دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

3

شمارش معکوس اغاز شد ...

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

اخرش از دستشون روانی میشم !

یکی از عجیب ترین درخواستهایی که تا به حال از سمت مریض داشتم:
دختر جوانی با سرماخوردگی ویروسی و معمولی, با اب ریزش بینی, بدن درد و تب خفیف رو ,ویزیت کردم و حین نوشتن نسخش مثل بقیه اول خواست که حتما واسش پنی سیلین بنویسم و بعد سرم خواست و بعد...
مریض: میشه واسم شستشوی معده انجام بدین ؟!!!
من:(اون ایکون هست که از تعجب دهنش باز مونده و هی سرشو تکون میده) با چشمای از حدقه در امده به حالت فریاد گفتم چی؟ چی بنویسم ؟
مریض:از اینا که لوله میندازن تو دماغ ,بعدم معده و با سرم شستشو میدن؟
من:خودم میدونم شستشوی معده چیه ! کی واست یه چنین چیزی رو نوشتن؟
مریض:یکی دو سال پیش ,وقتی شیر تاریخ مصرف گذشته ,خورده بودم !
من:خوب, خوبه که خودت میگی, این مال زمانیه که مسمومیت داشته باشی یا مسائل دیگه ای که اونم ما تشخیص میدیم, در ضمن این کار (انداختن لوله توی دماغ و بعد هم معده, خیلی کار دردناک و سختیه ,خیلی اذیت میشی, خیلی از کسایی هم که واجب واسشون این کارو بکنیم, حاضر نمیشن ,یا کلی دست و پا میزنن و خیلی از مواقع هم لازم میشه مریض رو به حالت خواب یا بیهوشی ببریم, تا این کار انجام شه, چطور تو حاضری این کارو کنی؟ یا اصلا درخواست یه چنین چیزی رو داری؟
.
.
.
فک کنننننننننننننن ,مریض روانی, واسه یه سرماخوردگی, میگه واسه من شستشوی معده بنویس!

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

بودم, هستم ,خواهم بود!

وقتی یه ادمی سوار خر شیطون میشه و با یه بار کج می خواد به یه مقصد ویه منزلی, برسه و تو هر چی خودتو به در و دیوار میکوبی, دلیل و برهان میاری, از راه منطقی و غیر منطقی, احساسی و عاطفی, از هزار راه رفته و نرفته, از بیشمار تجربه های خودت و دیگرون, سعی می کنی اونو از این چهارپای چموش هوس انگیز ,پیاده کنی ویا حداقل بهش بفهمونی که بارش رو درست کنه ,راست و ریس کنه و اون قبول نمی کنه,
وقتی یکی می خواد یه حماقت محض رو انجام بده و با چشم بسته میره تو یه راه ناشناخته ,
وقتی در طول چند سال, با حرف و عمل خواستی به یکی بفهمونی که مسیری که انتخاب کرده, اگه از تو چاله در اومدن و به چاه اوفتادن نباشه ,حداقلش به نا کجا اباد می رسه,
و از همه مهمتر, وقتی تمام تلاش تو برای جلوگیری از یه اتفاق ناخوش ایند, از یه سفر نا خوش یمن ,از یه تصمیم بل هوسانه و بی فکر سوءتعبیر میشه و دوستیت زیر سوال میره و نه تنها این, بلکه انگ نامردی و بی مروتی و نا رفیقی و خیانت در دوستی و این خضعبلات بهت زده میشه ,
وقتی معیار سنجش دوست خوب بودن ,همپا بودن در لبه دره است و همراه بودن در انجام خریت ,
چکار میتونی بکنی, بجز اینکه ,وسایل این سفر رو جور کنی, با دست خودت بار کج رو, روی خر شیطون جا سازی کنی ,یه لبخند ملیح و مضحکانه به دوست سواره ات تحویل بدی و بزنی پشت خره و بگی برو به سلامت !
و اون خوشحال از اینکه تو در حقش دوستی کردی و توی حماقتش شریک بودی و تا اخرین لحظه رفتن همراهش بودی و حتی دعای خیرت رو بدرقه راهش کردی, می ره به پرتگاه خوش بر و رو و خوش منظر !
.
.
.
نمی دونم چقدر دیگه ,1 ماه, 6 ماه, 5 سال دیگه ,وقتی شکست خورده و سرافکنده, با حال و روز بدتر از امروزت ,میایی میتونم به روت نیارم که خیلی سعی کردم منصرفت کنم ,سعی کردم روزهای پیش رو را برات مجسم کنم و تو ندیدیشون ,ایا اون روز یادت خواهد امد که چند بار یقه پاره کردم که صرف تمایل شدید به انجام یک کار, دلیل موجهی برای انجام اون کار نیست!
اره احتمالا میتونم .... اون روز هم همراه و همپای زمین خوردنت خواهم بود, همدوش شکستت ,هم پیالهء ناله ها و هم صدای گریه هات
نترس... برو ,من هستم, من اینجا میمانم, چشم انتظار بازگشتت و باز که بگردی, من با اغوش باز, پذیرایت خواهم بود, مثل همیشه ,مثل تمام این چند سال !

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

چشمها را باید شست ,جور دیگر باید دید!

خیلی وقت بود باور داشتم ادمها برای فرار از مسایل ازار دهنده ,مسایلی که دوست ندارند ,راههای فرار ایجاد می کنند ,راه های فرار که ناخوداگاه یا خوداگاه ایجاد میشه, ولی هیچ وقت فکر نمی کردم به این شدت در من اتفاق میوفته!
این سیستم دفاعی هایی که مثال میزنم یا از بخت بلندم است ,از خوش شانسی, یا از حمایت بی دریغ خدا؟!!! یا ناشی از قدرت باور نکردنی بدنی و ادمی خودم!
1) مدت طولانی بود که متوجه شده بودم بوهای شدید مثل بوی عطر و ادکلن و اسپری, بوی بد دستشویی های سر راهی جاده ها و خیلی خیلی بوهای دیگه رو نمیفهمم ,به مشامم نمی رسه, کار به جایی رسید که ازاین دنیای بی بو شاکی شدم و تصمیم گرفتم حتما پی گیری کنم, سالهای قبل رو یادم اومد که شدیدا به بوها حساس بودم ,به هیچ عنوان نمی تونستم از عطر و وسایل خوشبو استفاده کنم ,حتی صابون بودار هم باعث میشد سردرد بگیرم و چشمم اب بیاد و دماغم بخاره و کلی مشکل دیگه ,اگه مثلا روغن مایع یه ریزه بو میداد دیگه نمیتونستم غذا بخورم و استفراغ های وحشتناکی میکردم ,انگار که زهر مار خوردم !
و حالا چند وقت بعد از شاکی شدنم بابت از دست دادن حس شامه, دوباره به همون شدت بوها رو حس می کنم, باورم نمی شه که حتی بوی مارمولک و سوسک رو هم افتراق میدم و اگه چند روز پیش مریض سیر خورده باشه با معاینه ته حلقش میوفتم روی اغ زدن از بو که چندان هم شدید نبود, یا اگه یک هفته پیش غذایی با گوشت درست کرده باشن توی خونه ایی ,وارد خونه که میشم بوی اون گوشت توی مشامم می پیچه و دوباره استفراغ و اغ زدن و ...
خوب نتیجه ...
بدن من خود رو طوری تنظیم کرده که بوهایی که باعث اذیتم میشه رو حس نکنم ,همه شامه ام از بین نرفته, من هنوزم بوی خوش سیب رو حس می کنم ,هنوزم بوی انار بینی ام رو پر می کنه, بوی جونور ها رو ردیابی میکنم ,تا اگه زمانی مارمولکی اومد از ترس سکته نکنم و امادگیشو داشته باشم ,اما بوی دهان مریض ,بوی عطر های مزخرف بعضی همکارا رو ,حس نمی کنم! جالبه نه؟
2) گفته بودم سالهاست که مریض نشده ام, مریضی که منو در بستر بندازه ,روی جا بیوفتم ,مریضی سختی که نتونم بخاطرش برم سر کار, خوب از دیروز تا حالاسرماخوردم ,سخت و شدید نیست ,اما چون بعد از کلی وقت دارم تجربش میکنم واسم جالبه ,جالب از این نظر که چقدر با همین سرماخوردگی, شکننده شدم ,ضعیف شدم ,نازک نارنجی شدم ,با تلنگری اشکم در میاد, دلم می خواد یکی بغلم کنه, نازم کنه, دست بزاره رو پیشونیم بگه ,اخی چه داغی, داری تو تب می سوزی, برام غذا درست کنه, دست بندازه زیرکمرم بلندم کنه ,و لقمه لقمه بزاره دهنم, داروهامو واسم بیاره و نازم و بکشه تا بخورمشون ,پتو روم بکشه و چراغو خاموش کنه و در طول شب بیاد اروم بالا سرم و حواسش بهم باشه !
و خوب...
من چنین کسی رو نداشته و ندارم ,این لوس بازیا هیچ رقمه تو خونه ما نبوده و نیست ,حتی توی مریضی هم باید روی پای خودت باشی و کاراتو خودت انجام بدی, میخوای داروتو بخور, نمی خوای نخور, ضرر نخوردنش به خودت می رسه ,پس بهتره مثل یه ادم عاقل و بالغ پاشی بری سر یخچال, داروهاتو بخوری ,
نتیجه....
از سالها پیش, بدن من ,ذهن من ,چون ضعفم رو میدونست, خودش رو در برابر ویروسها و میکروبها قوی کرد ,تا مریض نشم, بیماریها سراغم نمیومدن چون می دونستن جدای از بیماری , من توی اون لحظات نیاز عاطفیم بالا میره و چون مابه ازای خارجی برای رفع نیازش نیست, پس اصلا بی خیال من شدن !جالبه نه؟
.
.
.
گاهی ما حکمت یا در واقع دلیل خیلی از ماجراها و اتفاقاتی که واسمون میوفته رو نمی دونیم و با تفکر اینکه مشکل خیلی بدیه, درصدد رفع اون یا معکوس کردنش یا ارزو برای داشتن چیزی متفاوت از اون که داریم رو میکنیم ,بی انکه بدونیم چطور داریم از شانسی که اوردیم ,فرار میکنیم !
قبول دارم که درک کردن و پیدا کردن علت پشت بعضی از مسائل خیلی سخته و شاید گاهی هم شدنی نیست ,اما این اصلا دلیل نمیشه که تلاشی واسه کشفش نکنیم و مهمتر اینکه اصلا دلیل نمیشه که همیشه از اتفاقاتی که در ظاهر ناراحت کننده هست, شاکی باشیم و گله کنیم !

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

کاکلی

هفته گذشته مامانم چند نوع کلوچه و شیرینی که از برنامه های تلویزیون و سی دی های خودش و کتاباش یاد گرفته بود برام اورد, همه رو امتحان کردم, ناخنک زدم و یه شکم سیر از بعضی ها خوردم, جز یکی ,که یه اسم سخت داشت ,که یادم نموند, وقتی مامانم اسمشو گفت,
بزرگ بودن, اندازه یه بشقاب میوه خوری و حس کردم نمی تونم یه دونشو کامل بخورم و همینجوری خوردنشو به تاخیر انداختم تا دیشب ,ساعت یک, یک و نیم حس کردم شدیدا گرسنمه ,دلم کته گوجه می خواست, اما حوصله درست کردنشو نداشتم ,رفتم سراغ همون شیرینی اسم سخت و با یه لیوان چای نشستم به خوردن ,همون گاز اول کافی بود که ,بوی خوش سیاه دانه و کنجد بپیچه توی مشامم, بوی بچگی ,بوی اهواز, خانه پدر بزرگ, صبح زود و خمیر ورز امدهء امادهء پخت مادر بزرگ و یه ظرف کوچکتر برای درست کردن شیرینی مخصوصش که فقط هر از گاهی اونم وقتی من مهمونش بودم ,میل و رغبت درست کردنش رو داشت !
بوی خوش نان در حال پخت و من با چشم های هیجان زده منتظر دیدن لحظه لحظه پختن شیرینی دوست داشتنیم و نگاه کردن به کارهای ظریف و سریع و زیبای اولین زنی که در زندگی عاشقش بودم ,حتی قبل از مادرم,! مادربزرگی که کم دیدمش, کم در کنارش بودم, اما خاطره های زیادی ازش دارم ,خاطراتی پر از بوهای خوش ,رنگهای شاد !
اشپز بود ,خیاط بود و صدای خوشی داشت در خوندن قران و داستان هایی که الان چیزی ازشون یادم نیست و فقط طنین صدای مادر بزرگم رو یادم میاد !
تحصیل کرده نبود, اما انگلیسی را مثل بلبل حرف میزد, به یمن شوهرش(پدر بزرگم) که یکی از کارمندان بلند پایه شرکت نفت بود و دوستان خارجی زیادی داشت و مهمانان خارجی بیشتر!
لباسهایش حتی یادم است ,ساده, با رنگهای شاد, با گلهای ریز متناسب با رنگ زمینه, که بر تن ریز نقشش می درخشید, اسمش مریم بود و مثل گل مریم حتی با چروکیدگی پوستش و کارای زیاد, بوی گل مریم میداد تنش !
...
طعم ,اما همان طعم نبود ,به خوبی ان طعم نبود, اون شیرینی مخصوص مادر بزرگم بود, دست پخت اون بود, هر چند که دست پخت مادرم هم بی نظیره (نه کم نظیر) ,اما نتونسته بود دقیقا همون رو درست کنه ,شاید چون مادر بزرگم اون رو با تنور می پخت ,شاید چون سحر, افتاب نزده می پخت ,شاید چون مخصوص من درست میکرد, شاید چون دستور پختش رو سینه به سینه از مادرش و مادر بزرگش یاد گرفته بود و نه از تلویزیون !
اما بو ,همان بو بود, بوی سیاه دانه و کنجد ,بوی شیرینی کودکیم ,بوی زن بزرگ زندگی ام ,بوی کسی که هنوز که هنوزه باور نمی کنم رفته, باور نمی کنم همون چند سالی یک بار هم نمی بینمش, باور نمی کنم خانه اش رو به ویرانی است به جای ان قراره یه پاساز سبز شه, حتی باور نمی کنم که اهواز بی حضورش ,بازاراش بدون قدماش ,اهواز باشه !
.
.
. اسم اون شیرینی خوشمزه و خوش رنگ و خوش بوی مادر بزرگم کاکلی بود (البته چندان هم شیرینی نبود, نانی بود شیرین, شاید کلوچه درست تر باشه!)