زمان میبره تا متوجه بشن ,گاهی اونقدر سر در گم میشن ,اونقدر سرگرم باز کردن گره های کلاف زندگی میشن, که اون لحظه ای که کاموای منظم پیچیده شده بدست میارن, نمیبیننش و گاهی با اینکه توی یه ساحل هستن دارن دست و پا میزنن, به خیال غرق نشدن و گاهی این ندیدنا ,توجه نکردنا, طولانی میشه !گاهی سرگرم مرهم گذاشتن به زخمهای گذشته میشن ,گاهی مدام در حال اشک ریختن و حسرت خوردن برای روزای پشت سر گذاشته هستن, گاهی حس میکنن خودشون رو تو اون پیچ وخمها گم کردن ,گاهی هر شب و روزشون را با عوض کردن حوادث و اتفاقات گذشته توی ذهنشون می گذرونن و اصلا متوجه نمی شن که حالا دیگه همه چیز تمام شد, خوب یا بد, زیبا یا زشت ,مقبول یا رد ,مهم نیست مساله اینه که تموم شده و خوب شاید مهمترین سوالشون به جای اگه فلان اتفاق نیوفتاده بود و بهمان حادثه پیش نیامده بود و اگر بیسار کار را نکرده بودم و اگه این طور نشده بودو اگه اونطور نشده بود, باید این باشه که, خوب حالا چی؟!
من زخم خورده ام, زخم هزاران خنجر از 11 سالگی تا یکی دو سال پیش ,طعم نامردی دوستان ,نامروتی زمان, بی مهری اشنایان ,جوانی و خامی خودم ,بدسگالی دشمنان ,در روز روشن ,در تاریکی شب ,جلوی انظار عموم, در خفا ,سقوط کرده, به صعود رفته ,به هیچ و پوچ رسیده ,به غنا رسیده, غرور ,له شده, مغرور بوده, خوارو کوچک شده, عزیزشمرده شده, بالا بوده ام و پایین ,بر فراز قله یا در قعر دره ,همه را چشیده ام, تجربه کرده ام ,برای من هم طول کشید, زمان برد, تا ایستادم, سرگیجه ام, بر طرف شد ,از سر در گمی در اوردم, تاری دیدم از بین رفت ,به مسیری که پشت سر گذاشتم نگاه کردم ,مسیر نه کوتاه بود ,نه بلند, شاید به اندازه تمام نوجوانی و جوانی ام ,از اینجایی که رسیده ام ,کوتاه تر به نظر میرسه, اما در طول مسیر انتهایش را نمی دیدم,! ولی حالا ایستاده ام اسب چموشی بوده ام که همه اون موانع رو طی کردم و حالا لازم داشته ام که بایستم, پشت سر را نیم نگاهی بیاندازم و ...
و پیش رو دشت است, ارام است ,نسیم ملایم است و موسیقی ارام ,سکوت است و جاده اسفالته, نه سرازیری ,نه سراشیبی, تا کی نمی دانم !تا کجا نمی دانم ! فقط میدونم که...
شاید بزرگ شده ام, شاید مشکلات کوچک شده اند, شاید به انتهای راه نزدیک شده ام ,شاید اغاز دیگری است ,شاید ارامش پیش از طوفان است, نمیدونم, فقط میدونم که ,هستم ,پا برجا, استوار, قامت راست کرده ام ,لباسهایم را از گرد و خاک گذشته تکانده ام ,نفرت ها و عشق ها را از سر گذرنده ام و کوله بارم سنگین است ,همینجا که ایستاده ام بازش می کنم, انچه لازم دارم تجربه هاست ,تجربه های خوب و بد, تجربه های مفید ,تجربه های کار امد برای فردا ,بعضی از خاطره ها, بعضی از یادواره ها ,یادگاری ها, بعضی از ادمها, دوستان, حتی چند تایی از دشمنان ,چند تا از زخمها اونقدر عمیقند که لاجرم همواره دائم هستند ,خوب کوله بار را که ببندم ,راهی هستم سبک شده ,سبک تر از یک سال ,پیش الکی یک سال گیج و وامانده ,اون کوله پشتی سنگین رو حمل کرده ام, گفتم برای من هم زمانی گذشت تا یادم امد ,تا به خودم نهیب زدم که, ای دختر کجای کاری, جاده صاف است, هراسی نیست ,شمشیر از رو بسته ات را غلاف کن ,یک سالی گذشت, تا به خود اومدم یا از خود گذشتم اما گذشتم ,گذاشتم و گذشتم !
گاهی دلم می خواد به خیلی از ادما که هنوز دارن دور سر خودشمون میچرخن ,هنوز توی گذشتشون گیر اوفتادن, هنوز درگیر روزای رفته هستن ,هنوز چشمشون رو روی این واقعیت که همه چیز تموم شده و به نسبت جو ارومه, بسته اند اونایی که دیگه مدت به خود اومدنشون طولانی شده فرمان ایست بدهم ,گاهی در اغوششون بگیرم, اروم که شدن, از تشنج که بیرون اومدن و از سرگیجه که رها شدن, سیاهی جلوی چشمشون که بر طرف شد, ازشون سوال کنم ,وادارشون کنم از خودشون سوال کنن خوب حالا چی؟!
گاهی خیلی از ادمای دور و برم یادشون میره تا هستن باید زندگی کنن ,یکی گفته بود زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود,! کاش میشد اینو بهشون گفت ,کاش میشد هر روز بهشون گفت :امروز اولین روز از عمر باقیمانده توست !!!
.
.
.
پ.ن: مخاطب خاص ندارد!!!

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

ارزوهای خیالی!!!

من ادم جاه طلب و زیاده خواهی هستم!!!
ارزوهای زیادی دارم!!! خواسته و هدفهای کوتاه مدت و بلند مدت بی شمار!!!
اما....
هم لقمه رو به اندازه دهنم بر میدارم و هم پامو اندازه گلیمم دراز میکنم ...
ارزویی اگر هست دور از انتظار نیست ,دور از دسترس و غیر قابل تصور نیست !!!
میدونم غیر ممکن ,غیر ممکن است, میدونم انسان توانایی بدست اوردن هر چیزی رو که اراده کنه داره و خواستن توانستن است !
اما...
اما اگر خواستنی بی منطق باشه ,توانستنی هم پشتش نیست !اگر به حرف زدن ,رویا پردازی ,خیال سازی ,نقشه کشی, بگذره هم که دیگه هیچ...
مثال؟؟؟
خوب ادمی را میشناسم که عاشق هیوندا کوپه هست و میگه یا ماشین نمیخره یا باید همین ماشین رو بخره, وضع مالی؟؟؟ خیلی خیلی معمولی ,تقریبا نزدیک خط فقر ... شغل ؟ کارمند ...
ادم دیگری را میشناسم که عشق سفر به فرنگ را داره, سالهاست که تمام زندگی رو ول کرده و چسبیده به اینکه کجا بهترو ارزان تر است ,کجا کدام رشته تحصیلی, کدام کار, کدام مکان دیدنی ,بهترین گزینه است ! نتیجه؟ همچنان در شهر خودش بی کار, بی تحصیل بی درامد, سر میکند و هر روز ناراحت تر و دپرس تر از روزهای قبل گریه و ناله کنان شاکی است که چرا همه میرن و اون نمیتونه بره !
این ادم نه خونواده ای برای ساپورت کردنش داره ,نه پولی واسه حتی شروع کارای درخواست بورسیه تحصیلی و نه تحصیلات انچنانی که به پشتوانه اش پذیرش بگیره ,که حتی اگه بگیره هم ,خرج ثبت نام رو نداره !
ادم دیگری رو میشناسم که تا ظهر میخوابه, عصر به کارای زیباییش میرسه ,شب به عیش و نوش و خوش گذرونی و دوباره فردا همین برنامه و ارزو داره پول دار شه, اونقدر که بی دقدقه هر روز یه مدل لباس و یه مدل کیف و کفش و طلا دورو برش باشه !هر شب خواب پول و سرمایه هنگفت میبینه و...
ادم دیگری رو میشناسم که کافی شاپ یا رستوران نمیره ,دریا نمیره و میگه به اینا که نمیگن تفریح ,ادم باید بره یه کافه کنار دریا با صدای مرغای دریایی, یا یه رستوران که توش مشروب سرو شه, یا کنار دریایی که راحت بشه با مایو کنارش حموم افتاب گرفت ! اگه نشه اینجوری تفریح کرد نرفتنش بهتره!!!
خوب, ادم وقتی ارزوی محالی داشته باشه ,وقتی هدف غیر قابل دست یافتنی رو بخواد, وقتی حد و حدود خودش رو رعایت نکنه ,وقتی زندگیش رو بر پایه خیال و رویا برنامه ریزی کنه ,طبیعتا نتیجش ,همین گریه ها, افسردگی ها ,ناامیدی ها, سر خوردگی ها, پیش میاد!!!
گاهی باید ایستاد ,چشم از گذشته و اینده بر داره ,زمان حال رو بررسی کنه ,خودش, جایگاهش ,موقعیت خودش و خونوادش رو ارزیابی کنه و یه نگاه به اونجایی که ارزوی رسیدن بهش داره بندازه و ببینه ایا با شرایطش میتونه به اون برسه ,امکان داره ,حتی اگه 1% یا نه 1هزارم درصد هم اگر امکانش هست یا علی بگه و دست روی زانو بذاره و ی کار جدی بکنه واسه رسیدن و اگه نه بهتر تغییرش بده ,منطقیش کنه ,با حساب و کتابش کنه و بعد به مرحله عمل برسونش !!!!

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

زمان حلال مشکل است؟؟؟!!!....شاید!!!؟؟؟

باید که بگویم نه؟ باید که حرف بزنم هر چند تلخ نه؟ باید که فیلم بازی نکنم نه؟ باید که مثل همیشه رک و راست باشم نه؟ شاید باید بگذرم نه؟
خوب با شادی بیدار شده در چشمانت چه کنم ؟ با لرزش شوق در صدایت چه کنم؟ با رویای در ذهنت چه کنم؟
میگه امید کسی رو نا امید نکن, شاید تنها امیدش باشه!!!
خوب پس دروغ ,که بیزارم ازش ,چی میشه؟ پس ریا که فراریم ازش چی؟ پس بی ثباتی حضورم؟ بی بنیادی خانه ام؟
دو راهی بدی ست, تصمیم گیری سخت...
تو یاری گر نیستی ,تو کمک کننده برای این تصمیم نیستی, تو حتی نفهمیدی چه گفتم ,چه میگویم, تو فقط چیزی رو که پسندیدی گرفتی, دیدی و من رو رها کردی, کاسه به دست ,دست به سر, سر به گریبان, گریبان در گیر, گیر در کاسه چه کنم ؟
و تصمیم این است.... نه تصمیمی نیست باد می اید, بید خواهم بود در دست باد, ریگ خواهم بود در دست رود, برگ خواهم بود در دست فصل ,رنگین کمانی هفت رنگ, به رنگ هر روز هفته و ...
گذر خواهم کرد از این در, یاد خواهم گرفت که چگونه گذر کنم ,پا روی دل گذاشتن را بارها یاد گرفته ام, انجام داده ام, فکر نمی کردم دلی مونده باشه ,اما اخرین سلول های باقیماندهاش را ریختم به زمین بی مروتی ات ,شاید بارور شود ... نشد, نمیشود... خوش باور بودم ,برای باری دیگر, که شاید اخرین بار باشد... بودم و دیگر نیستم, باور بودن تو انگونه که می خواستم به باور انگونه که هستی تغییر کرد و هستم, بی باور حضورت, با باور حضورم ,
عبور خواهیم کرد, گذر می کنیم نه؟ اری من و تو ,تلخ یا شیرین, خوب یا بد, خندان یا گریان, بلاخره میگذریم از این استانه !!!

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

عذر بدتر از گناه!!!

دوازده ساله بودم که با پدرم رفتم بانک برای واریز شهریه ثبت نام کلاس زبان ,
پدرم پیاده نشد و گفت دیگه باید یاد بگیری خودت پول بریزی به حساب یا بر داری یا کلا کارای بانکی!!!
خوب یا بد خیلی زود وارد جامعه ام کردند, این یه مثال سادش بود, اما خیلی چیزای دیگه اولین بارهاش توی سن پایین بود, مثلا اولین باری که تنها مطب دکتر رفتم 9 سالم بود, که دکتر با دلخوری و اخم بیرونم کرد و گفت برو مامانتو بیار, یا سال دوم دبستان 8 سالگی تنهایی رفتم برای ثبت نام مدرسه و بهم خندیدن و گفتن بچه برو با مامانت بیا و خیلی چیزای دیگه, کارای دیگه !!!
چند روز پیش یکی از دخترای پر ادعای فامیل 25 ساله قرار بود پولی رو به حسابم واریز کنه, زنگ زده میگه خوب ببین این شماره حسابی که دادی رو باید ببرم بانک بگم می خوام به این حساب پول بریزم؟ من تا حالا توی بانک نرفتم ,میدونی که بابام بوده و هست و همه کارای اینجوری رو اون واسم انجام داده !!!!

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی !!!

ادم رکی بوده ام ,حاشیه پردازی نمیکنم برای زدن حرف, حاشیه سازی نمیکنم برای موضوعات !
مثال سادش اینه که وقتی درمانگاه قبلی رو از پزشک قبلی تحویل گرفتم گفت, هر از گاهی زنگ بزن خونه بهداشتا و هر دو تا بهورز رو چک کن اما نه مستقیم !مثلا یه سوالی بپرس و بگو فلانی هست ,گوشی بده بهش و ضمنی چکشون کن, اما من به جای اینکار اونایی که میدونستم از زیر کار در رو هستن رو مستقیم چک میکردم ,زنگ میزدم و میگفتم کی اومدین ,کی رفتین, امروز کودوم کارو کردین یا چیو پیگیری کردین, این ساده ترین مثال بود !!!
حالا اما با موضوعی روبرو هستم که نه تنها نمیتونم رک باشم با طرف, بلکه, حتی نباید بروی خودم بیارم که موضوعی هست ,که ته و توی قضیه را در بیارم, نباید بدونم این حرفایی که زده از کجا اب میخوره و به چه دلیل یه چنین طرز فکری ایجاد شده, نباید رودر رو کنم, ادما رو واسه روشن شدن قضایا ,روشن شدن اینکه برخورد و رفتار من اشتباه بوده یا برداشتهای دیگرون یا دردل های دیگری یا یک طرفه به قاضی رفتن خیلی از ادما !!!
خوب باشه ,همین کارو میکنم, بی خیال میگذرونم و میگذرم از سر این موضوع !!!
اما به همه کسایی که اینجا رو میخونن و منو میشناسن ,یعنی تو دنیای واقعی هم با من در ارتباطن (به هر نوعی) !!!هشدار میدم ,اخطار میکنم, زندگی من روابط من ,اینده و گذشته من ,دوستای من ,کل من ,خود خود من, نه طویله ام که سرتون رو مثل ... بندازید پایین و بیاین توش و نه ابشخور,که بخوایین خوزعبلات ذهنی خودتون رو توش نشخوار کنید ,اگه ایده ای دارید ,واسه زندگی اشفته خودتون نگه دارین, اگه راهی واسه حل به ظاهر معضلات روابط من و ادم دیگری میبینید, واسه روابط مبتذل و متهجن خودتون بکار ببرید!
خط قرمزای زندگی من خیلی گسترده تر از دیگرونه( به هزار و یک دلییل) ازشون رد نشین ,خودتون رو قاضی دادگاهی که به
نا عدالتی بر پا کردین نکنین, خودتون رو مسئول اجرای حکم نکنید !!!
کاش میشد راحت و رودر رو باهاتون حرف بزنم و چشمتون رو به روی زندگی خودتون باز کنم ,من اگه جای شما بودم با اون مشکلاتی که دارین ,هرگز فرصت بازی حرف و حدیث, بازی خاله زنک, بازی جستجو و کنکاش تو روابط دیگرون رو نداشتم !!!
من رو نصیحت نکنید ,واسه من ادای روانشناس و رونکاو رو در نیارین!!!
کاسه داغ تر از اش دایه مهربون تر از مادر نباشین !!!
چیزایی که واسه شما خوبه واسه من افتضاحه و چیزای که واسه من خوبه برای شما مسخره هست !!! اصلا هم قصدم این نیست که بگم من بهترم یا شما, فقط خط کش سنجش خوبی ما ,مقیاس ما و حتی موضوعات قیاس ما ,با هم فرق میکنه!!!
من زندگیم توی درس و کار و بیمارستان و ارتقاع تحصیلی و علمی و عملی جریان داره و جدا شدنی نیست و زندگی شما توی مد های لباس و مو و رنگ وپسر و مرد و همسرو دوست دختر و پول بیشتر تفریح بیشتر خوشی بیشتر از ایران رفتن و دنبال کردن سریالای جدید خارجی! اینا واسه شما خوبه راضیتون میکنه زندگی تون همینه خوب یا بد بودنش به من ربطی نداره ,همونطور که اصلا دلم نمی خواد از شما بشنوم که چیزای که من دنبالشم تلف کردن زندگیه !!!
...
مسائل رو خیلی قاطی پاطی گفتم و خیلی چیزا هم نگفتم کاش بفهمی... بفهمید...
به هر حال لب مطلب اینکه موی دماغ نباشید و حاشیه های گلیمتون رو یک بار دیگه بررسی کنید !!!

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

من و این همه ....!!!!

یه بسته به دستم رسید !
امروز یه بسته به دستم رسید !
شاید بهترین هدیه ,بهترین بسته ای که تا به امروز در زندگیم گرفتم !
هیچ وقت به یاد ندارم از گرفتن هدیه یا بسته پستی اونقدر خوشحال شده باشم که, امروز شدم !
اونقدر لذت بخش بود گرفتن این هدیه که, اشک شوق تو چشمام جمع شده بود !
از دوست عزیز ,مهربان, دوست داشتنی, خلاق, صبور, خوش سلیقه, خوشمزه ,خوشکل .... تمام خوشای دنیا!!! m.k(مریم) واسه فرستادن این همه چیز خوش رنگ و خوشمزه و خوندنیها و شنیدنیهای بی نظیر کمال تشکر را دارم !!!

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

مدینه فاضله!!!

من از جمله ادمایی هستم که ترجیح میدم فکر کنم خدا هست و بعد بمیرم و ببینم نیست نبوده البته این یه استدلال شاید احمقانه باشه اما با این فکر راحت تر هستم
اما اما ...

اما یه موقع هایی که میشنوم فلان جا سیل اومده یا زلزله یا طوفان شده یا رعد و برق و اتشفشان جان چند نفر رو گرفته و کلی ادم بی خونه و سر پناه شدن کلا وقتی یه خشم طبیعت؟ اتفاق میوفته حالا هر جای دنیا که باشه فکر میکنم اخه اگه خدایی هم هست از جون ادما چی می خواد واسه چی اینجوری همه چیزو تو یه چشم بهم زدن داغون میکنه اگه این خدا هست همونی که فکر می کنم خیلی هم مهربون و بخشنده هست پس این چه بامبولی هست که سر مردم در میاره

یه موقع هایی که یکی دعا میکنه که خدایا همه مریضا رو شفا بده یا همه گرفتارا رو ازاد کن ته دلم به این ارزو میخندم و باور دارم اگه همه مریضا خوب شن اگه غمی نباشه مشکل و گرفتاری نباشه که دنیا دنیا نمیشه

خوب تصور دنیای متفاوت از این جهنمی که هستیم واسم سخت که چه عرض کنم غیر قابل باور هست دور از ذهن نشدنی ناممکن

یعنی اونقدر اینجا همه این مصیبتها و بلاها تکراری و هر روزه شده که جز لاینفک دنیا شده واسم و اینکه بخوام فکر کنم که دنیای دیگری هست که توش نه درد هست نه مرض و بیماری نه سیل و زلزله نه سرما و نه گرمای بیش از حد نه گرسنگی مفرط نه جنگ و خونریزی احمقانه ترین فکر ممکن برای منی که مبتنی بر شواهد حرف میزنم و 2 دو تا کردن توی همه مسائل زندگیم وجود داره و هر چیزی رو با منطق و عقل و خط کش واقعیت می سنجم مسخره و خنده داره

گاهی که بچه های سیاه پوست افریقایی ماراسموسی یا کواشیورکور رو میبینم وقتی استرالیا و پاکستان سیل زده و امریکای طوفانی رو میبینم وقتی زلزله بم رو دیدم و ... از هر لاییکی بی خدا تر میشم و میگم اینه دنیا همینه همین جا مگه امکان داره جایی باشه

اگه هست چه احمقانه ما روملعبه دست خودش کرده ما رو عروسک خیمه شب بازی کرده راحت دستمون رو قطع میکنه پامون رو میکنه یه گوشه تنها پرتمون میکنه و اگه بگی چرا میگه خودم افریدم مال خودمی دلم می خواد

خوب راستم میگه یه بچه هم وقتی مالک یه عروسک باشه یا یه ماشین یا هر شئ هر بلایی بخواد سرش میاره چون مال خودشه خودش خریدتش

چون مالک هستی میتونی خونتو خراب کنی چون مالک هستی می تونی ماشینتو پرت کنی تو دره

خوب اونم مالک ما مالک جسم روح پول زن شوهر بچه زندگی ما هست پس میتونه هر کاری خواست بکنه ؟؟؟!!!!

گاهی فکر کردن به اینکه زندگی همینه با تمام لجنها کثافتها درد و غصه ها رنجا زجرا عذاب ها حوادث و بلایای طبیعی؟! میتونی تحملش کنی میتونی چشمتو رو بعضی چیزا ببندی میتونی نگاه کنی اما نبینی بشنوی اما گوش نکنی میتونه ساده رد شی یا نه خط خطی و ناراحت اما بگذری و بگی این نیز بگذرد یا اه بکشی و بگی بیچاره بیچاره ها بگی اخی بگی طفلی ها

اره میشه گذاشت و گذشت و کم کمک بشی یه سنگدل یه بی احساس یه بی رحم اما بجاش راحت تر زندگی کنی هر روز اشک تو چشمت وول نخوره هر روز اعصابت داغونتر نشه هر روز ناامید تر نشی یواش یواش نری به سمت خودکشی از بس نتونی تحمل کنی از بس دردت بیاد از درد دیگرون و این تو نیستی که بتونی کمکی کنی و اونی که میتونه انگار خوابه یا داره مدام تگری میزنه یا شایدم با حوری و پری های بهشتیش؟ رفته ددر دودور عشق و حال !!!

تو این روزا تو این زمونه تو این دنیا باید بی خیال باشی بیخیال بنی ادم اعضای یکدیگرن بی خیال انسانیت ادمیت

تو حتی اگه خیلی ادم خوبی باشی بدی نکنی به هیچ احدی پا روی مورچه نذاری عادل باشی با انصاف باشی حلال و حروم بکنی دروغ نگی غیبت نکنی دشمنی نکنی بانی خیر باشی پیوند دهنده باشی و هر کاری که از نظر تمام اصول و اخلاق بشری هماهنگ باشه تو اگه به معنای واقعی کلمه جدا از دین و مذهبت انسان باشی ادم باشی باز هم... باز هم اگه همه این جوری باشن خوب با بیماری چه میکنن با انواع و اقسام مرض ها با حوادث و بلایای طبیعی با بی ابی کم ابی با سیل با قحطی با زلزله با اتشفشان ها با چه و چه و چه که از کنترل ما خارج است چه میکنیم با چیزایی که در محدوده اختیارات او ست چه کنیم

با سر رفتن حوصله خدا که ما سرگرمیش هستیم با مالک بودنش و اختیار تامش بر همه چیز ما چه کنیم؟

.

.

.

ای خدا پاشو خدا پاشو کارت دارم باهات حرف دارم پاشو از خواب بیدار شو ببین ما رو دنیا رو جهان رو ببین این چیزیه که واسه ما ساختی ؟ اره ما خرابش کردیم ما به گند کشیدیمش اما تو دیگه داری بدترش میکنی تو داری هی لجن میریزی رو این باتلاق

اگه قرار من خراب کنم اشتباه کنم گند بزنم تو هم همین کارو بکنی پس فرق من و تو چیه پس این ادعای خدایی بخشندگی مهربونی عادلی هزارو یک عنوان و اسم دیگه چیه
بی خیال بابا... بچسبیم به همین زندگی سگی و مزخرف خودمون که اگه قرار باشه اون دنیای هم باشه به هزار جرم بزرگ و کوچک به هزار نیت بد نکرده و انجام داده به هزار تصمیم گرفته یا تاثیر گذاری که تشخیص بده به نفعش نبوده به خاطرش نبوده باید جواب بدیم و بریم تو جهنمی صد پله بدتر از اینجا
میگن اینجا زنگ تفریحه و اونجا حساب داریم اگه این زنگ تفریحشه وای به حال زنگ بعدی....!!!

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

گذشت زمان ادمی رو پیر نمیکنه, بلکه ترک ارمانها و کمال مطلوب, که ما رو فرتوت می کنه!
کاش میشد در غروب افتاب, بی صدا ,با سایه ها کوچید وفت!

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

پیامی برای...

زیاده عرضی نیست ,جز اینکه از ادمایی که نمیشه رو حرفشون حساب کرد و به قولاشون اعتباری نیست بیزارم!!!

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

یه جمله چند معنی!!!

دوستی گفت :اونقدر با ادما بودم که, دیگه فکر میکنم ,وقشه خیانت کنم !!!

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

بابا تو دیگه کی هستی!؟

لجاجت تا به کجا؟ تا کی ؟
وقتش نیست به خودت بیای؟
چی گیرت اومد ازش؟
چی میخوای ازش؟
چرا خودت نیستی؟
تا کی یه وابسته و نفر دوم, یه تحت تاثیر, یه جو زده, میخوای بمونی؟
یه گذشته تاریک ,یه حال منفور و اینده مبهم و تاریک ,کافی نیست واسه تصمیم گرفتن , اراده کردن به داشتن تصمیم های شخصی و بدون دخل و تصرف دیگرون ؟
فکر نمیکنی یکم دست از بچه بازی بر داری؟ از کارایی که توی نوجوونی انجام دادیم, انجام دادی, حالا دیگه فکر کنم خیلی وقت از نوجونی اومدی بیرون ,بزرگ شدی ,!دیگه کم کمک داری جونی رو هم به پایان میرسونی, اخراشی,! هنوز مثل یه ادم 13-14 ساله رفتار میکنی؟
بی خیال بابا از این طرز برخورد و رفتار چیزی نسیبت نشده و نخواهد شد, تمومش کن که دیگه حال بهم زنه !
میدونی اخه بعضی چیزا ,کارا ,حرفا ,رفتارا ,توی یه سنی اشکال نداره,! ولی اگه توی یه سن دیگه اتفاق بیوفته یا تکرار بشه یا عادت بشه, نه تنها اشکال داره ,بلکه باعث درجا زدنت, طرد شدنت ,مسخره شدنت میشه !
عزیزم مثل سنت رفتار کن, به همون اندازه که بزرگ شدی و با همون تجربه هایی که ادعاشون رو میکنی و پیرهنایی که تو خیلی چیزا پاره کردی!
ثابت کن ارزش نگاه کردن بهت به عنوان یه ادم بزرگ رو داری !
اگه هم نه ,اگه هنوز همون نوجون با کله باد دار و بوی قرمه سبزی دار هستی, دست از منم منم هات بر دار, ال دارم بل دارم اینو کردم اونو تجربش رو دارم اظهار فضل و کرامت کردن توی هر موضوعی رو کنار بزار!
فقط هیکل بزرگ کردن و استخون ترکوندن نشانه بزرگ شدن نیست!!!

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

trigger point

انگار همیشه خواسته ام خودم را ثابت کنم به خودم ,به دوستان, به خواهر و برادر, به فامیل ,به پدرم و به ... به مادرم, به مادرم!!!
توی این تنهایی مطلق, توی این 20 ساعت در چهار دیواری زندان مانند ,به خیلی چیزا فکر میکنم ,خیلی روزها رو دوباره مرور میکنم, خیلی سالها رو, راه هایی که رفتم ,مسیر هایی که نباید میرفتم, اشتباهات, موفقیت ها, شکست ها, پیروزی ها, و میرسم به اینجا که هستم و بعد میرم به فردا ,فرداها ,اینده دور, نزدیک !!!
شاید بعدا از اینده هم نوشتم !!!
اما توی این کنکاش ها ,یه نکته ای واسم جالب بود ,یاد اولین امتحان مثلا مهم زندگیم افتادم ,تابستان سال اول راهنمایی ,امتحان مدرسه نمونه مردمی که اون روزا , جز بهترین مدارس شهر بود! من دانش اموز زرنگی بودم ,معدل 5 سال ابتداییم 20 بود و امتحان ورودی رو دادم ,بین 1000 نفر شرکت کننده ,90 نفر رو قبول میکردن !روزی که برای دیدن نتایج به اون مدرسه رفتم, بر خلاف همیشه که همه جا تنها میرفتم با مادرم بودم ,و توی حیاط مدرسه مثل مور و ملخ دانش اموز و پدر و مادراشون بودن و بعضی ها خوشحال و اکثرا بغض کرده از در بیرون می رفتن, قبل از اینکه برسم به جایی که اسامی رو زده بودن ,مامانم با خنده گفت :من که فکر نمیکنم قبول شده باشی, بین این همه دانش اموز, فقط 90 نفر میخوان ,اونم اونقدر پارتی دارو اشنا های خودشون هستن که ,جایی واسه تو احتمالا نبوده !نمی خواد دیگه بری نگاه کنی ,من مطمئنم قبول نشدی!!! من اما به زور خودم رو به شیشه ای که اسامی بود رسوندم و...
خوب من نفر سوم شده بودم ,بین 1000 نفر سوم شدم و از3 نفر اول خواسته بودن برن دفتر, اونجا هم ازم خواستن توی امتحان ورودی مدرسه تیز هوشان شرکت کنم ,که با جریانات مفصلی که پیش اومد امتحان تیزهوشان رو ندادم! ایناش دیگه بماند ,اما اون حرف مامانم همیشه یه گوشه ذهنم موند, شاید توی خیلی از لحظه های سخت یا امتحان های مهم یادم نبود ,اما همیشه میدونستم یه چیزی, یه حرفی ,یه موضوعی, من رو تحریک میکنه که, توش بهترین باشم ,کم نیارم ,یه چیزی همیشه جرقه بود تو ذهنم و تحریک ذهنی و دقیقا نمی دونستم چیه, تا این روزها که ... بلاخره پیداش کردم ,همیشه از مادرم ممنون بودم ,عاشقش بودم و دلیلشو(البته غیر از اینکه اکثر ادم ها مادرشون رو دوست دارن) نمی دونستم و حالا می فهمم که اون همیشه محرک من واسه حرکتای ناب زندگیم بوده ,خیلی کارا واسم کرده ,خیلی جاها پا به پام اومده, غصه خورده, شب بیداری کشیده, نگران شده ,اشک ریخته, شاد شده ,حرص خورده ,,اعصاب خوردی داشته اما از همه بیشتر دوسش دارم ,عاشقشم ,چون اینجا بودنم و هر جای خوبی که برسم رو, مدیون تحقیر ناخواستش توی تابستون اون سال (17 سال پیش) میدونم !!!
مادرم ,تنها کسی هست که بعد از یک هفته دوری ازش, دلم براش تنگ میشه, تنها کسی که شبا که میخوابم توی اخرین لحظات بیداری سرم رو روی پاش حس می کنم ,دستش رو لای موهام و بوی تنش رو توی مشامم !
.
.
.
داستان های مشابه زیادی از دوستان و اشنایان و دیگران شنیدم که, یه تحقیر توی کودکی یا نوجوانی ,اونا رو به کارهای غیر متعارف کشونده ,اونا رو به نابودی کشونده و توی زندونها یا بیمارستان های روانی بستری شدن یا خیلی از مشکلات امروزشون رو نتیجه اون تحقیر میدونن من اما ...

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

با حمالی ما به اسم اونا و به کامشون !!!

هفته س.پاه بود یا پ.اسدار یا همچین چیزی هر چی بود, مزخرف بود!
توی اخبارشون اعلام میکردن ,توی استان فارس 28 پزشک رو به روستاها فرستادن, با دارو و امکانات و توی بوق و کرنا کردن که ما ال کردیم و بل کردیم !!!
یکی از اون 28 پزشک احتمالا من بودم؟!!!
از 2 روز قبلش با ما گفتن باید برین روستاهای قمر(روستاهای تحت پوشش خودمون که نزدیک مرکز بود ) توی مسجد یا مدرسه یا حسینیه یا خونه یکی از روستاییها مریض ببینید!
روز موعود هرچی منتظر اومدنشون شدیم خبری نشد ,رفتیم درمانگاهای خودمون .ظهر ساعت 2 زنگ زدن که رسیدیم به شبکه بهداشت و تا 3 میرسیم به تو و من باید باهاشون برم و مریض ویزیت کنم , شب شد کسی نیومد !!!
صبح روز بعد اومدن, 2 تا ادم خیلی خیلی گنده ,اسلحه به دست با لباس فرم؟!!!و گفتن دیروز گرم بود, دیدیم فایده نداره بیاییم ,حالا بیا بریم !!!
یه کیسه پلاستیک کوچیک دستم دادن :بیا اینم دارو, بده به مردم ,2 تا شربت انتی بیوتیک بود ,4 تا بسته قرص ضد انگل و 3 تا بسته قرص فشار خون !!!
پشت ماشین ما 3 تا کارتون دارو بود ,از هر چیزی که فکر می کردم لازم میشه !
رسیدیم ,مریضا صف بسته بودن به امید داروی رایگان از طرف س.پاه !!!
اون 2 تا نشستن روبرو کولر و من رفتم توی اتاقی که کولر نداشت و از بوی گوسفند و عرق تن و گل و لای کفشا بیشتر شبیه اشغال دونی بود!!!
نیم ساعت گذشت ,بهورز اومد گفت من چند لحظه میرم خونه میام ,این 2 تا س.پاهیا میگن صبحانه نخوردن, میرم براشون بیارم !!!
2 ساعت گذشت داروهایی که اوورده بودیم تموم شد و هنوز مریض بود, صدای غر غر روستایی ها بلند شد: اومدین خودتون رو نشون بدین؟ این چه وضع رسیدگیه؟ اینجا که فقط ویزیت رایگان بود !!!چرا دارو رایگان نمیدین ؟حتما دارو هایی که سپاه داده رو ورداشتین واسه خودتون (همون کیسه فریزری 4 قلمی ) ؟
حدودا 60 تا مریض رو در عرض 2.5 ساعت ویزیت کردم ,خودکارم هم دیگه تموم شده بودو3 تا مریض دیگه مونده بود. که یکیشون اومد گفت زود سر و تهش رو هم بیار, ما میخوایم بریم, این برگه هم توش صورت جلسه بنویس ,یه گزارش از فعالیتمون؟!!!
در ضمن اخرشم بنویس ما میخواستیم ازت حین ویزیت عکس بگیریم و نذاشتی !!!
دیگه کفرم از دستشون در اومده بود ,انگار من یه زندانی بودم که اونجور با اسلحش بالا سرم ایستاده بود, انگار من سربازش بودم که اینجوری دستور میداد ,مردک شکم گنده 10 تا تخم مرغ و 5 تا نون و 2 تا فلاکس چای رو با اون یکی خوردن یه تعارف هم نزدن ,دارو هم که نیاوردن ,فقط این وسط دهن من سرویس شد و مریض رو رایگان ویزیت کرده بودم ,با عصبانیت گفتم من دستم درد میکنه خودتون بنویسید ,من امضا میکنم! پرور برگشته میگه :پایینشو امضا کن, بالاشو خالی بزار بعدا خودمون مینویسیم !قبول نکردم و تا ننوشت امضا نکردم, بعدم که دیدن مریضا دیگه صدای اعتراضشون خیلی بلند شده ,دمشون رو گذاشتن رو کولشون بدون حتی یه تشکر خشک و خالی و حتی خداحافظی رفتن!!!
بعد تو اخباراشون میگن 28 تا دکتر فرستادیم به روستاها واسه ویزیت مردم با تجهیزات کامل!!!

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

به سلامتی این 4 نفر!

معرفت در گرانی است به هرکس ندهندش ,پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش!!!
.
.
.
برای ز.س-ا.ر-س. پ- ف.م.

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

المان و عشقه

نمیدونم چرا تو این جام هر بار تلوزیون رو روشن کردم تا از نتیجه خبر دار شم تیمی که تو اون مسابقه دلم میخواست ببره گل میخورد درست همون لحظه که تلوزیون رو روشن میکردم!!! به خودم قول دادم فردا اصلا طرف تلویزیون نرم !

المان میبره نه؟ من قول میدم اصلا هیچ پیگیری نکنم و صبح نتیجه رو از رانندمون بشنوم شاید اینجوری المان ببره!

المان میبره نه؟ نگو نه که خیلی دمغ میشم میدونم المان این بار قهرمانه...

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

امان از دست روستایی ها!!!

1)من: سلام خوب مشکلتون چیه؟
مریض:تو دکتری من بگم مشکلم چیه؟
2)من:سلام مشکلتون چیه؟
مریض:فکر کنم فردا میخوام مریض شم .

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

توقعات زندگی؟ شهری یا روستایی؟

خانومی بود حدودا 28 ساله ,با یه دختر 3 ساله و پسر 5 سالش اومده بود که واسش ازمایشای قبل از بارداری و مراقبتهای لازم رو بنویسم و انجام بدم ,ازش خواستم بره پیش بهورزمون و قبل از اینکه بره گفتم به خانم ح (بهورز) بگه بیاد پیش من, تا بگم چه کار کنه,
خانم ح اومد تو اتاق ,گفتم این خانومه وضع مالیش چطوره؟ گفت خوبه!! گفتم خوب ,حتی اگه خوب هم باشه یه جوری منصرفش کن که دوباره حامله بشه, الان زود, اونم که 2 تا بچه داره و یکیشم که پسر, پس رسالتش رو واسه شوهرش انجام داده, یه کاری کن منصرف شه!
15 دقیقه بعد با هم اومدن تو اتاق و خانومه گفت که برام ازمایشا رو بنویس, من یه نگاه پرسشگر به خانم ح انداختم و اونم شونشو بالا انداخت و گفت قبول نمیکنه ,به مریض میگم اخه واسه چی می خوای بزاری یکی دیگه گیرت بیاد؟میگه مادر شوهرم میگه بچت تنها هست؟؟؟؟!!!
- تو که دو تا بچه داری؟!!!
-میگه پسرت تنها هست!!!
-خوب از کجا معلوم که این یکی پسر شه؟!!!
-حالا معلوم هم نیست که نشه!!!
-ببینم وضعتون خوبه از نظر مالی؟ شوهرت چه کاره هست؟
-اره وضعمون خوبه! شوهرم نابینا هست!!! حقوق بیمه از کار افتادگی میگیریم 300000 تومن!!!
-....
با 300 هزار تومن داشتن یه زندگی رو میچرخوندن ,با 2 تا بچه ,تازه یکی دیگه هم میخواستن و به نظر خودشون وضع خوبی هم داشتن ,حتی از نظر خانم ح هم این وضع خوب بود!!!
شب قبل از این اتفاق از یکی از دوستان که اومده بود پیشم و از بی پولی و خرابی اوضاعش ناله میکرد, پرسیدم چقدر پول توی جیبی از بابات میگیری؟ گفت 300000 تومن!!! و خیلی بخوام رعایت کنم و خرج انچنانی نکنم, ماهی 500 هزار تومن خرجم هست !!! این دوستم توی خونه پدر و مادرش زندگی میکنه,! نه خرج خورد و خوراک داره ,نه اب و برق و گاز و تلفن ,نه پوشاک و دوا و درمون !!!
این زندگی هست یا اون؟؟؟!!!

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

بزن بر طبل بی عاری !!!

اگه یه روز صبح ساعت 8 سانحه ای یا تصادفی برای من اتفاق بیوفته با شرایط کنونی دیگران به این ترتیب خبر دار میشن :

1) یکی از صمیمی ترین دوستمام 12-16 ساعت بعد

2)پدر و مادرم 3-4 روز !!! بعد

3)دوستان صمیمی دیگه 4-5 !!!روز بعد

4)یکی دیگه از صمیمی ترین دوستام 4-5 !!!روز بعد

5)خواهر و برادرهام 5-7!!!روزبعد البته با واسطه مورد 2 زودتر!

6)همکاران محل کار سابق 5-7 روز بعد

7)دوستان اکیپهای قبلی 7-9 روز بعد

8)دوستان معمولی 9-11 روز بعد

9)دوستان اجتماعی 12-15 روز بعد

10)دوستان قدیمی(دوران دبیرستان) 15-20 روز بعد

11)هم پاتوقی ها 30-35 روز بعد البته با واسطه مورد 1 حداکثر 24 ساعت بعد

12)دوستان راه دور45-40 روز بعد البته با واسطه مورد های 1. 3. 6. 7 - حداکثر21 روز بعد

13)فامیل و اشنایان خانوادگی 45-50 روز بعد و با واسطه موردهای 2 و 5 حداکثر 8 روز بعد

....

البته خوب میدونم که خبر بد خیلی سریعتر از این چیزا پخش میشه و البته که می دونم اگه اتفاقی بیوفته یکی این گوشی رو پیدا میکنه و به هر نحوی شده به یکی خبر میده و در واقع این زمانهایی که گفتم نهایت بی خبری این ادمها از من تا نگران شدنشون هست ....

واقعا که............

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

منو...

امروز بلاخره بعد از بیست روز از نقل مکان به اینجا دست از شیرازی بودن و تنبلی های وارده بر داشتم ,دست از سر انواع و اقسام غذاهای اماده و کنسروی بر داشتم و واسه خودم یه کشمش پلو پختم و به حدی هیجان زده خوردن برنج شدم که لبم رو هم همراهش خوردم خ,لاصه کشمش پلوی خونی خوشمزه ای شده بود ,که من کم غذا رو مجبور کرد 2 تا بشقاب پر ازش بخورم و الان راحت نمیتونم نفس بکشم ,اخیششششششششششششششششش در حال ترکیدنم!
دیروز یه مریض ,خانمی 25 ساله با همراهش اومدن تو مطب ,مریض رو تنها صندلی اتاق که مال بیماران بود کنار من نشست, روی منم طرفش بود و پشت به تخت معاینه و خانم همراه داشتم ,از بیمار علت مراجعه رو می پرسیدم که یکدفه میز تکان شدیدی خورد, برگشتم سمت همراهش میبینم نشسته لبه تخت ,پاشو گذاشته رو میز و داره کمرشو میماله ,من با چشای از حدقه در امده نگاهی به همراه بیمار, به پاهای کثیفش و میزی که کنارش استکان چای من و قندون بود(من معتاد چای هستم) نگاه میکردم و واقعا برای لحظاتی نتونستم حرف بزنم ,به خودم اومدم و با حالتی عصبانی اما اروم گفتم خانوم پاتو زمین بزار, این میزه جای پا که نیست ,میدونی این خیلی بی ادبی هست که ادم پاشو رو میز بزاره؟ اونم در حضور یه غریبه و یه مکان غریبه, بعد یه فلش بک خورد به ذهنم ... دومین باری که من رییس شبکه اینجا رو دیدم پاشو گذاشته بود رو میز لم داده بود به پشتی صندلی و داشت چای میخورد ... خوب وقتی رییس شبکه اینجوری باشه از بیماران تحصیل نکرده روستایی توقع بیشتر از این هم نمیشه داشت !
یه پسر بچه ای ناز اما با لباسای کثیفی رو صندلی های بیرون مطب نشسته بود, منم که اصولن خاله شادونه هستم, رفتم سمتش که یکم باهاش بازی کنم ,دیدم داره یه حرفی رو هی تکرار میکنه انگار به منم داره میگه ,اول نفهمیدن دقت که کردم شنیدم میگفت ننه خونی! یه نگاه پرسشگر به مادرش انداختم ,دیدم غش کرده از خنده ,میگم این داره چی میگه ,مادره همون جور که داشت هره و کره میکرد گفت من نمی دونم چی میگه و بچه اینبار که داد میزد ننه خونی ...و مادره هم کم مونده بود پخش زمین بشه ,دختر بچه ی از چند متریمون رد میشد گفت داره فحش میده ,میگه ننه ...ونی بجای خ یا اون نقطه چین ک بزارید! منو داری ,واقعا عین این برنامه ها هست از کله ادما دود بلند میشه ,از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ,البته عصبانیتم بیشتر از اینکه از فحش بچهه باشه از بی قیدی و بی خیالی مادره و از لذت بردنش از شیرین زبونی بچش بود, حتی یه زحمت به خودش نمی داد بچشو خفه کنه و در واقع با خندش داشت تشویقش میکرد به ادامه ...

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

اینان که میبینی مگسانند گرد شیرینی!

خسته ام از درک کردن ادمها ,از درک نشدن خودم, از فهمیدن حال و روزشون و نفهمیده شدن حال و روز خودم ,از در اولویت قرار دادن دیگران ,همیشه و همه جا ,و همیشه در تاخر بودن خودم !

خسته ام از طی کردن مسیرهای دوستی ,تنهایی و جاده های یک طرفه !

خسته ام از وفاداری, از پایبند بودن به اصولی که پایه های اولیه دوستی بوده و هست, ولی واسه خیلی ها از مد افتاده هست !

هیچ وقت نتونستم خودخواه باشم, سعی کرده ام ,اما نتونستم و الان از ناتوانی خودم در خودخواهی خسته ام !

روزهایی پیش اومده که با خودم فکر میکنم, قید فلان ادم رو میزنم اما باز باهاش تماس میگیرم ,جویای احوالش میشم و اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم !

روزهایی هست که با خودم میگم, دیگه جواب تلفن این ادمی که هر 3-4 ماهی یه بار زنگ میزنه ,اونم واسه مشاوره پزشکی, یا گرفتن دارویی که بی نسخه نمیدن ,یا واسه هزار و یک کاره دیگه, رو نمیدم ,اما باز بعد کلی وقت ,که اسمشو رو گوشیم میبینم ,کلی تحویلش میگیرم ,ابراز دلتنگی میکنم و در اولین فرصت ممکن مشکلشو حل میکنم !

گاهی دلم میخواد ,با یکی حرف بزنم ,درددل کنم ,از نگرانی هام بگم ,از دلشوره ها, از برنامه هام, اما وقتی زنگ میزنم و اونا شروع به درددل میکنن ,عملا خفه میشم ,یه جورایی هم خیلی از مواقع دست ودلم به زنگ زدن نمیره ,پیش خودم فکر میکنم اون بیچاره چه گناهی داره که بخواد سنگ صبور من بشه و... الان خسته ام از سنگ صبور بودن برای خیلی ها !

گاهی دوستی گوشیش رو خاموش میکنه و روزها ازش خبری نیست و بعد هم که پیداش میشه نه به من اجازه میده و نه خودم صلاح میدونم که بپرسم چی گذشت, ولی کافیه یه بار زنگ بزنه و من گوشیم مثلا در دسترس نباشه, زمین و زمان رو میگرده تا پیدام کنه و بعد هم کلی بد و بیراه که چرا در دسترس نبودی و کجا بودی!

خوب ,نمیدونم چرا بعضی ادما فکر میکنن مشکل خودشون مشکله و مشکل بقیه پشکل !

نمیدونم چرا بعضی ادما فکر میکنن من نمیتونم روز بدی داشته باشم , نمیتونم دردسر داشته باشم ,گرفته باشم ,نمیتونم فاز دپرشن داشته باشم !

شاید چون هیچ وقت از این چیزا دم نزدم ,یا کلامی نگفتم ,شاید در خود ریختن ,در خود شکستن رو خوب یاد گرفتم, شاید چون نمی نالم البته بجز اینجا؟!!! اما ...

امروز فقط دوستی میخوام که سکوت کنه و بزاره .......... نه بازم نمیتونم, من نمیتونم حرف بزنم ,سفره دلم سالهاست کپک زده ,چون باز نشده قفل صندوقچه دلم سالهاست که زنگ زده و کلیدی انگار بازش نمیکنه

نمیدونم این ها تقصیر منه که حتی اگه فرصتی در اختیارم بود دم نزدم ,یا تقصیر دوستان که به من فرصت ندادن و من رو عادت دادن به شنونده و حلال خوبی بودن !

و از این که بگذریم ,این ذات شاید اشتباه با این زمانه ,سرشتی بی خریدار و زجر دهنده خودم, هست که همه این مسایل رو واسم ایجاد میکنه !

سرشت من ,ذات من ,خمیر مایه ام ,عوض شدنی نیست و فقط میتونم خسته شم یا توی ذهنم تجسم کنم که میتونم دست رد به سینه بعضی ها بزنم ,با عده ای قطع رابطه کنم ,توی خیلی از مسایل منافع شخصیم رو در اولویت قرار بدم و بعد در واقیعیت همان بشم که اونا میخوان, به همان اندازه در دسترس, به همان اندازه صبور, شنونده ,کمک کننده , با درک بالا ,با شناسایی حساسیت های روحیشون و انجام دهنده کارایی که باید بکنم و میتونم بکنم و اگه نتونم کسی رو میشناسم که بتونه و باید معرفیش کنم ,در واقعیت من همون بهترین دوست فلانی و فلانی ها هستم که همیشه بوده و هست !

خسته ام و فقط میخوام که یکی یه بار بگه اه عزیزم درک میکنم وشرایط سختی رو میگذرونی ویا گذروندی و الان روحیت داغونه و بیا بریم فلان جا ویا فلان کارو بکنیم ویا یه چند روزی بی خیال دنیا بشو و گوشیتو خاموش کن تا کمی بهتر بشی !

این روزا دلم واقعا دوستی میخواد مثل خودم همدم و همزبانی مثل خودم...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

تعطیلات...

پنجشنبه از اول صبح بد بیاری داشتم !

اول با راننده شبکه دعوام شد ,بعد با یه مریض !

مبلایی که خریدم واسه پانسیون, قرار بود 2 برسه, نیومد تا 4.30 که تازه داشتم خواب میرفتم ,زنگ زد گفت پشت در ایستاده !نگهبان هم رفته بود و در قفل بود 20, دقیقه تو افتاب ایستادم تا اومد و در رو باز کرد ,بعدم کسی که قرار بود تعطیلات بیاد پیشم گفت نمییاد, بعد تسمه کولر پاره شد, از گرسنگی داشتم میمردم و تمام غذاهای امادم نونی بودن و نون حتی یه تیکه کوچولو هم نداشتم !

در نهایت اینکه کل تعطیلات رو تنها ,بدون کولر و بدون نون, دارم سر میکنم !

از فرط گرما ,عصبانی, کسل و بی حوصله ام ,و درس هم نمیتونم بخونم, فقط لم دادم رو کاناپه ,خودم رو باد میزنم و اهنگ گوش میدم یا فیلم میبینم و به هر کس و ناکس تو گوشیم پیدا میکنم زنگ میزنم!

یکی از لجن ترین تعطیلات عمرم رو دارم سر میکنم !

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

پیامی از روستایی دیگر

سلام
صدای من را از نا کجا اباد می خوانید
بار و بندیلم رو جمع کردم وامدم اینجا چون بهتر میشه درس خوند
یکی میگفت ابرقو شهر قشنگی است بعد از همه شهر ها و اینجا که من هستم شهر قشنگی است بعد از ابرقو... فک کن

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

كوه ها هم خسته مي شوند !

تكرار اينكه من دافعه دارم, اونم از نوع شديدش, اينكه بد بينم, اونم از نوع در طرز نگاهم نه در عينكم ,اينكه من دست دادن مردانه و پر قدرتي دارم, نه زنانه با ظرافت اينكه ...
از زبان بعضي ها شنيدن اين چيزا تلخه!
واقعيت تلخه, اما گاهي اين تلخي ذره ذره, به كامت ريخته ميشه, تا به طعمش عادت كني و گاهي مثل يه سيلي محكم به صورتت ميخوره و تا ماه ها جاش قرمز مي مونه و درد ميكنه و هر بار كه توي اينه نگاه كني يا دست بكشي روي صورتت دردش بيادت مي ياد!
تكرار اين چيزا هم واسم مثل يه سيلي دوباره بود !
توي يه فيلم دره پيتي, به يكي از شخصيتها هم كه سالها لباس مردونه پوشيده بود و حالا ديگه وقتش شده بود بره تو لباس واقعيت, گفتن تو اونقدر اداي مرد بودن رو در اوردي كه يادت رفته زن بودن, ظرافت زنانه ,عشوه هاي زنانه, چي هستن و چطور پياده ميشن, اجرا ميشن و من ....
و من سالها ست كه مردانه رفتار كردم ,منش مردانه, راه رفتن مردانه, دست دادن مردانه, طرز فكر مردانه ,قول مردانه, كار كردن مردانه ,مديريت مردانه,...
سالها براي حفاظت از خودم؟! براي اينكه مبادا كسي عاشقم شود, مبادا كسي دوستم بدارد, مبادا كسي جذبم شود, مبادا سوْ‌برداشتي شود از رفتارم با مردي در محيطي كاملا مردانه, مبادا لبخندم ملاحتي داشته باشد براي ديگري, مبادا به جرم زن بودن طرد شوم از جامعه مرد سالار, مبادا به يمن زن بودن مديريت نا موفقي داشته باشم بر روي مردان زير دست ,زنيت را بوسيدم و كنار گذاشتم!!!
از هر مردي شايد مرد تر شدم؟!!!
پافشاري كردم روي حرف هايم, تا پاي جان روي قول هايم ايستادم, بارها زمين خوردم و بر خواستم, بدهي هاي انچناني رو باز پرداخت كردم, ريسك هاي خطرناك كردم, با چك ها و سفته ها, با نزول خورها و وام هاي كمر شكن دست و پنجه نرم كردم ,دست دوستي كه فشردم سر و جان فدا كردم, يا علي كه گفتم تا اخر خط رفتم و...
مارها خوردم تا افعي شدم!!!
تندبادها رو پشت سر گذاشتم ,از نهال به درخت تنومند و امروز كوهي استوارم !!!
در ظاهر خيلي خوبه, توي حرف قشنگن و خواستني و در عمل, در باطن......
به نظر تو يه كوه وقتي خسته ميشه ,به چي تكيه ميكنه؟ يه كوه وقتي ميخواد از حرم افتاب فرار كنه ,زير كدوم سايه سار, تن اسايي مي كنه؟ به نظر تو ميشه يه تكيه گاه مطمْين پيدا كنه؟ ميشه قلب يه كوه بتپه؟ نبضش تند شه ؟ ميشه سنگيني قامتش رو فراموش كنه ؟
نه.......
شايد يه زلزله 10 ريشتري لازم باشه تا يه تكوني به اون كوه بده !!!
عزيزم زلزله براي كوه گاهي معجزه است! گاهي ارزو! گاهي نياز!گاهي محال!!!
زلزله اي كه بخواد دل اين كوه رو به لرزه در بياره خرابيش تمام دنيا رو شوكه مي كنه!!!

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

روزمره

ساعت 3 ست و نمي تونم بخوابم !!!
2 هفته هست كه برگشتم و دوباره بي خوابي هاي شبانه ,خواب هاي تا ظهر, داره كلافم ميكنه!
دوباره منيك شدم, بي خوابي, اضطراب ,پر انرژي ,حس رفتن ,نگران كارهاي زيادي كه بايد انجام بدم, فكر از هم گسيخته, ذهن مشوش,!!!
توي اين 2 هفته, يك سفربه قشم رفتم ,فيلمهاي زيادي ديدم ,خيلي از دوستام رو ديدم و توي 2 هفته باقي مونده هم 3, سفر به لار, تهران, و كرمان بايد داشته باشم!!! دندان پزشكي, چشم پزشكي بايد برم! روپوش جديد بدوزم, واسه كلاساي مكاتبه اي ثبت نام كنم و... خيلي كاراي ديگه!!! نمي دونم به هيچ كدوم ميرسم يا نه, ولي واسه همشون فقط 12 روز وقت دارم!
سفر قشم خيلي خوب بود, دريا عالي بود, جنگل حرا و جزيره دلفينا, دره ستاره ها ,غارهاي خربس و غذاهاي دريايي و صد البته خريد و پاساژها و بازارها و تنها بدي اين سفر اين بود كه 4 روز از 7 روزي كه اونجا بودم شيراز بارون ميومد !!! وقتي ميگم بارون با من قهره مي گي نه!!!
wowيه جاي باحال كه رفتم جامپينگ و كارتينگ بود! خيلي, خيلي, خيلي با حال بود حتما يه بار امتحانش كن !!!
ميدوني ...دلم يه هيجان تازه مي خواد, البته هيجان ها, نه تغيير! اخه تغيير مكان و اب و هوا و جو اين روزا زياد داشتم و خواهم داشت اونو نميگم يه هيجان اساسي!!!يه چيزي كه اين منحني زندگي رو ببره بالا با حالت سراشيبي تند!!!

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

اين تهيدستان چنان بد اقبال هستند كه اگر روزي قرار باشد فضولات انساني واحد پول جهاني شود همگي بدون سوراخ مقعد به دنيا مي ايند !
انديشيدن درباره دنيايي كه پس از مرگ انسان باقي مي ماند ,همچون خاكستر مرگ, بي فايده و بي روح است !



اين 2 جمله از كتاب پاييز پدر سالار رو دوست داشتم!

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

مهاجرم

باز خواهم گشت و به گلدانها اب خواهم داد به اینه نگاه خواهم کرد حرمت سفره را پاس خواهم داشت
باز خواهم گشت در اغوش مادر رها خواهم شد دوست را در کوچه های باران خورده شهر پا به پا خواهم بود
باز خواهم گشت و چراغی خواهم اویخت به سر در خیابان تاریک ذهن ها و همگان را پیامی از رهایی خواهم اورد
باز خواهم گشت بی شک باز خواهم گشت و به اندازه تمام روز های حسرت بار می خندم اشک میریزم
باز خواهم گشت و شاید این بار مثل پرنده مهاجر از سفر برگشته ای عاشق پرستویی شوم شاید دیگر کوچی نباشد شاید ماندگار شوم
میدانم که باز خواهم گشت شاید..........

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

حداقل به خودت دروغ نگو !!!

مهم نيست مرد يا زن !!!
من هرزگاني را مي شناسم كه ,به وقت نياز زير شكمشان فراتر از تمام ايدئولوژي ها و تفكرات روش بينانه شان قدرت دارد !
من ظاهر سازان عوام فريبي را مي شناسم كه, به وقت جنون شهوت, تمام كتابهاي مشهور و جملات معروف كه, به انها در طول ساليان استناد مي كردند ,را به دست فراموشي مي سپارند!
مهم نيست زن يا مرد!!!
نه به جرم زن بودن رفع نيازت هرزگي است, نه به يمن مرد بودن انگ هرزگي را ميتواني از پيشانيت پاك كني !
حتي بلغور كردن اموخته هاي چندين ساله ات, تحصيلات عاليه ات و رنگ و لعابي كه به ذهنيات زنگ زده ات زده اي ,نيز نمي تواند عطشت را در ان لحظات تحت تاثير قرار دهد !
تو هماني......
همان مرد يا زن عامي, همان ادم شهوت پرست ,همان هرزه ,مكاره !كه فقط در جلدي ديگر, نقشي ديگر, با زباني ديگر, انچه خود مي كني را تحسين و همين كار را براي ديگري چندش اور مي داني !
شهدي كه در لحظه اي به كامت ريخته شده, در زماني ديگر و مكاني ديگر زهري تلخ بوده!
ادمي كه بر اورنده نياز اني تو بوده ,در لحظه اي مشابه با زماني متفاوت حاجي بازار پسند بوده ,و تو ادمي را كه روزي به انگ مكاره بودن طرد كردي, به نياز هرزگي در اغوش كشيدي!
مهم نيست زن يا مرد... تو هماني ... همان حيوان روشن فكر ,تحصيل كرده و مبادي اداب!
.
.
.
براي تو كه باور داري متفاوتي از ديگران, تو كه خود را وراي از اينها ميبيني ,و از نظر من تو حتي پست تر هستي! چون حتي به خودت هم دروغ ميگي !!!

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

89

يك سال ديگه گذشت؟!!!
به خودم ميگم سال خوبي بود ؟!!!
اره ,واسه من سال خوبي بود, با تمام اتفاقات بد, با تمام حوادث تلخش ,
اما سال پر باري بود!!!
و اما سال 89 ,سال سرنوشت سازيه واسم,
سالي پر از فراز و نشيب, پر از افت و خيز,
يكي از حساس ترين سالهاي عمرم رو در پيش رو دارم!
اماده ام؟ باور ندارم, نه هنوز اماده رويارويي با 89 و حوادثش نيستم؟!
اماده خواهم شد, ديگه وقتشه!!!
89 اماده اماده ام بتاز بر من ,باكي نيست!
اماده ام!!!

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

ميگه!!!...

بدبخت خوشبخت نما؟؟؟

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

يكمين سالروز تولدت مبارك

تولد تولد تولدت مبارككككككككككككككككككككككككككك
وبلاگم يك ساله شد
no news good news?!!!

از اينجا رونده از اونجا مونده!!!

امروز صبح, وسط يه جاي خيلي خيلي شلوغ, منتظر دوستي بودم كه, مثل هميشه با حداقل 20 دقيقه تاخير مياد !
بعد از كلي وقت, توي يه بازار بودم, بازاري كه از شلوغي عيد بي نصيب نمونده بود و ادمها با شكلها ,رنگها و قيافه هاي مختلف, مثل مور و ملخ ,در رفت و امد بودن !
ترسيده بودم!!! واقعا ترسيده بودم !!!
كيفم رو محكم تو بغلم گرفته بودم ,خودم رو يه جاي دور از نظر مخفي كرده بودم و با تمام وجودم ترسم رو, تو چشمام قايم كرده بودم و هي اطراف رو مي پاييدم ,مبادا كسي بهم حمله كنه! نكنه يكي تنه بزنه ,نكنه يه وقت يه موتوري كيفم رو بكشه ,بدزده!
سرك ميكشيدم, به جايي كه بايد يه چهره اشنا در حال دويدن پيدابشه, بين اون همه ادم دنبال يه صورت اشنا ميگشتم ,كه نميديدم!
اشك تو چشمم وول ميخورد, واقعا گريم گرفته بود !!! از شلوغي ترسيده بودم, ازهمهمه, از اين همه ادم يكجا, ترسيده بودم ,فقط 3 ماه و اندي دور بودم از اين شهر, اما انگار تاثير عميقي پذيرفتم از اون قفس!
اونجا منم و ديوار و سكوت و سكون و فكرها, كتابها ,برنامه ريزي ها!
اونجا منم و من و خودم
اونجا ادمها تصويري در ديد نيستن, يادي در ذهنن, ميشه پاكشون كرد, ميشه نديدشون, ميشه انتخابشون كرد, كه بهشون فكر كني يا نه, اصلا ببينيشون يا رد شي از كنار قصه هاشون بدون شنيدن غصه هاشون !
اونجا يه قمري مياد پشت پنجره اشپزخونه كز ميكنه گاهي چند دقيقه اي به انتخاب اروم و بي صدا ميشينم به بغ بغش گوش ميدم گاهي واسش ته مونده برنج ميريزم!
اينجا اما سازها كوك نيست, صداها دور نيست, تصاوير خيال نيست!
اينجا زندگي با تمام اشكالش برات ميرقصه, نقش بازي مي كنه, به بازي وادارت ميكنه!
اينجا انتخابت ميكنن براي ديدن ,مجبورت ميكنن انتخابشون كني براي ديدن!
اينجا اما تو بايد زندگي رو قسمت كني, هر كس سهمي ميخواد از تو, ازحضورت, سهمي مي خواد از ذهنت, از افكارت ,
اينجا حتي گوشات, بايد زمان شنيدنشون رو تقسيم كنن, اما حرفها رو نه !
اينجا بايد چشمات نگاهشون رو تقسيم كنن!
اينجا زندگي با ديگران ,در كنار ديگران, جريان داره, نه غاري هست, نه تنهايي, نه 4 ديواري, زنداني ,كه دلت پر بزنه واسه رهايي ازش !
اينجا تويي, با ادمهاي كه به انتخابت نيستن!
نميدونم اينجا غريبم, يا اونجا در غربت !
اونجا مي نالم, از قفس از بي صدايي, اينجا مي نالم از نفس, از شلوغي !
اما اخرش دارم به يه نتيجه ميرسم!!!
كه بماند براي بعد .........

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

باز باران؟؟؟!!!

وقتي بارون مياد و من توي يه چهار ديواري زندونيم!
وقتي بارون مياد و من توي يه شهر غريبم!
وقتي بارون مياد و من شيراز نيستم!
وقتي بارون مياد و پشت پنجره نمناك از قطره هاست و چشماي من نمناك نيست!
وقتي بارون مياد و زمين خيس اب و من خشك خشك!
وقتي بارون مياد و صداي رگبارش از پشت شيشه گوشم رو نوازش ميكنه وتنم محرومه ازش!
اون وقت كه .......
دلم مي خواد, مثل موجها سر به صخره ها بكوبم!
دلم مي خواد, مثل رعد فرياد بزنم!
دلم مي خواد, مثل سيل ببارم!
اخه اين چه بي انصافيه در حق من, كه چندين و چند ماه در انتظار بارون باشم, اونوقت با اين وضع اسفبار, در حسرتش بمونم!!!؟؟؟
اگه كلا بارون نمي يومد, دلم كمتر مي سوخت,! اما حالا شر شر از اسمون بارون ميياد رو سقف اين زندون ,دريغ از يه قطرش كه سهم سر من باشه !!!
حالا چند ماه ديگه؟ بايد بشينم منتظر, تا شايد قطره اي, نمي, سهمي, از بارون به من برسه!!!

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

يه سنگ لازم دارم يه سنگ.......

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

هلاهل

سيگار پشت سيگار, پكهاي عميق, دود غليظ !
گذشته پشت سر,حال در گذر, اينده مبهم!
نقش ميزند بر اب ,فرداي بي بنياد را!
نه ريسماني كه بدان اويزد, نه چراغي كه بدان دل خوش كند !
تاريكي, تاريكي, همه چيز سست است و لرزان!
به يك نسيم, ويراني از راه مي رسد!
بعد از اين همه سال ,نه در چنته چيزي دارد, نه در پستو!
گذشته از ياد ببرد؟ چال كند؟ با اينده تاريك و مبهم چه كند؟
فراموشي تا كي اثر دارد؟ اين داروي با تاثير كوتاه مدت, تا كي دوام دارد؟
گيرم كه با تكرار دوزها فراموشي ماندگار شود,! با ترس چه كند؟ با نيشتر به جا مانده, كه هر از چند گاهي از كنارش خون بيرون مي زند چه كند؟
هر از چند گاهي, كه, از مزارخاطره ها ميگذرد,اين اشك سوزان را چه كند؟
چرا چشمه اين ديده خشك نمي شود؟
چرا طعم تلخ و گس نامردي از دهانش نمي رود؟ حتي با شيريني داروي فراموشي ,كه خاك مرده را سرد مي كند ,عزيز رفته را از ياد مي برد, پس چرا اين مزه بد را تغيير نمي دهد؟
نامردي و نامروتي, پستي و رذالت ادمها ,ذره ذره به كام ميريزد,! نه يك مرتبه است و نه پاياني دارد!
زخمي مي زند و مثل زالو به تمام وجودت نقب مي زند!
ريشه مي دواند و از جگر سوخته ات خون مي مكد و تا اخرين دم اخرين نفس زهر را زير زبانت مي چكاند, مبادا فراموش كني!!!
داغي به قلبت مي گذارد, كه سوزشش با هر طپش تمام تنت را مي گدازد!

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارد!!!

دير زماني است كه كسي پا به اينجا نگذاشته!
مدتها از حضور اخرين كس در اين مامن مي گذرد!
حتي باد يادش را برده و رد پايش را محو كرده!
اين حصارها ,اين ديوارها, به دست كسي فتح نشده !
اين حريم بي شمار, روزها و سالها است كه از هر گونه تعرزي دور مانده!
كسي پرده ندريده ,حرمت نشكسته, در امان بوده ,...ولي تنها ! محفوظ مانده, اما در كنج قفس !
رياضت كشيده براي سوگواري نكردن!
دور بوده, دور مانده, خود را دور نگه داشته, از هر چه لذت احساسي و جسمي ,مبادا روزي ذلتي سر رسد!
به ديده بد نگاه كرده, به هر رهگذر از كوچه هايش !
بيرون رانده, هر كس را, به ترس از مهاجم, ويران كننده!
فرصت تجربه را از خود گرفته, به گمان شكست !
و امروز رنگ و رو باخته, غبار زمان به اينه اش نشسته, نه دستي كه مرهمي گذارد, نه لبخندي كه از گرمايش يخها را اب كند !
نه صدايي كه اهنگش طنين ضربانش باشد !
ديگر از اين سوت و كوري, از اين بي چراغي, از اين سوز سرما ,از گرد و غبار ساليان در انكار, خسته است!
مشتاقانه دستي مي جويد كه دستگيري كند, نفسي كه زندگي بدمد !هيجاني كه طپش بسازد, نگراني هايي كه اشك به ديده بياورد و شانه اي مي خواهد, شانه اي براي.......!!!

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

مفر!!!

اي سرگردان دشتهاي به خواب رفته ,شهرهاي خاك الود و خارزارهاي خاموش ! از دست رنج هاي پير و زخمهاي كهنه به كجا مي توان گريخت ؟ كه انها جزيي از وجود تو شده اند ,و تو چيزي به جزكل رنج هاي خويش نيستي.!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

پاييز بيست و هفتم!!!

بيست و هفتمين پاييز زندگيم گذشت !!!
به همين سادگي ,به همين راحتي,!!!
ورقي ديگر, سالي ديگر, پاييزي ديگر, در راه است؟؟؟!!!
امسال مهموني من, شامل 16 نفر ادم غريبه ,كه فقط 2 ماه هست, كه, ميشناسمشون بود, ادمايي كه يه جورايي زير دست منن, يا در واقع پرسنل مركز درماني كه من مسيولش هستم بودن!
بد نبود, يا در واقع بهتر بگم, خوب بود! نوع جديدي از مهموني, كه كمتر شركت كردم,! ولي خوب تجربه خوبي بود, كلي هم كادو گيرم اومد!!!
تلفن هم مدام زنگ مي خورد, يا smsاما بعضي ها كه توقع داشتم ,اصلا خبري ازشون نشد, راستش نه, توقع نداشتم, اما انتظار يا نه ..... نميدونم چه كلمه اي مناسبش هست ,به هر حال زنگ و smsي ازشون نگرفتم, حالا كه فكر مي كنم ,مهم هم نيست, نزدن كه نزدن!!! چيزي از من كم نشد, اما از اونا چرا يه چيزي كم شد....!!!
امسال, بر خلاف همه سالها روز تولدم, فقط لحظه خاموش كردن كيك اشك تو چشمام جمع شد,! امسال بر خلاف هر سال, هر لحظه روز تولدم, به نقد و بررسي سال گذشته, نگذشت ,به برنامه ريزي براي سال اينده نگذشت ,به حسرت يا به اميد نگذشت ,
امسال تولدم يه روز كاملا معمولي بود!!! از نظر حسي و فكري ,فقط از نظر كاري خيلي شلوغ بود! هم كاراي درمانگاه, هم كاراي مهموني و شايد دليل اينكه اونجوري نبود و مثل سالاي قبل نبود, همين گرفتاري فيزيكي بود!!!
اها, اره ,من هميشه معتقد بودم, بايد انقدر از اين تن كار كشيد كه ,مجال فكر بهش ندم! يه جورايي خيلي از مواقع مازوخيسم وار از جسمم كار كشيدم, براي رهايي روحم !!!
به قول يكي any wayگذشت بيست و هفتمين زمستان وبهار و تابستان و پاييز عمرم؟
بود ايا از پسش سالي ديگر, روزگاراني دگر؟؟؟!!!

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

خون اشامي كه من هستم!!!

من ادم پشت ميز نشيني نيستم! ادم روزي 110 تا مريض فشار خون ,ديابت, سرماخوردگي, سينوزيت ,ميگرن و باقي بيماريهاي داخلي ديدن نيستم! من ادم از 8 صبح تا 2 ظهر, يه بند پشت يه ميز نشستن و فقط مريض رو ديدن, يه معاينه ساده كردن, نيستم!
من عشقم جراحي هست ,هيجان, بدو بدو, تنوع, خون, خون, خون!!! من ادم حادثه هستم, ادم اورژانسها, ان هم از نوع جراحي ,تصادفي پرت شدگي, چاقو خوردگي, دعوا ,نزاع ,گلوله, من ادم حركت هستم, من عاشق خستگي هاي بعد از كشيك هاي كشنده فوريتهاي جراحي هستم كشيكايي كه, ظهر فردا موقع برگشتن ناي راه رفتن ندارم و از داخل بيمارستان تا در خونه در بست ميكنم, توي راه سرم رو تكيه ميدم به صندلي و با ياد اوري 28 ساعت گذشتش, از شيريني و لذت ياد اوري لبخند ميزنم و بي صبرانه در انتظار كشيك بعد هستم,!
اين 2 ماه من رو در تصميمم راسخ تر كرد, در اينكه رزيدنتي جراحي را انتخاب ميكنم, اين 2 ماه بهم فهموند عشقم از روي هوا و هوس نبوده, اينكه من بدون حادثه ,تروما ,جراحي ,خون ,شوك, صداي جيغ مريض, به يه ادم افسرده و روزمره زده تبديل ميشم, پير ميشم ,پژمرده ميشم ,
.........
و چه زجري ميكشم, چه اشكي در چشمم ميجوشد ,چه اهي از نهاد بر ميارم, وقتي سريال پرستاران را ميبينم !
ارزو ميكنم, يك بار ديگر در بيمارستان نمازي, فوريتهاي جراحي ,كشيك بدم و روزي باشه كه جاي سوزن انداختن نباشه!

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

پس من چه مي شوم؟

من تك و تنها در شب رها شده ام ,و از ترس به خود مي لرزم!
من در انديشه اينده بوده ام و اينده اينجاست!
رهبرمان براي ما پيروزي به ارمغان مي اورد, ولي سرزمينمان در اتش مي سوزد!,
و انگاه كه اخرين صداهاي ميدان نبرد خاموش شود بايد بگويم,
پس من چه مي شوم ,و تو, و انهايي كه دوستشان داريم,
پس من چه مي شوم ,و تو, و انهايي كه دوستشان داريم,
پس ما چه مي شويم؟

پس من چه مي شوم؟

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

I,m not crying over you

I don,t mind this empty room ,and I like it when I,m alone

I,m trying not to think about you, I,m not waiting by the telephon

I,m watching a late -night movie,where the lovers say goodbye

and it,s really getting to me,and tears are in my eyes

but I,m not crying, I,m not crying

I,m not crying over you, I,m over you

I go out with all of my freinds, and I,m hardly ever at home

you know things just coulden,t be better

I have read it in my horoscope

I might take a walk past your house, for a trip down memory lane, you may see me at your window, standing in the pouring rain

but i,m not crying , i,m not crying

i,m not crying over you , i,m over you

i,m not cryin , i,m not crying

i,m not crying over you i,m over you

i,m over you





خالي بودن اين اتاق ديگر برايم اهميت ندارد,و وقتي كه تنها هستم از ان خوشم مي ايد,
سعي ميكنم به تو فكر نكنم, كنار تلفن هم منتظر نمي نشينم,
مشغول تماشاي فيلم اخر شب هستم, انجا كه عاشق و معشوق با هم وداع ميكنند,
اين صحنه مرا حسابي مي گيرد, و اشك در چشمانم حلقه ميزند,
ولي گريه نمي كنم, گريه نمي كنم ,
براي تو گريه نمي كنم, من ديگر با تو سر و كاري ندارم,
با دوستانم به گردش ميروم ,و خيلي كم در خانه بند ميشوم,
مي داني اوضاع از اين بهتر نميشود,
من اين را در طالع خود خوانده ام,
شايد از جلو خانه ات بگذرم ,انهم براي گردش در كوچه خاطره ها,
شايد از پشت پنجره من را ببيني ,كه بيرون زير باران ايستاده ام,
ولي من گريه نمي كنم ,من گريه نمي كنم,
من براي تو گريه نمي كنم ,نه گريه نمي كنم,
من ديگر با تو سر و كاري ندارم,
نه من گريه نمي كنم, گريه نمي كنم ,
براي تو گريه نمي كنم ,من از تو برترم,
من ديگر با تو سر و كاري ندارم.