شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

همه چي ارومه,! من چه خوشبختم!!!

شيراز, هرچند بدون بارون !خانه ,هر چند بي حضور مادر ! تفريح, هر چند از نوع سالم,!غذا, خوراكي, انواع و اقسامش, هر چند با همراهي معده درد! پاتوق, هرچند با جو نامناسب! رستوران افريقايي ,هرچند با سر كيسه رو شل كردن! ديدن دوستان, هرچند با دلخوريها و گلگي ها !
اما........
شيرازم, خانه ام ,بين دوستانم, در حال خوشي و اتيش سوزوندن, خوردن و ريختن, پاشيدن و خريد كردن!
از 2.5 روز مرخصي 1.5 روز گذشت و هنوز خيلي كارا بايد بكنم, خيلي جاها بايد برم, خيلي لدما رو بايد ببينم و خيلي خريدا بايد انجام بدم, فرصت كمه!
يكشنبه بر ميگردم, به همون روستاي بي اب و علف, بي ابادي! خوشحالم و ناراحت از رفتن, اما, كفه خوشحالي ميچربه اونقدر كه شايد....!!!

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

سكون؟ سكوت؟

21 روز گذشت و همچنان ارام نگرفته ام! براي ارامش بعد از 27 سال چند روز لازم دارم؟ چند سال؟ زخم حتي اگه كهنه بشه بازم جاش ميمونه! زخمي كه بارها بارها سر باز كرده و چوب لاش باشه, حالا حالا ها خوب شدني نيست! ولي نا اميد نيستم, اينجا يه شروع و پايان خوبه واسه من !همينجا پوست ميندازم, از پيله در مييام و نو ميشم, تازه, جديد ,متفاوت, قوي تر از قبل !

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

به سراغ من اگر مي ايي برايم اي مهربان پيتزا بياور!!!

هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر شكمو باشم! يا حتي اينجوري هوس يه خوراكي بكنم, كه شكمم بيوفته تو دست و پام !
خوب شايد چون, هيچوقت از غذا و خوراكي دور نبودم !
من به زور توي خونه يه ناهار ميخوردم, شام و صبحانه كنسل بود!
خوب شايد فعاليتم زياد شده!
برام پيش نيومده بود كه يه غذايي رو از تلوزيون ببينم اب دهنم سرازير شه!
خوب شايد چون تا اراده ميكردم, ميخوردم يا ميخريدم!
اههههههههههه........
دلم هوس چلو كباب كوبيده ,هوس سلطاني, هوس پيتزا ,هوس نون خامه اي ,شيريني تر, هوس اسنك كرده !
هيچوقت توي يه روستا, اونم از نوع فقير و بي چيز, گير نكرده بودم, تا معني لذت همون غذاهاي مزخرف فست فود ها يا رستوراناي انچناني كه به اشارتي از معده, وول ميخوردم توش رو, بفهمم !هيچوقت اينجورسوپري كه فقط 4 تا از ضروريات زندگي رو داره, نرفته بودم كه, قدر بقالي سر كوچمون كه از انواع و اقسام شكلات ها, پفكها, چيپسا و تنقلات ديگه داره, رو بدونم!
چه بي قيد و بي خيال اون روزا, از كنار اون همه امكانات ميگذشتم ,كه حالا فقط منتظرم به شهر بر گردم و تلافي كنم, به هر چيز ناخنكي ميزنم, تمام مزه ها رو دوباره امتحان ميكنم ,احتمالن توي 1.5 روزي كه در شهر و بين مواهب انساني زندگي خواهم كرد, تمام مدت در حال خوردن و اشاميدن خواهم بود!
قدر لذتاي كوچيك زندگي رو بيشتر ميدونم ,ارزش چيزايي رو كه دارم رو بيشتر درك خواهم كرد, كه با از دست دادنشون عقده اي نشم!

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

.....

دلم براي شيراز تنگ شده, اسمونش با تمام نامرديش اين 2-3 روز باريده و من نبودم !
دلم براي شيراز تنگ شده, عطر نرگس همه جا پر شده و من نيستم كه لبريز شم !
دلم براي شيراز تنگ شده, واسه تمام تمام شهرم, چه دورم ازش, چه دوره ازم !

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

نه..........
من هرگزنمي نالم!
قرنها ناليدن بس است!
ميخواهم فرياد كنم!
اگر نتوانستم........
سكوت ميكنم!!!
خاموش مردن بهتر از ناليدن است !!!

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

نيامدي ,رفت!

هميشه نا اميد بود و انتظار مي كشيد توي برگه هاي دفترش, قطار ميكشيد
عبور لحظه ها ,فضاي گنگ ايستگاه و باز صداي ساعتي كه, راس 6 هوار ميكشيد
براي رسم شكل رفتنش, 3 رنگ تيره داشت و هي از اين مدادهاي كهنه, كار ميكشيد
مسافرش, شبي كه جاده زير نور ماه مرد, شبي كه جغد هم درخت را به دار ميكشيد
رسيد و ديد روي سنگ مرمري نوشته اند كسي نا اميد بود و انتظار ميكشيد........


نميدونم از كي بود, فقط امضاي خودمو پايينش توي دفترم ,ساعت 5 بعد از ظهر يه روز زمستوني, تو سال 85 رو نشون ميده و مكانش هم كتابخونه دانشكده هست, اما ميدونم كه مال خودم نيست.

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

نرگس شيرازي و صد حيف !

وقتي از كنار گلهاي نرگس شيرازي, كه كنار خيابون گذاشتن, ميگذرم ,يه نفس عميق ميكشم, مي ايستم, نگاهشون ميكنم, يه دستشون رو بر ميدارم ,حتي انتخاب نميكنم ,همين جوري يكي از بينشون ميكشم بيرون, با ظرافتي كه كمتر پيش ميياد داشته باشم ,نگاش ميكنم و با وجود حساسيت و الرژي به گلها ,اون دسته رو ميبرم جلوي بيني ,صورتم رو ميكنم لاي نرگسا, و تا اونجا كه ريه ام جا داره, هواي پر از عطرشونو ميدم داخل و مست ميشم ,مست عطرش, مست بو, مست زيباييش, تقريبا از جايي كه هستم كنده ميشم, دور ميشم ,پرواز ميكنم, توي يه روياي كوتاه سال پيش, من و نرگس و شيراز و مسافري عجيب! و خيلي زود ,من و شيراز تنها شديم! عمر مسافرم مثل عمر نرگس بود, خيلي كوتاه!
نرگس پاييزي شيرازي با عمر كوتاه, ولي باشكوهش, اين پاييز دوباره مهمان دستهاي منه, كنار كيفم ,توي جيبم, كنار ميز كامپيوتر, بالاي تخت ,روي ميز تحرير, و اگه يكم دست و دلبازتر باشم, روي ميز ناهارخوري, اپن اشپزخونه,.
امروزم, دوباره قدم زنان ,علم تا چمران رو به عشق گل فروشاي كنار خيابون پياده رفتم ,كنار اولي ايستادم ,نگاه كردم, كنار دومي ايستادم و بو كردم ,و از سومي يه دسته خريدم و غرق شدم توي عطرش ,رنگش, خاطره ش!
زد به سرم كه, يه جعبه بزرگ قرمز مستطيلي به ابعاد 30 *50 بگيرم, پرش كنم از اين نرگسا ,نرگساي شيرازي, يه روبان سفيد با توپاي قرمز, هم ببندم دورش و برم ترمينال باربري و واسش پست كنم, نميدونم سالم ميرسن يا نه, نميدونم وقتي بهش ميرسن همينجوري تازه و شادابن يا نه ,اما مطمينم عطر و بوشون رو از دست نميدن و ميتونه ازش لذت ببره !
اما حيف, حيف.....
حيف كه ادرسشو ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!

انتي ويروسم قويه!

يكي دو هفته هست كه دارم فكر مي كنم اخرين باري كه مريض شدم كي بود ؟! اخرين باري كه اونقدر مريض شدم كه بيفتم تو خونه؟ اخرين باري كه زار و نزار بودم از نظر جسمي ؟ اخرين باري كه مثلا انفلانزا گرفتم, يا مسموميت غذايي شديد, يا هر چيزي كه بشه بگم مريض بودم و تو رخت خواب موندم؟

نه, يادم نمي ياد,! واقعا يادم نمي ياد! يعني يادم ميادا, ولي مال 11 سال پيش هست, كه اوريون گرفتم 1, هفته استراحت داشتم و 2 روزش رو واقعا نمي تونستم از تخت پايين بيام,! اما بعدش.......مگه ميشه يعني من 11 سال هست كه مريض نشدم؟ سرماي سخت نخوردم؟ تو جا نيوفتادم ؟خونه نشين نشدم؟

يعني من از نظر بدني قوي شدم ؟ يا ويروسا ضعيف شدن؟

نه بي خيال اينا. مهم نيست. كه دليلش چي بوده. عمق فاجعه اينه كه. من 11 سال مريض نشدم! اخه به منم ميشه بگي ادم !نه..... به خدا ادم كه نيستم, از سنگم سنگ!!!

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

دوستي هاي 15 ساله

11 سال پيش جمع 11 نفري ما از بزرگ به كوچيك مريم.ع., ليلا, زهرا, ويدا, خودم ,الهام ,عاطفه, مريم.ل, حميرا ,شادي ,فاطمه, دبيرستان سميه!!!
يه هديه كوچيك ,7/7/77 از 3 تا از اين دوستان گرفتم كه هنوزم دارمش!
ديروز 8/8/88 ,خيلي دلم ميخواست هر 11 تامون دور هم جمع باشيم, اما نشد, من احمق فكر ميكردم يك ماه ديگه وقت دارم, حساب روزا از دستم در رفته بود, تاريخ رو فراموش كرده بودم و ديروز ساعت 6 عصر فهميدم كه مي خواستم دعوتتون كنم, بيايين خونمون بگيم و بخنديم و جاي الهام كه ايران نيستش و ويدا كه شده نيما و از تو جمعمون رفته رو, خالي كنيم! من و شادي و فاطمه و مريم.ل ,بخنديم به شما كه ازدواج كردين و يه بچه هم دارين و شما بخندين به ما كه هنوز جقله هستيم و خونه باباهامون زندگي ميكنيم
حيف فقط يه اس ام اس دادم به 8 تاتون و 7 تا جواب خوشكل گرفتم (اخه حميرا گوشيش خاموش بود ) شما بهترين دوستاي, بهترين دوران ,زندگي من بودين و هستين! اگر زنده بودم كه خونه خودم, اگه نبودم بيايين سر قبرم 9/9/99

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

كسي دعوتت نكرده, ناراحتي ميتوني بري!

نميشه كه ادما رو ول كنيم, بريم ,بعد از چند ماه يا سال برگرديم و انتظار داشته باشيم هموني باشن كه بودن, نميشه بعد از كلي وقت بي خبري, در تماس و در ارتباط نبودن, بگيم تو چقدر تغيير كردي, بگيم ,حس ميكنم اصلا نميشناسمت, بگيم چه اخلاقايي پيدا كردي, چه كارايي ميكني, چه رفتاراي جديد يا متفاوتي داري, اصلا نميشه توقع داشته باشيم كه يكي درست مثل چند ماه پيشش باشه, شايدم باشن ادمايي كه در طول چند ماه و سال هيچ فرقي نكردن, ولي خوب اونا درجا زدن ,احتمالا شايدم زندگي نكردن, خودشون رو توي فريزر گذاشتن, يخ زدن تا بي تغيير بمونن ,واسه بازگشتمون, كه در بيان يخشون رو اب كنيم و تازه شن ! ولي خيلي ها اينجوري نيستن, هر روز يه تجربه جديد دارن, كه روي طرز فكر, ايده, رفتار و كردارشون تاثير ميزاره و باعث تغييرشون ميشه و خوب طبيعتا بعد ناپديد شدن و بازگشت مجددمون, با يه حجم وسيع, از يه ادم جديد, روبرو ميشيم ,البته درسته, هم به ميزان غيبت ما بستگي داره, هم به اون ادم, يعني گاهي تغييرات جزيي هست ,گاهي كلي, گاهي هم كن ف يكوني, ولي هر كودوم باشه جاي گلگي نداره!
اگه يكي رو ول كردي و رفتي, هيچ تضميني واسه حتي بودنش ,دوباره ديدنش نيست ,اگه بودش, اگه ديديش, اگه باهاش هم كلام شدي ,هم راه شدي, هم مسير شدي, شايد بايد فكر كني, يه ادم جديده, بايد دوباره كشفش كني, بايد بشناسيش يا گاهي شايد فقط لازم باشه تغييرات رو پيدا كني, اما مقايسه اصلا! اشتباه هست اگه هي برگردي به روزاي قبل از رفتنت, ادم قبل از رفتنت !و اشتباه بزرگتر اينه كه بخواي قضاوتش كني, بخواي هي بهش بگي اه اين عوض شدنه بد بوده ,اين تغييره, به عقب رفتن بوده نه پيشرفت ,بگي من اون رفتار, اون برخورد, اون تكه كلام, اون نگاه, اون ديد ,اون بيان, اون خنده, اون گريه, اون تيپ ,اون لباسا ,اون راه رفتن, اون, اون ,اون ........ رو بيشتر دوست داشتم !!!
اين ول كردن و رفتن, دوباره برگشتن و شاكي بودن و توقع داشتن گاهي ادمو وا ميداره بگه خر ما از كره گي دم نداشت !تو رو به خير و مارو به سلامت خوش اومدي !

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

رهايي

ساعت 11 پنج شنبه شب ,اتفاق, تصادف, بر خوردي كه 2 سال منتظرش بودم, پيش اومد!


بعد از 2 سال نقشه كشيدن, بر نامه ريزي كردن شب و روز و هر ثانيه, توي فكر بودن و كار كردن روي اين موضوع كه چه خواهم كرد, چه خواهم كرد, مرور ريز به ريز حرفا, كارا ,عكس العملها, حالا توي موقعيت واقعي قرار گرفته بودم ,موقعيتي كه توي اين 2 سال مشابهش رو ترسيم كرده بودم توي ذهنم, و كاملا اماده بودم واسش!


اما ......


نه ,هول نشدم ,دست و پام نلرزيد, از عشق يا نفرت لبريز نشدم, قصد فرار يا حمله رو نداشتم, خنده هاي عصبي نكردم, اشك نريختم ,زبونم به فحش نچرخيد, بد و بيراه نگفتم, در واقع هيچ كاري نكردم, هيچ كدوم از كارايي رو كه نقشش رو كشيدم يا فكر ميكردم بي اختيار انجام خواهم داد, نكردم !


بي خيال تر و بي حس تر از اونچه كه در تصورم بگنجه يا در تصور مريم و زهره بگنجه با شناختي كه از من و حساسيتم سر اين موضوع, اونم توي اين 2 سال داشتن!


شايد اينقدر قضيه رو پيش خودم مرور كردم, كه دستمالي شده, پيش پا افتاده ,بي ارزش, از تاريخ گذشته شده بود, يا شايد اونقدر احساساتم رو كشته ام ,خودم رو از دوست داشتن, دوست داشته شدن, نفرت ورزيدن, و منفور بودن جدا كردم, كه كاملا بي احساس شدم, يا شايدم اونقدر چشم دوختم به روزاي رفته, به لحظه هاش ,به اتفاقاتش, اونقدر طعم تلخ چشيدم, اونقدر ضربه خوردم, اونقدر نمك به زخم پاشيدم, اونقدر دلمه روي زخمها رو كندم, اونقدر توي ذهنم انتقام گرفتم و فحش دادم و نفرين كردم, كه ديگه چشمم نابينا شده, مزه اش گس شده, ضد ضربه شدم, شوري نمك رو حس نمي كنم ,با درد زخم عجين شده ام و حتي از ان لذت مي برم و احساس ارامش بعد از انتقام رو داشتم!


و امروز احساس ارامش بعد از طوفاني طولاني ,احساس رسيدن به ساحل امن بعد از يك اقيانوس نوردي پر حادثه رو دارم و رها خواهم بود از نقشه كشيدن, از هر شب و هر روز فكر كردن به يه موضوع واحد از بار سنگيني كه به دوش كشيدم از ...

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

نه, نميشه, چيني شكسته رو ديگه بند نميزنيم, نميزنم! بايد بندازيم دور يه چيني تازه بخريم!

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

خلوت يا تنهايي؟

همواره فرق ميان در خلوت بودن و تنها بودن رو به خاطر بسپار :خلوت, قله تجربه است و تنهايي دره, خلوت, نور در خود دارد ,يك شعله ,تنهايي تاريك است و سرد .تنهايي وقتي است كه ديگران را ارزومندي و خلوت وقتي كه از خود لذت مي بري.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

زير گوشمون بغل دستمون دوراز چشماتون

حتما روزي كتابي خواهم نوشت !
كتابي كه حتما پرسناژهاي اون, بهم اجازه نوشتن نميدن!
كتابي كه حتما اجازه چاپ و انتشار نخواهد گرفت!
كتابي راجع به تجربياتي كه اگر نوشتم و اگر چاپ شود و اگر اسمها رو عوض كردم ,مكان ها رو عوض كردم, هم, اجازه طبابتم را از دست ميدهم !يا حدااقل به دادگاه نظام پزشكي ميبرنم!
اما حتما مينويسم, كتابي برگرفته از همين ادمها ,از همين شهر, از دختركان و پسرهايش ,از بي پرواييهاشون, از بي فكري هاشون, از اضطراب و ترسشون ,از دردسرهاشون ,از التماسها ,اشكها, ناله ها, درد كشيدن ها ,فرياد زدن هاشون!
كتابي مينويسم ,از تجربه هايي كه اتفاقات شگرفي بودن, در زندگي هر دختر و پسري ,در زندگي خانواده ها !
كتابي از, بي رحم شدنشون, قسي القلب شدنشون ,از به فكر راه چاره بودن هاي احمقانه, از ندانم كاري هاشون !
حتما كتابي مينويسم ,از تجربه دختراني كه بي شوهر مادر شدن! پسراني كه مرد نشده پدر شدن !براي 1 ماه 2,ماه و گاهي حتا 3 ماه .
ميشه مادر خطابش كرد, ميشه پدر خواندش و ميشد ادم, انسان, بچه باشه, نوزاد نورس, نو پا باشه , اره اگه ازدواج كرده بودن, اگه حلال زاده بود, اگه قبل از اينكه استخوانهايش شكل بگيرد و قلبش بتپد, بسان لخته اي دفعش نكرده بودن, به چاه دستشويي نينداخته بودن اگه بهش اجازه حيات مي دادن !
ولي همه با بدنيا اومدنشون دچار دردسر ميشدن, ابروريزي ميشد, قتل ,جنايت رخ مي داد!, سر راهي ميشدن!
پس پدر و مادر كذايي تصميم مي گيرن نذارن بدخت بشن, بدبخت بشه! گاهي با اين تصميم يه ايل رو از بدبختي نجات ميدن!
و من كتابي خواهم نوشت راجع به قتلهايي(؟) كه كردم ! زندگي هايي كه نجات(؟) دادم!
راجع به, زنان نيمه مادر! پدران نا كامل! جنين هاي نرسيده ! دنياي زوج هاي غدقن! فرزندان حرام نزاده!

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

مي خوام برم

امشب درست مثل يه شب جمعه تمام عيار دلگير بود بعد از يه كشيك توي بخش كودكان سرطاني بعد از ديدن بهار خشكل كه سرطان بد خيمي داشت يه فاطمه شيرين زبون بعد از بودن كنار كسايي كه معلوم نيست 2 روز ديگه باشن يا نه رفتم پاتوق هميشگي كسايي كه اونجا بودن فازشون با من يكي نبود خواستم بيام بيرون يكي از دوستاي قديمي جلومو گرفت گفت هرچي نگاه كردم شايد روتو طرفم كني بازم ديدم مثل قديم سر به زيري بازم كه تنهايي هرحرافش هر چند واقعيت اما تلخ بود از كافه زدم بيرون قدم زدم و اومدم خونه امشب از اون شبا بود كه دلم مي خواست تنها نباشم دلم ميخواست يكي كنارم باشه مريم و سارا ها نمي تونستن بيان بيرون زهره كه با دوستاي تهرانيش بود و يكي ديگه هم گفت حالم خوب نيست نميام بيرون
وقتي فكر ميكنم كه توي اين لحظات مشابه واسه بعضي ها چه كارا كه نكردم چقدر پا به پاشون رفتم تا حس تنهايي رو ازش دور كنم و حالا خودم اينجوري تو تنهايي موندم............
يه روز دورو برم صد تا رفيق بود............. همين حالا هم صد تا رفيق هست اما رفيق واقعيييي.............اخ نگو كه نيست ديگه رو اين دوستي ها كه فقط تو شادي هات و تو قم اي اونا هستي حالم بهم ميخوره ميخوام برم از اينجا مي خوام برم يه جا كه هيچكي نباشه هيچ هيچ هم زبوني نباشه مي خوام برم برم برم يه جا يه جا كه هيچ بني بشري نباشه يه جا كه پاي انسان بهش وا نشده باشه ميخوام از اين كره خاكي برم محكوميت من كي تموم ميشه كاش كاش مي دونستم كاش ميدونستم اين ادما از جنس من نيستن يا يا من از جنس اين ادما نيستم من من مال اينجا نيستم من زميني نيستم مي خوام برم بزار برم پامونبند به اين دنيا اينجا بوي غم ميده بوي تنهايي بوي نكبت اينجا هيچيش خوب نيست اينجا خيلي كثيف اينجا نميشه حدس زد اگه بغلت ميكنن اگه ميگن دلم برات تنگ شده منظورشون چيه اينجا حرفاشونو دو پهلو ميزنن اينجا باهات صادق نيستن اينجا غم و شاديشون واقعي نيست اينجا خيلي ها خنجر از پشت ميزنن تو تاريكي سايه هايي هستن كه ميخوان زمينت بزنن اينجا اينجا نميشه عاشق شد اينجا نميشه كسي رودوست داشت اينجا واسه دوست داشتنت بايد ببازي بايد فنا بشي بايد تو خودت بپوسي اين ادما بخدا مثل سايه هستن بري دنبالشون ازت فرار مي كنن و دور شي ميان دنبالت اينجا كسي باهات صاف و ساده نيست اينجا اگه ساده دل باشي مي گن ساده لوح تفاوت ساده دل بودن با ساده لوح بودن اينجا هيچ هيچ دلم خيلي پره از اين ادما مي خوام برم مي خوام برم بزار برم

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

باز باران....

20 روز از مهر گذشت و هنوز باران نباريده!

من هنوز مشتاقانه ,چشم به اسمان ميدوزم, هنوز اميدوارم اولين قطره باران بر صورتم فرود بياد !

20 روز از پاييز گذشته, اما هنوز حتي كلاغ ها رو توي اسمون نديدم! اون موقع ها عصرا كه مدرسه كلاغا تعطيل ميشد, از در ورودي بيمارستان تا در ساختمون حتما يه هديه از اسمون ميوفتاد رو مقنعت !رد خور نداشت, اين روزا كه ديگه حتي اين اسمون كلاغ هم نداره ,يعني اونا هم از اينجا كوچ كردن؟ مثل خيليهاي ديگه!

فكر كنم بارون امسال هم مي خواد ناز كنه واسم, اما بازم حاضرم نازشو بكشم ,به جون بخرم, فقط بباره, دلم ميخواد اونقدر بباره كه سيل بشه ,بعد وقتي همه دارن فرار مي كنن, تا يه سر پناهي, سقفي, تاكسي, چيزي گير بيارن ,من شلپ شلپ تو ابا راه برم ,خيس خيس شم ,عين موش اب كشيده, بعدم وايسم توي يه چاله اب, به رهگذرا بخندم, صورتم رو بگيرم رو به اسمون و جيغ بزنم ببار, ببار

اخ كه چي ميشد اگه بارون ميومد !
بي صبرانه در انتظاربارانم ! بي رحمانه منتظر اشكاي اسمونم ! بي قرار پاييز برگ ريزم! حتي مضحكانه منتظر غار غار كلاغا هستم !

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

ميگذرد اما ميگ...وميگذرد

چرا بعضي داغ هايي كه به دلت ميزارن, سرد نميشه ؟ چرا بعضي زخمايي كه به روحت ميزنن, كهنه نميشه؟ چرا بعضي اتفاقات به يسري خاطره, تبديل نميشه؟ چرا بعضي غم ها تلخيشو از دست, نميده؟ چرا بعضي كدورتها رنگشونو از دست, نميدن؟

تا كي قراره اين زخم سر باز كنه, چركي شه؟ تا كي قراره اين اتيش بسوزونه ؟ كي اين حنا بي رنگ ميشه؟ جنازه اي كه خاك كردم ,بر مزارش گريه كردم, شيون كردم ,چرا هنوز سر از قبر در ميياره و دوباره و صد باره جلوي چشمام ميميره ؟
شب سياهي, رخت نميبنده! صبح به خونم نمي ياد! خورشيد تو اين اسمون طلوع نميكنه! انگار اين زهر كه جرعه جرعه به كامم ميريزه ,تمومي نداره !
اين فيلم 2 ساله كه داره تكرار ميشه و انگار ذهن من خستگي ناپذيره! هر صحنه رو بيش از هزار بار تكرار ميكنه و از اول نگاه ميكنه!
تو اين زندگي تكراري, توي اين روزاي روزمره, توي اين ياداوري هاي شبانه روزي, هنوزم انگار همه چيز اين قضايا تازگي داره !انگار در مورد اين قضايا عادت كردن, بي مزه شدن, از سنگيني كم شدن, از وقاحت افتادن, كمرنگ شدن ,بي معني شدن ,كهنه شدن يا هر پروسه ديگه اي كه بايد واسه يه خاطره اتفاق بيوفته نمي افته !
هرگز توي اين 2 سال نتونستم بگم :اين نيز بگذرد ,نتونستم بگم اندكي صبر سحر نزديك است, هرگز توي اين 2 سال لحظه اي از
سيستم هاي دفاعي عالي انساني ام (انكار, فراموشي ,فرافكني ,حواله كردن) نتونستم راجع بهشون استفاده كنم !
خوب, شوخي كه نيست ,همه وجود, روح ,احساس, عاطفه, قلب, اعتبار يك نفر رو كشتن! شوخي كه نيست كسي رو به سر حد مرگ, خودكشي رسوندن !
شايد سالها زمان لازم باشه, واسه يه كسي كه از اسب افتاده, سالها زمان واسه اينكه پاشه ,وايسه, روي پاي خودش ,و شايد, شايد, هيچ وقت, دوباره سواركاري نكنه! ديگه از اسب بترسه ,از سواري, از يورتمه رفتن ,!شايد, هيچ وقت ,هيچ وقت ,ديگه ,جرات 4 نعل تاختن رو نداشته باشه! كسي كه مار گزيدتش ,پاش رو از دست داده بخاطر اون نيش, اگه از ريسمان سياه و سفيد نترسه, تعجب داره !
ساده نيست باختن !همه چيز رو كه بهش افتخار ميكردي ,از دست دادن !چيزاي رو فروختن كه ديگه جايگزيني واسش نيست! بازگشتي هم نداره! نه اصلا ساده نيست, باختن و سختر بازنده بودن است !و چقدر تفاوت وجود داره در اين دو واژه مشابه, باختن! بازنده بودن!

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

من مرده ام!

فرانكلين ميگه:بعضي از ادمها در 25 سالگي ميميرند و در 45 سالگي دفن ميشوند !
من از اين دست ادمها هستم !
سالهاست كه من مرده ام و شب هنوز هم گويي ادامه همان شب بيهوده ست! و من هيچگاه پس از مرگم ,جرات نكردم كه, در ايينه بنگرم و انقدر مرده ام ,كه هيچ چيز مرگ مرا ثابت نمي كند, و عشق و ميل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان, موشي بنام مرگ جويده است, و درست گفته كه زنده هاي امروزي چيزي بجز, تفاله يك زنده نيستند!
ايا زمان ان نرسيده است كه, اين دريچه باز شود, باز, باز ,باز... كه اسمان ببارد و مرد بر جنازه مرده خويش زاري كنان نماز بگذارد!
به زندگي ,به زنده بودن, به فروغ, قسم كه زمانش رسيده است!
اگر روزي باراني, ديدي ,كسي بر تابوتي كه از ديدت خالي است ,شيون ميكند, نماز ميگذارد, كتاب فروغش كنار تابوت ورق ورق شده ,صداي ملايم موسيقي اش گوشت را نوازش كر,د فقط بگو... خداحافظ!

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

شايد از همين شنبه

مامانم امروز كلي غر زد! كه, چرا نمي خوام امسال امتحان تخصص بدم؟ كه دارم زندگي رو ميبازم ,كه دارم وقتم رو سر هيچ و پوچ تلف ميكنم, كه 3 سال عقب افتادن از همه چيز كافي نبوده و حالا مي خوام 1 سال ديگه هم خودم رو عقب بندازم؟ كه ديگه بسه به هدر دادن وقتاي طلايي زندگي, كه ,كه, كه ...... كلي كه هاي ديگه, اونقدر گفت و گفت و گفت كه, مني كه هميشه به غر زدن ها و سوالاي بي موردش فقط لبخند مي زدم ,عصباني شدم, داد زدم (خاك تو سرم)
من عاشق مامانم هستم ,با تمام غر زدنا ,عصبانيتها, دخالتهاش و هر چي كه واسم كم گذاشته ,اما باز عاشقشم !
عاشق شكم كپلش, عاشق قد فسقليش, عاشق دندوناي خرابش, عاشق بوي تنش ,عاشق مهربوني هاش, كه طعم تلخي داره (گاهي) ,عاشق شيريني هاش ,غذاهاش, تنوع سفرش ,عاشق دنبال كردن برنامه هاي اموزشي تلوزيونش, واسه يه لحظه تصور نبودنش هم لرزش شونه, از هق هق گريه واسم مي ياره!!!
اما خدايي اين بار هر چي ميگم, مادر من اخه امسال نمي شه, امتحان داد ,بچه ها 5 ماه هست كه دارن بكش مي خونن و من هنوز شروع نكردم ,ميگم من هنوز هدف مشخصي پيدا نكردم, ميگم نمي دونم ميخوام بمونم يا برم, ميگم ديره ,
اما تو كتش نميره ,ميگه: كار نشد نداره, از همين الان بخون, ميگه تو كه پارسال اون نمره رو اووردي حتما امسال بهتر ميشه, ميگه تو با ضريب هوشي 167 جز نابغه ها هستي ,نمي خواد مثل اونا بخوني ,اندازه اونا بخوني, نصف اونا هم واسه تو كافيه, ميگه: قيد دوستات ,بيرون رفتنات ,رو بزن بشين بخون, قبول شو, بعد تصميم بگي,ر بري, نزار بگن اينجا قبول نشد, رفت اونجا يه چيزي شه, ميگه اگه تو مملكت خودت چيزي نشي, هيچ جاي ديگه هم چيزي نميشي, ميگه اگه مي خواستي بري بايد 6 ماه پيش مي رفتي, حالا كه موندي بايد سر بلند بشي, بموني يا بري بايد اينجا قبول شده باشي ,ميگه...
خيلي گفت, خيلي حرف زد ,نصيحت كرد, توپ و تشر زد, تهديد كرد ,وعده وعيد داد, شايد سر عقل بيام !
اما با همه اين حرفا, هنوز نتونستم قانع شم كه امسال امتحان بدم, اخه واقعا ديره, شايد اگه به اين باور برسم كه ماهي رو هر وقت از اب بگيري تازه هست, اگه فقط يه كم به اين باور برسم كه من ميتونم, به حرفاش گوش كنم !خدا رو چه ديدي ,شايد 6 ماه ديگه بيام و بنويسم كه منم رزيدنت شدم ,جراحي شيراز يا طب اورژانس تهران !!!
فقط كمي اراده, كمي انگيزه, لازم دارم, فقط كمي همت, فقط يه ذره اميد, يه روزنه, بايد به خودم بيام تا ديرتر نشده !
شايد از همين شنبه شروع كردم, شايد از همين شنبه دست بزارم روي زانو, يه يا علي بگم و خودي نشون بدم به خودم !!!
شايدم.........شايدم نه و بزارم به همين بطالت بگذره, بزارم همين جوري هدر بره, شايد بزارم اين روزمرگي زدگي ادامه پيداكنه!
كبوترانه به اين سايه سار دل بسته ايم
شقايقانه به اين ابرهاي باراني
كسي هميشه از ان سوي جاده ها ميگفت
كه مي رسيم اخر به خط پاياني

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

از هيجانات اين روزهايم!

تا 2 سال پيش عاشق مهموني رفتن, باغ رفتن با دوستاي اكيپي ,بودم ,مهم نبود باغ كي ,مهموني كي, مهم نبود كجا, همين كه ما 12-13 نفري با هم ميبوديم و ميرفتيم كافي بود و واقعا هم كه خوش ميگذشت ,تو اون روزا يا اون شبا ,هرچند ما اكيپ بوديم ,اما 4-5 تايي زوج بودن و 3-4 تا هم كه تك بودن, پسر بودن و تقريبا اكثر مواقع من تنها دختر تك گروه بودم(اينكه ميگم تقريبا ,چون بعضي ها عضو ثابت گروه نبودن, دخترايي كه فقط گاهي ميومدن) خوب توي مهموني ها كه فقط ما نبوديم, اكثر مواقع 30 نفري ميشد, گاهي بيشتر, گاهي كمتر و هميشه خدا يه مردك پيله هم, پيدا ميشد كه گير بده به من و تا اخر مهموني بساط خنده بشه واسه من و برو بچ ,فرقي هم نميكرد كه من خيلي جدي يا توي لفافه اين كنه ها رو رد كنما, نه ,گير سه پيچ بود اكثرا !اگه بر فرض هم, يكيشون دمشو ميزاشت رو كولش ميرفت دنبال يكي ديگه, ميديدي از اون ته يكي ديگشون داره موس موس ميكنه! خلاصه فاني بود واسه خودش, هرچند خيلي از مواقع هم كلي عصباني ميشدم از اينكه نمي زارن به حال خودم باشم ,ولي ترك مهموني, دعوا ,بحث, بگو مگو, نداشتم و ميذاشتم شبه يا روزه به خيرو خوشي بگذره !
ديشب اما ,بعد از 1.5 سال كه مهموني اينجوري نرفتم و اكثرا جاهايي رفتم كه همه رو ميشناختم, جاهايي كه جمع بيشتر از 10 نفر نبود, جاهايي كه همه منو و اخلاقم رو ميشناختن ,رفتم به يه مهموني 30-40 نفري يه باغ خيلي توپ ,با كلي ادم جديد ,منم با 7-8 نفر ديگه رفتم و طبق معمول تنها !
اما اينبار اولين كسي كه يك ربع بعد از ورودمون اومد سمتم(يه پسر 21-22 ساله ريزه ميزه و با يه قيافه خنگ) گير كه بيا برقصيم, رو چسبوندم به ديوار و با عصبانيت گفتم ديگه طرف من نيا ,كه با پشت دست ميزنم تو دهنت!!!
بعد از يه ربع ديگه, يكي ديگه اومد ,با يه حرف تكراري كه: شما چقدر اشناييد, قبلا نديدمتون؟ اسمتون چيه؟ منم گفتم :نه من كه شما رو نمي شناسم, واسم هم اشنا نيستين ,و رومو كردم يه طرف ديگه! باز از كنارم نرفت گفت: اما من مطمينم شما رو يه جا ديدم ,كارتون چيه؟ يه نگاه عاقل اندر سفيه بهش انداختم و رفتم بدون اينكه جوابي بدم !
رفتم توي باغ قدم بزنم ,كه جا به جا اين زوجا كنار هم يا روبروي هم نشسته بودن ,ترجيح دادم برم تو ويلا !
و يه گوشه نشستم و دقت كه كردم, ديدم ,چقدر دنياي من عوض شده! چقدر سليقه هام فرق كرده, طرز فكرم ,رفتارام ,تحملم, ديدم ,علايقم, بيزاريهام !و دوباره به اين نتيجه رسيدم كه, ادما هر 5 سالي يك بار تغيير ميكنن ,من سال 83 يه تغيير اساسي داشتم ,كه حالا بعدا ميگم و امسال هم دوباره يه تغييرات اساسي ديگه داشتم و دارم, خوب يا بدش رو نميدونم, يعني در واقع بعضي هاش خوبه ,بعضي هاش نه! اما هميشه عقيده داشتم كه ,تغيير خوبه ,هميشه در يك وضعيت ثابت بودن رو دوست نداشتم, همون ادم هميشگي بودن رو دوست ندارم, و دوست دارم كه گاهي خودم رو با تصميمات و رفتارم سوپرايز كنم !!!

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

پاييز كه بيايد...

تقويم روي ديوار ميگه پاييز از راه رسيده !
اما اين روزها مثل اول بهار, مثل اول ماه رمضون ,كه نه بوي عيد ميومد, نه بوي ربنا ,بوي بارون
نمي ياد !بوي پاييز رو نميشنوم ,هواي ملس پاييز رو هنوز حس نكردم ,برگا هنوز از يه نواختي
كسل كننده تابستوني بيرون نيومدن, اسمونم هنوز ابيه !
واقعا پاييز اومده؟ يعني بايد منتظر بارون باشم؟ اولش بارون برگا ,بعدم بارون قطره ها, يعني بايد برم ارم رو برگا راه برم ,صداشونو در بيارم ,به نالشون گوش كنم؟ يعني باز بايد 4-5 ساعت توي پارك زير بارون قدم بزنم و مثل موش اب كشيده, برم صوفي(گلهاي قديم) ناهار بخورم ؟ يعني من ميتونم دوباره زندگي پاييزي محشر خودم رو تجربه كنم !
باور كردنش سخته, مثل واقعي شدن يه رويا!
داشتم كم كم باور ميكردم كه ,اينجا هميشه تابستاني است ! يا نه, داشتم ديگه دست بر ميداشتم از اين رويا, از ديدن دوباره پاييز!
پس چرا من هنوز بوي پاييز رو نميشنوم؟ شامه ام خراب شده؟ يا مي خواد غافل گيرم كنه؟
به هر حال پاييز كه بيايد, با برگهايش عشق بازي مي كنم! با بادهايش بي پروايي ميكنم! با بارانش عقده گشايي مي كنم ! پاييز كه بيايد, رخوت از تن مي گيرم !دل به اسمان خاكستري اش مي بندم !رها خواهم شد !
پاييز كه بيايد, دختر بچه, شوخ بازي گوش شيطون سر به هواي وجودم رو, ازاد مي كنم !به پاس تحمل بهار و تابستان حبس بوده اش, اجازه دلبري مي دهمش!
پاييز كه بيايد ......
اندكي صبر پاييز در راه است!

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

وقتي فرصتي در اختيارمان قرار ميگيرد چانه نزنيم

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

عمو مردكها!!!

اين روزا ,اينقدر از خاله زنك بازي و عمو مردك بازي بعضي يا بهتر بگم 99% پسرا شنيدم و حرص خوردم ,اين قدر از دست يك كلاغ چهل كلاغ بازي اينا ,عصبي شدم و از تفسيرهاي نامربوطي كه روي حرفاي صد سال پيشت, گذاشتن, كفري هستم ,
كه .....
جدي ,جدي, تصميم گرفتم ,دوباره خطم رو عوض كنم ,معدود ادمهايي هستن ,كه شمارم رو بهشون ميدم ,اكثرا دختر و حتي به تعداد انگشتان دست هم پسر نيست!
اين رو مني ميگه كه, 50%دوستام پسرن نكه دوست پسرم باشنا, نه ,فقط دوستيم و حساب جنسيت, توي اين دوستي بي رنگه ,من واسشون يه دوست بودم و هستم, مثل دوستاي پسرشون و اونا هم واسه من دوستي بودن, مثل دوستاي دخترم !
ولي......
با وجود اينكه, خيلي هم روي انتخابشون( مخصوصا از 2سال پيش ) دقت كردم و وسواس به خرج دادم و حواسم بود كه كيو بايد حذف كامل كنم, كيو كامل نگه دارم و چه كسايي واسه يه موقع هايي خوبن,
اما.....
ميبينم كه ,انگار دوباره بايد يه پابليش اساسي انجام بدم ,يه گوشي تكوني, از شمارههايي كه ديگه حتي لياقت ذخيره بودن تو ليستم رو ندارن!
جدا.....
تهوع گرفتم, از شنيدن چرندياتي كه اكثرا, زاده ذهنشونه ,از حرفاي صد من يه غاز, كه مفتش گرونه و من بايد واسه شنونده و البته گوينده, اين خضعبلات رو, توضيح بدم كه, منظورم اين بود, يا فلان حرف رو نزدم !
هميشه......
با اين قانون حرف زدم كه, چيزي نگم كه نتونم توي روي طرف بگم ,حرفي بزنم كه بتونم بنويسم و پاش امضا كنم, حرفم رو طوري بگم كه, نياز به تفسير, توجيح و تعبير نداشته باشه, ولي مي بينم يا ميشنوم كه موفق نبودم ,نه تنها راجع به حرفاي خودم, بلكه راجع به ادماي ديگه هم, ديدم و شنيدم كه نقل مجلساي خاله زنكي پسرا شده و در نهايت, چيزي ازشون به گوش ميرسه كه بوي تعفنش, از بوي مريضي كه از زندان اورده بودن, خودشو به گند كشيده بود (هم ادرار, هم مدفوع و هم استفراغ, سر تا پاشو پر كرده بود )هم بدتره و من يكي كه ديگه رغبت نزديك شدن بهش حتي با 3 تا ماسك و 3 تا دستكش و عينك محافظ رو نداشته و ندارم !
البته.......
اون مريضه ,با يه شستشوي اساسي تميز شد و مثل يه ادم شد, اما اينا اگه با الكل و وايتكس و انواع و اقسام مواد ضد عفوني, گندايي كه زدن رو هم بشورن, بازم نميتونن از نقشاي زشت و چندش اوري كه توي ذهن من بازي كردن و بوهاي تهوع اورشون كم كنن!
همون.....
بهتر كه, اين ادما رو به زباله دان تاريخي ذهنم بسپارم ,مثل زباله هاي بيمارستاني بسوزونمشون ,وخاكسترشونم به باد بسپارم !
اهاي.....
خاله زنكها, عمو مردكها ,خاله خان باجي ها, مگسان وزوزوي ناقل همه فسادها, گورتان را گم كنيد! دست از سر زندگي من كه با وجود شما نكبتش دامن خودم را هم گرفته برداريد! مزخرفات كلامي و ذهني خودتون رو به خورد كسايي بدين كه مثل خودتونن! جمع كنيد بساط سخن پراكني و چرند گويتون رو !!!

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

.

بيا برات قصه بگم قصه از اين دل پر غصه بگم
سالهاست بدنبال باقي شعرم, بنويسم يا بخونم!!!

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

مرفين prn به شرط راستگويي!!!

حوالي ساعت 3 صبح از بخش زنگ زدن و گفتن مريض اتاق 5 ميگه نفس تنگي دارم !
كتاب كافه پيانو رو كه از صبح شروع كرده بودم و هر وقت فرصت كوتاهي گيرم مييومدم ميرفتم تو اتاقم و مي خوندم, گذاشتم رو ميز و با عجله رفتم !
مريض اقاي 32 ساله هست, كه 6 ماه پيش در اثر تصادف رانندگي ديافرگم و طحالش پاره شده بوده, عمل كرده و با فيسچول 3 ماه پيش برگشته بود و بعد از مداوا چند شب پيش با همين علايم برگشت بيمارستان!

پسر قد بلند و شديدا لاغر, كه براي دريافت هايپر يا تغديه از طريق رگ امده بود, روز اول گفته بود كه معتاد است و قرار شد هر 6 ساعت مرفين بگيره, ولي خوب نيازش بيشتر از اين حرفا بود و با ترفنداي مختلفي بيشتر ميگرفت !
رفتم و معاينه كردم با شك به هموتوراكس, عكس قفسه سينه, گازهاي خوني, پالس اكسيمتر و حالت نيمه نشسته را, تو برگه دستوراتش نوشتم و تا 1 ساعت بعد كه همه چيز اماده شد, تو بخش موندم و هر از گاهي سري بهش ميزدم, به چهره زار و نزارش, به حال و روز بدي كه بعد از تصادف پيدا كرده بود ,به وضعيت مالي بدي ,كه روز پذيرش اظهار ميكرد, به اينكه چرا با اين همه بد بختي ديگه معتاد شده ,نگاه مي كردم!
از لحظه اول هم شك كردم كه, احتمالا واسه گرفتن مرفين اين بازي رو در اورده ,اما خوب ريسك نميشد كرد!
توي همون يك ساعت مريض اتاق 1, كه روبروي اين پسره بود, و اون هم به شدت معتاد بود, صدام كرد
گفت: بدنم درد ميكنه, اب دماغم اويزونه, خمارم, پرستارا بهم مرفين نميدن, شما بگي قبول ميكنن !منم به پرستاره گفتم ,بهش داد, گناه داره ,بدبخت, از جيب من كه نميره!
جواب همه كارايي كه واسه تخت 5 كرده بودم ,خوب بود و كاملا مشخص شد كه دردش از چيه! رفتم تو اتاقش, بهش گفتم بهتري با اكسيژن ؟گفت نه!گفتم: واسه مرفين فيلم بازي ميكني؟ گفت: واي نه, كي ميگه, اصلا مرفين كه نميخوام الان!
به پرستار گفتم: تا 14 ساعت ديگه بهش مرفين ندين ,تا گمراه نشيم و بفهميم دردش چه دليلي داره و در واقع ميخواستم تنبيهش كنم !!!
صبح ساعت 8 كه رفتم بالا سرش گفت: تو رو خدا بگو بهم مرفين بدن! اره ديشبم واسه مرفين اين كارا رو كردم !
منم گفتم: اخه برادر من ,پسر من ,پدر من, تو كه وضعيتت اينجوريه, ديگه دروغ چرا؟ معتادي كه دلا دلا نميشه ؟ اگه از اول راستشو ميگفتي مثل اتاق 1 به تو هم مرفين ميدادم, اقا والا, بلا, به پير, به پيغمبر ,
به هرچي مي پرستي ,دروغ بده! من از دروغ متنفرم ! مثل مر,د سينتو بده جلو, بگو :اره, اعتياد دارم! به هزار دليل ,كه به تو مربوط نيست ,به مرفين نياز دارم! بهم ميدي, يا بخشو بزارم رو سرم! واسا صاف تو چشم پرستار و دكتر بگو: الان بدنم خماره ,شما كه نميفهمي, خماري كه نكشيدي, پس واسه من نسخه نپيچ هر 6 ساعت, وقتي من روزي 10 بار ,10 تا بس, ميكشم! 5 ميلي مرفين, اونم 4 بار تو روز, واسم افاقه نميكنه! خوب اونوقت منم ميام ,واست مينويسم prn ,يعني هر وقت مريض احتياج داره ,نه من به زحمت ميوفتم و حرص ميخورم, نه تو خماري ميكشي!(البته همه اين حرفا رو بلند نگفتما, اكثرش تو ذهنم گذشت!)
تو فكر ميكني متنبه شد؟؟؟

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

شايد حكمتي داره!!!!!!!

فلسفه زندگي رو قبول داشتم !رسالت هر كس واسه اومدن توي اين دنيا و نقشي كه هر جنبنده اي ايفا ميكرد, رو باور داشتم! وجود هيچ كس و هيچ چيز بي دليل نبود !!!
اين روزها اما.......
فلسفه زندگي رو درك نمي كنم! هزاران پرسش, علامت سوال, توي ذهنم, توي مغزم و تا اعماق وجودم ريشه دوانده!!!
دليل زنده بودن و نفس كشيدن يه گربه كورو فلج و مريض رو نمي فهمم!!!
استدلال منطقي واسه بدنيا اومدن نوزادي با انواع و اقسام انومالي ها و سندرم ها ,كه مثلا 18 ماه زنده مي مونه ,كلي خرجش مي كنن و در نهايت هم مي ميره رو نمي فهمم!!!
اين دست و پنجه نرم كردن مريضا ,با مرگ ,با اينكه اكثر مواقع پيروز ميدان مرگ بجز در زمانهايي كه فرصت كوتاه دوباره ميده رو نمي فهمم !!!
اين بازي ما ,با فرشته مرگ, بازي ما به عنوان پزشك ,ناجي, درمان كننده, بازي كه رقيب رعايت اصول و قواعدبازي رو نمي كنه, گربه رقصاني مي كنه و پوزخند كريهش, مثل ناخني كه به شيشه كشيده مي شه ,چندش اوره, رو درك نمي كنم !!!
اين اميد هاي واهي, به فرجام كارهاي ما, توسط همراهان مريضي در كما, كه به زور دستگاها نفس ميكشه, در حالي كه به راحتي مي توان حرارت سرد و يخ زده نفسهاي شوم مرگ رو كه به تن لختش
مي خوره روحس كرد, درك نمي كنم !!!
خود را و تمامي موجودات رو, به سان عروسكي در دست مخلوقي, بي مروت ,بي مرام, نا مهربان خودخواه ,مي بينم كه مثل كودكي بهانه گير و لوس هر دقيقه و هر ثانيه دست و پاي يكي از ما را ميكند, چشمان يكي را در مي اورد, صورتمان را خط خطي مي كند, توي جوي اب مي اندازد ,زير پا لهمان
مي كند, لجن مالمان مي كند, لباسمان را پاره ميكند, عريانمان مي كند ودر نهايت به گوشه اي پرتابمان مي كند!!!
و....
اگر سوال كني كه , چرا اين كار را ميكني با گستاخي تمام توي چشمات زل مي زنه و ميگه مال خودمه دوست دارم, دلم مي خواد !!!
و......
چه نا عادلانه راست مي گويد!, رو به هيچ كس نمي توان كرد, براي دادخواهي !!!
حس مالكيت بر مخلوق, حس صاحب بودن از جانب او, چه ها كه بر سر ما نمي اورد, و ما به اسم قسمت و تقدير, به اسم مشيت خداوندي, به حساب بنده بودن, عدم درك كامل و به پاي وجود حكمتي مخفي, چه بدبختي هايي رو كه تحمل نمي كنيم !!!

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

......... با من زاده شده من رها نميكنه!

_امشب از اون شباس كه مي خونه ميرم من سراغ مي و پيمونه ميرم من
_ساقي ساقي اي ساقي باز مستم و ديوونه غم عشق و رسواييم ديگه از كي پنهونه
_ساقي بده جامي كه بسوزم با غمها
_مستي هم درد من ديگه دوا نميكنه........

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

خداي شيرازي

همه چيز در زندگي من كند پيش ميره! هر اتفاقي با حداقل 3 ماه تاخير رخ ميده!
اگه من رو بشناسي ميدوني كه خودم چه شري هستم! از ديوار راست بالا ميرم !ريزه ميزه, اما تر و فرز!
نميدونم چه حكمتي هست كه اغلب كارم گيره و واسه كوچكترين كارم ,نيازم ,خواستم, هدفم, بايد صبر كنم!
ميدوني, به نظرم خداي من يه شيرازي تمام عياره !هميشه ميگه كاري رو كه فردا ميشه انجام داد چرا امروز انجام بدم !!!واسه همينم جگر منو خون ميكنه تا يه كاري واسم انجام بده! منم (البته تمام انسانها و موجودات) كه قربونش برم ,فقط ازاختيار و يه قدم بيا جلو من صد قدم مييام ,فقط اون قسمتاي كتك خوردنه بود, همون فقط گيرم اومده!(يه روز سر اينكه ما مختاريم يا مجبور, ميگيرن يه بابايي رو لت و پار ميكنن, ميگن ااا خودت گفتي ما اختياري نداريم! الانم كه ميزنيمت, به اختيار خودمون نيست!) خلاصه ,همين ديگه, به هر حال, تو زندگي بعدي اميدوارم يه خداي همچين بيش فعال گيرم بياد! هي فرت و فرت واسم كار انجام بده, يه كم از عقب ماندگي اين دنيا رو جبران كنيم!

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

تا حالا پيش اومده, دلت واسه خودت بسوزه؟ به خودت ترحم كني ؟واسه دل خودت دل بسوزوني؟
تا حالا پيش اومده, دلت واسه خودت تنگ شه؟ هواي خودت رو بكني ؟
تا حالا پيش اومده, بري جلو ايينه لوپ خودت رو بكشي؟ يا يه دستي از سر نوازش رو موهات بكشي؟
تا حالا پيش اومده, قربون صدقه خودت بري ؟يا از شنيدن صداي خنده خودت دلت غش بره؟
واسه من پيش اومده!

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

خدايي كه تو هستي!!!

يادت باشه يادم بياري كه:
نبايد روي چيزهايي خطر كنم كه ,توانايي از دست دادنش رو ندارم!!!
ميدونم خنگم!
پس .........
اوس كريم كافيه بهم ياد اوري كني, قبل از اينكه خطر كنم , نه بعدش!
يعني قبل از خريتهاي بي شاخ و دم ,كافيه يه پس گردني كوچيك بزني, يه هوششششششش هم بگي كافيه!
ببين اوسا ,اگه زدي پخش زمين شديم ,هم قبولت داريم !اما قربونت بشم, قبل از اينكه اين فراموشي ,كار دستم بده! نه كه بعدش ,همچين دمار از روزگار لاكردارمون در بياري و همچين به زمين گرم بزني كه تا سالها نتونم از جام پاشم !
اخه با مرام, نا سلامتي خدايي گفتن, بنده اي گفتن, هي فرت و فرت, بلا ملا از اون اسمون خشكلت ميريزي رو سر من بي نوا كه چي؟ ميخواي بگي: هي دخي, باز پاتو از گليمت دراز تر كردي و ريسكي كردي كه اگه جواب نده ال ميشي بل ميشي؟!!!
اخه جيگر طلا, بعدش كه فايده نداره! منم كه عر عر!!! پند مند تو كارم نيست, تجربه؟ اوه اوه!!!
بابا دمت گرم, يه مردونگي در حق ما كن, همين تا ديدي دارم يه ذره پامو كج ميزارم, ميزنم تو جاده خاكي, خودت اين افسار مارو بكش! نزار بريم جلو تر, تو كه ميدوني من توانايي از دست دادن چيا رو ندارم, اگه ديدي همچين يه نموره دارم خطري ميشم ديگه....
قربون خداي چيز فهم خودم بشم! ببينم اين دفعه چكار ميكني !!!
ببينم تو اين اشفته بازار, ميتوني يه ذره خدايي كني يا نه, باز ميخواي........ استغفر الله ,زبونتو گاز بگير!!!

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

خسته ام ,خسته تر از بالهاي كبوتران يا كريم ,خسته ام, خسته تر از پر پروانه هاي كنار فوارهء خانهء مادر بزرگ ,حتئ خسته تر از دهان ماهيهاي حوض ارامگاه سعدي ,كه هميشه بي هيچ حاصلي باز و بسته مي شوند !
و شايد........
شايد ديگر بريده ام .
روزها از پي هم مي ايند و ميروند و من انگار در يك چرخهء معيوب تكرار مكررات گير كرده ام !روزمرگي زدگي, تا اعماق وجودم ريشه دوانيده است!
و باز انگار, چشمهايم را بسته ام ,تا نبينم كه چطور در اين پوچي مطلق زندگي را هدر مي دهم! نمي خواهم ببينم, يا شايد خود را به نديدن ميزنم ,تا بيش از اين زجر نكشم !
گاهي دلم مي خواست, اصلا نمي ديدم !,گاهي دلم مي خواست, اصلا نمي شنيدم!, يا اي كاش, اصلا نمي فهميدم!, كاش ساده لوحانه از كنار حادثه ها مي گذشتم!, ساده انگارانه زندگي را بازي مي كردم!, و ساده دلانه به فرداي تاريكتر از دخمه هاي زير زميني قرن اميد داشتم!
افسوس, افسوس و صد افسوس !كه, من مي بينم ,مي شنوم و عميقتر از هر بني بشري درك مي كنم !
افسوس, كه اين نيمه هاي خالي ليوانهاي نيم شكسته ,تاب از تحملم بريده! صد افسوس و دريغ از چشم اميدي به فرداي نيامده!, اه و فغان بر روزهايي كه گذشت !چطور هنوز به انتظار نشسته ام ؟ايا اين خصلت احمقانه بشر گونه من است كه نفس از كام بر مي ارد و نبض را چنين منظم و پر تآمل بر رگهاي تنم مي كوبد؟
اي واي بر من, واي از اين انسان بودن, ادامه دادن ...
شايد, تنها به نام انسانيت ,به دل خوشي بازگشت ادميت گم شده در قرن وحشي ,كه تند مثل گردباد در بر گرفته است اين قوم دو پاي گرگ صفت ميش پوش را !شايد تنها كورسوي نقطه اي روشن در وراي انچه در ديد هم نوعانم است, مرا هنوز سر پا نگه داشته!
اري مي دانم ,روزي ديگر گونه, جهاني ديگر واره در راه است! اري مي دانم .!!!

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

باور نكن

چرا؟ چرا؟ چرا؟
به همين سادگي؟ به همين راحتي؟ مگر ميشود؟
چطور امكان دارد؟ مگر ما انسان نيستيم؟ ادم نيستيم؟
من از جنس اهنم؟ من سنگم؟ سيب زميني بي رگ؟
در باور من كه نيايد ,تو نيز باور نكن! تو كه مرا به اندازه خودم ,شايد بيشتر مي شناسي! تو نيز باور نكن!
اين لرزش دست, .............. حذف شد................
باور نكن ,اگر به معناي واقعي كلمه گر گرفتم ,حرارت از وجودم بلند شد, اين اب كه از چشمانم امد, اين سرخي چشمانم, از فضاي پر دود بود! نه از....!!!
حتي اگر صداي قلبم رو, توي اون همه صدا شنيدي! باور نكن! گاهي قلبها ,صداي قلبها ,طپش قلبها, دروغ مي گويد! تو باور نكن!
تو كه نزديكي ,مثل خود خدا! تو كه مي شناسيم !باور نكن !
اگر تو باور كني, من باور ميكنم و ميشكنم, فرو مي ريزم ,خيلي ساده !
حال من خوب است, من ديروز كه ديدييم ,بعد از 2 هفته, اره, حال من خوبه, تو باور نكن!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

خانواده شمعداني ها!

تقريبا 1 ماه از در كنار خانواده بودنم( شامل عمه, خاله ,دايي, خواهر و برادراي خودم ,از اقصي نقاط ايران) گذشت !
تو اين 1 ماه 2 بار باهاشون سفر رفتم, 3 بار باغ پدرم رفتم .
هر كدوم از اينها فقط سالي يك بار اتفاق مي افتاد و اين بار به اين شدت پيش اومد!
چه سخت بود تحمل بعضي اخلاقا ,رفتارا, كارا ,!
چه سخت تر, انجام ندادن بعضي كارا !
ديشب كه شب اخر بود ,واقعا به اين نتيجه رسيدم كه اوور دوز شدم از خانواده شمعداني ها! ديگه تا خرخره پر شدم از خاله و عمه بازي!
ديشب شده بودم مثل اون شتره, كه كلي بارش كردن! يه پر هم اضافه كردن !شتره افتاد! گفتن وا چه بي جنبه! چه كم طاقت! منم مثل يه كوه باروت بودم ,اگه كسي مي گفت بالا چشمت ابرو مي زدم طرف رو درب و داغون مي كردم!!!
چيه اين زندگي خانوادگي! سفر خانوادگي! تفريح خانوادگي! اه اه اه!!!
يعني خوبه ها, ولي سالي 1 بار, اونم حداكثر 3 روز!
يكي نيست, به اين پدر ما بگه :اخه باباي من, پدر من ,شما باغ گرفتي واسه خودت, برو با دوستات توش حال كن, صفا سيتي, چكار به من داري, گير ميدي پدر من, بله من باغ ميرم, ولي با 4 تا رفيق هم سن و سال خودم با برو بچ س كه يكم ك....شعر بگيم !جفنگ بازي در بياريم! دلمون باز شه! نكه بشينيم هي از كم و زياد شدن حقوق, ناراحت شدن اين, عذا دار شدن اون حرف بزنيم !
يكي نيست ,به اين مادر ما بگه :مادرم ,عزيزم, كوپولكم ,اخه سفر ميري هي از اين خونه به اون خونه رفتنت ديگه چيه! به جان خودم شايد 100 بار رفته باشن اصفهان! اما هنوز 33 پل رو نديدن! ماشالا كم نميياره از اين فك و فاميل ,10 روز هم بمونيم ,هر وعده هم خونه يكي ,موقع برگشتن بلاخره يكي زنگ مي زنه گلگي مي كنه كه خونه ما نيومدين !
يكي نيست ,به اين فاميلاي ما بگه اخه :عزيزان ,والا, بلا, پزشك هم احتياج به مسافرت داره, نمي دونم چرا تا من رو مي بينن از طفوليت تا همين الانشون هر چي درد و مرض دارن يهو يادشون مي اوفته !كاش فقط مال خودشون بود ,مريضي نوه عمه مادربزرگ همسايه بغلي كبري خانم هم من نديد بايد درمان كنم !و اگه بگي بايد خودش باشه تا مثلا معاينه بشه, پشت چشم واست نازك مي كنن و ميگن وا تو اين دوره زمونه با كلي فاصله مكاني عمل مي كنن! حالا شما يه مريضي به اين سادگي رو نمي توني درمان كني!
يكي هم بياد ,به من بگه :اخه بي جنبه, تو كه خودت رو ميشناسي ,چه به اين كارا ,اين سفرا, اين تفريح ها!
حالا بي خيال........ همچين بد بد هم كه نبود!!! بجاش كلي جاهاي تازه رفتم, كلي كاراي نكرده كردم, كلي چيزاي جديد خوردم و تا دلت بخواد قليون كشيدم و ورق بازي كردم!

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

من, خودم يا بدلم!

-خاله ,فردا خونه اي؟
-معلوم نيست !هنوز تصميم نگرفتم! واسه چي؟
-ميخوام ببينم كدوم مانتو رو با كدوم شلوار و روسري بپوشم!ميخوام بگي كدوم بهتره و بيشتر بهم ميياد!
-وااااااااايييييي! خاله ,بي خيال ,حالا كو تا فردا عصر! يه چيزي ميپوشي ديگه, از حالا و اين وقت شب
حوصله داريا !
وبعدش كه رفتم بخوابم, يادم اومد كه خود من هم ,دقيقا همين جوري بودم! از روز قبل واسه اينكه چه لباسي رو, با چه شلوار, كفش ,روسري ست كنم ,فكر مي كردم و تصميم مي گرفتم !
5مرداد عروسي داداشم هست!, تا امروز, همه لباساشون رو خريدن, يا دوختن ,موهاشون رو رنگ كردن ويا كوتاه كردن ,ولي من هنوز هيچ كاري نكردم! و همش ميگم هنوز وقت هست!
يادم نمي ياد از كي اينجوري شدم, تا همين چند وقت پيش عاشق خريد كردن بودم ,امكان نداشت صبح و عصر با يك تيپ بيرون برم ,دنبال چيزاي جديد بودم ,از رپ خوشم نمي اومد ,اما اين جوري هم, رو نروم نبود كه حالا سر رپ گذاشتن دختر خواهرم باهاش بحث كنم, كه اين جفنگيات چيه گوش ميدي !واسم پيش نيومده بود كه عاشق بازيگر يا خواننده اي شم ,اما از بازي يا صداشون خوشم ميومد و اگه كسي مي گفت عاشق چشماي فلان بازيگرم فقط لبخند مي زدم ,نه مثل امروز كه به دختر خواهرم بگم اين مسخره بازيا چيه ؟اين حرفاي احمقانه رو نزن ؟و بچسب به درس و زندگي!
انگار, يادم رفته اينا هم يه گوشه اي از زندگي بود, يه زماني! از كي اينقدر پير شدم يهو! چه اتفاقي واسم اوفتاده؟ من كه همين اواخر خرداد با 3 تا بچه قد و نيمقد رفتم پارك و كلي بازي كردم! اخر سر هم 4 تا سك سك خريديم و نشستيم تا دير وقت فيلماي كارتونيش رو نگاه كرديم! حالا چي شده يك دفعه با عصبانيت به پسر خواهرم كه با كلي ذوق و شوق سي دي كارتون مياره كه با هم ببينيم ميگم: مگه من هم سن تو هستم؟ بچه برو دنبال كارت ببينم !
اين بزرگ شدن ناگهاني ,اين تغيير در حال و هواي من ,اين فاصله گرفتن از خيلي چيزاي كه قبلا لذت
مي بردم ازشون و حالا واسم بي معني و مسخره مي يان ,كي اتفاق افتاده, كه من حسش نكردم؟ واسه همه همين طور ناگهاني هست؟ يعني تغيير به اين بزرگي ميشه يدفعه پيش بياد؟از كي تصميم گرفتم اينجوري بشم؟ با اراده خودم بود؟ خواستم خلاص شم؟ راحت شم؟ يا خواستم فرار كنم ؟باور كن خودم هم نمي دونم ! اما جدا ,رفتارهاي عجيب و جديدي ازم سر ميزنه ! نظراتم كلي عوض شده ؟ بي خيال خيلي چيزا شدم ! حتي انگار بي خيال خودم !و اينا همش يكدفعه و بدون اتفاق خاصي داره پيش مي اد ! سيستم بدن و زندگي و روحي كاملا متفاوت با گذشته خيلي نزديك ! اونقدر متفاوت كه خودم هم خودم رو نميشناسم و خيلي جاها از عكس العمل هام شگفت زده ميشم! و با دهاني كه ازتعجب بازه ميرم جلو اينه و با چشماي از حدقه در اومده به خودم نگاه مي كنم و باورم نميشه كه اين منم !؟
جدا توي اين يكي دو هفته ,به اين نتيجه رسيدم كه من رو بردن يكي ديگه اووردن! يه بدل, كه اصلنم شبيه من نيست! و هيچ سعي در جهت شبيه من شدن هم نميكنه! و هي منو با كارام و تصميمام غافل گير ميكنه!

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

تابستوني كه يوشكي اومد!

لم داده بودم روي صندلي, مقنعه تقريبا داشت از سرم مي افتاد ,ولي كسي جز من, سحرو نوشين نبود كه بخوام بخاطرش بكشمش جلو, يا درست بشينم, يوري به ليوان چايي كه تا ته خورده بودمشو يه قطرشم باقي نذاشته بودم, نگاه ميكردم و به مكالمه نوشين و سحر گوش مي كردم !
س- دست فرمونم بهتر شده!
ن-چي شد پس؟ تو كه 3 سال پيش واسه گواهي نامه اقدام كردي!
س- اره, ولي كارتكسم باطل شد, پي گيري نكردم!
ن-خوب حالا چي ؟ بابا زود باش زشته!
س- تابستون ميخوام برم ديگه قال قضيه رو بكنم!
ن-تابستون؟ كجاي كاري دختر ,1 ماه داره ازش مي گذره! تو تازه ميگي تابستون ,فلان كارو ميكنم؟ خيلي وقته تابستون اومده!
يه دفعه من مثل برق گرفته ها صاف نشستم, هاج و واج به نوشين نگاه كردم...........
تقريبا فرياد زدم: 1 ماه از تابستون گذشت؟ باورم نميشه! چطور گذشت اين 1 ماه؟ چه بي خبر؟ چه بي صدا ؟چه پاورچين پاورچين اومده ؟عين دزدا !
منتظر جواب نشدم ,سريع وسائلم رو جمع كردم ,پول چايي رو دادم ,يه خداحافظي نيم بند كردم و با عجله ,انگار كسي كه كار مهمي واسه انجام دادن داره يا چيز مهمي رو فراموش كرده, از كافه اومدم بيرون!
اما همين كه پامو گذاشتم رو اسفالت ,ايستادم و يه لحظه به خودم نهيب زدم كه: هي صبر كن دخي !
كجا با اين عجله ؟گذشت كه گذشت, 1ماه يا 10 ماه, واسه تو چه فرقي ميكنه ؟چه كار زمان بندي شده و مشخصي داري؟ چه هدف خاصي؟ چه برنامه اي ؟ تو كه مثل يه الاف تا ساعت 5 صبح بيداري و تا 5 عصر خواب, از 8تا 10 كافه, بعدم خونه پاي كامپيوتر, به فيلم ديدن و وبگردي تا 5 صبح ! خوب حالا هم فهميدي كه تابستون اومده ,2 روز ديگه ميفهمي پاييز اومده و هنوز هميني ,همين جور الاف! بس نيست؟ خسته نشدي از اين بلا تكليفي؟ از بي كاري ؟ از اين سوگواري سر قبري كه مي دوني مرده اي توش نيست؟ بسه ديگه ! يه كم خودتو جمع و جور كن ,به خودت بيا ,دست بزار روي زانوهات يه يا علي بگو و از رو زمين بلند شو, تا كي مي خواي منتظر يه دست از غيب باشي كه بلندت كنه ؟ باختي؟ شكست خوردي؟ با مخ زمين خوردي؟ داغوني؟ له هستي ؟ به زير خط صفر اعتماد به نفس رسيدي ؟
خيلي خوب !ميدونم ,دركت ميكنم, ولي ديگه بسه! اين همه موندن و در جا زدن كافيه! پاشو, پاشو, برو دنبال زندگي, دنبال ارزوهات! كسي واست تو سبد ارزوهاي براورده شده, موفقيت, پيروزي, هدف تيك خورده ,نمي اره! پس بي خودي منتظر معجزه اي نباش! خودت معجزه ساز باش!
به هر حال ,چه بخوام چه نخوام خيلي فرصت از دست دادم! اميدوارم اينكه ميگن ماهي رو هر وقت از اب بگيري تازه هست, واسه منم صدق كنه! جدي ,جدي ميخوام از خمودي, رخوت و بي برنامگي و
بادي به هر جهت بودن در بيام!

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸

طرحي نو در انداز!

وباز ,انگار, تاريخ ديگر گونه تكرار مي شود .!
و باز, انگار, من در چرخه معيوب زندگي ,عمر گران بهاي باز نيافتني ام را هدر مي دهم !از چه رو چنين تلخ جدا از خود نشسته ام ؟و اينگونه, زار ,نزار, به صليب كشيدن ارزوهايم را نظاره گرم! اخر چطور تاب تحمل اين غم را دارم؟ چطور زير بار اين مصائب خورد نشده ام؟خرد نمي شوم ؟
اه ......
هنوز نفسي از كام بر مي ايد, هنوز صداي تپشي تيك تاك وار ,
از اطاق تاريك سينه ام شنيده ميشود,! بر قفس استخواني ميكوبد !
و انگار, بانگ بر مي اورد كه: عظمي نو, رزمي تازه, گامي بايد برداشت! بايد پيش شتافت! بايد دويد !اينگونه ماندن ,!جز فرو رفتن در باتلاق نيست! اينگونه زيستن ,جز زندگي خزه اي مصرف كننده كوچك بي مصرف نيست !
به پا خيز, بر خيز ,طرحي نو در انداز! اوازي نو, سازي نو بساز!!!

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸

قرن وحشي

بخواب اي كودك ناز, بخواب اي نازنين خواهر, اي مهربان برادر, بخواب ارام جانم ,شايد فردا روز ديگري باشد, روزي نه مثل امروز, نه مثل ديروز, شايد فردا روزي باشد مثل روزهاي سالهاي خيلي دور, مثل ان روزها كه محبت خريداري داشت, مثل ان روزها كه مهر و عاطفه در جاي جاي اين شهر طرفداري داشت!
بخواب اي نازنينم ,بخواب, شايد كه تو توانستي دنياي بي مهري را عوض كني, يا كه توانستي گرد سياه دروغ و ريا را از اين شهر غم زده پاك كني !
اري كودكم ,امروز در اين دنياي صنعتي و مدرن, در اين دنياي پر از تزوير, ديگر انسانيت معنا ندارد!
بخواب و چشمانت را ببند, چشمان سياه عاري از گناهت را بر روي دنياي پر از گناه ما ببند ,چشمانت را بر روي اشكهاي غلتيده بر گونه هاي خيس از غم بي عاطفگي من ببند !
كودكم ,نازنينم ,بخواب ,به اميد اينكه فردا با طلوع دوباره وهميشگي خورشيد ,شب سياه نامرديها و ظلمها پاياني ابدي داشته باشد!
بخواب, تا شايد من با نگريستن به صورت بي گناه تو ارامش از دست رفته ام را بازيابم ,شايد غم بي مهري اين مردم نامرد, مردم متعلق به قرن دوز و كلك را فراموش كنم و شايد با در اغوش گرفتن تن كوچك تو فراموش كنم كه انسانيت در جايي فرسنگها دورتر از اينجا گم شده و مردم به خوي ديو سيرتي خود رجوع كرده اند, شايد فراموش كنم كه من هم براي زيستن و زندگي كردن بين اين ادمها بايد ادميت را فراموش كنم و مثل خودشان باشم !
اري, اري ,عزيزم ,بايد باور كرد كه اينجا, اين كره خاكي و سرد زمين است و زمين يعني دروغ ,ريا ,تزوير, نيرنگ, زمين يعني نا مردي, از پشت خنجر زدن, يعني بي مهري, بي عاطفگي و ما ساكنان سياره ادميزادها, به دوراز ادميت, به زندگي يكنواخت سرد و ساكت خود ادامه ميدهيم, بي انكه به ياد اوريم يا لحظه اي بينديشيم كه ما براي بر پا كردن عشق و محبت و كاشتن بذر شادي و دوست داشتن به اينجا امده ايم ,نه براي ظلم پراكندن ,ستم كردن ,نه براي زيستن با غم و حسرت و درد, ما يادمان رفته كه ما براي زندگي كردن امده ايم ,نه زنده بودن !!!
اي كاش سالها, بعد وقتي تو به سن ما رسيدي به همه ياد اوري كني كه زندگي كردن و زنده بودن با هم فرق دارد !اي كاش تو معناي وسيع زندگي را در لغت نامه ها بنويسي, زنده بودن را تنها نفس كشيدن براي نمردن ,بي هيچ لذتي و از روي اجبار معنا مي كردي و به همه مي گفتي اي انسانها,
اي ادمها ,زندگي كنيد !حتي اگر بخاطرش مجبور شديد زنده نباشيد ,زندگي كنيد !حتي اگر به خاطرش مجبور شديد نفس كشيدن را از دست بدهيد, زندگي كنيد! حتي اگر.......
و چه فاجعه اي است اگر تو نيز در بزرگيت مثل اين مردم باشي واي ,واي ,واي.......

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

داشتيم ميرفتيم استخر, يه موتوري 2 تركه ,مشكوكانه ,يه جاي خلوت ,پارك كرده بودن, يكدفعه يه ماشين پليس از ناكجا اباد سر رسيد, كنار موتوريها ايستاد, پرتشون كرد تو جوب, اما فرار كردن, يكي به راست يكي به چپ, راننده ماشن پليس ,كه احتمالا يه سرباز صفر بود, با لگد اوني كه به چپ فرار كرده بودو پرت كرد زمين, دوباره بلند شد, فاصله سرهنگه با موتوري 2 متر بود ,گفت :وايسا و گرنه شليك ميكنم يه بار ديگه سرباز انداختش, اما باز بلند شد, حالا فاصله 1 متر بود ,سرهنگ 5 تا تير شليك كرد! اما در نهايت ناباوري ما و ديگر تماشا چيان موتوري سمت چپي در رفت! سمت راستي هم كه از اول در رفته بود!
خوب... حالا ببين! همين پليس بي عرضه, كه نتونست يه جوجه دزد(به قول خود سرهنگه) رو با اين فاصله, اونم توي موقعيت كاملا برتر, بزنه و بگيره چطور يكدفه اينقدر قوي و حرفه اي ميشه كه اينجوري ميزنه ملت رو لت و پار ميكنه!
اخه, يكي نيست بگه اين ج.......ها رو واسه چي تربيت كردن, پليسي كه نتونه يه دله دزد خرده پا رو دستگير كنه بره بميره, بهتره !
نه........ چرا بره بميره !مياد بجاش عقدههاي تو دلش رو تو شلوغي سر يه مشت اراذل و اوباش , غرب زده, منافق از خدا بيخبر ,از انگليس خط گير, خالي ميكنه! اون دزدا ها هم حالا فعلا خطر مهم و تهديدي نيستن !بعدا حسابشون رو ميرسن !!!مگه كوري! كه فعلا كارهاي مهمتري دارن, تازه تقي به توقي خورده بعضياشون دختر شهري ميبينن و در حالي كه دارن همبراشون رو 2 لوپي ميفرستن تو خندق بلا به دختر هلو هايي كه از ملاصدرا رد ميشن نيم نگاهكي ميندازن, لذت بصري ميبرن!بنده خداها متلكي ميگن! نمك ميريزن !بنده خداها اخيييييييييي بميرم! اونقدر دلم ميسوزه واسشون كه مجبورن همين جور لنگ در هوا وايسن زل افتاب, تا شايد خبري شه به نون و نوايي برسن, كتكي بزنن, فحشي بدن ,عرض اندامي كنن, اخخخخخخييييي....... دل مرغاي اسمون هم واسشون كبابه!!!

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸

فردا چي ميشه؟

ديشب اخرين تصويري كه ديدم يه جنين بود, كه مادرش تو اين درگيري ها تير به شكمش خورده بود و با سزارين بچه رو در اوردن, تيربه كمر بچه خورده بود!!!
تصور كن, 9 ماه يه بار رو حمل كني ,در انتظار به دنيا اومدن يه موجود نحيف باشي و كلي واسه اومدنش تدارك ديده باشي, بعد يه ادم حرو......... بي دليل, فقط واسه اينكه شستشوي مغزي دادنش, يا فقط واسه اينكه بهش فرمان دادن ,يا هر دليل ديگه ,بدنيا نيامده ,نفس نكشيده, نفسشو قطع كنه!
اخ, دلم ميخواد بگم ,اخ خدااااااااااااااااااااااااااااااا!!! ولي به خودم يه پوزخند ميزنم كه ,بي خيال خدايي نيست, اين تابو سالها هست كه شكسته ,باور كن خدا قرنها هست كه مرده,(اگه اصلا از اول بود) يا حتي اگرباشه, يا دره تگري ميزنه ,يا هنوز تو خواب زمستونه هست, يا داره با حور و پري ها .... بله !
به هر حال از صدا كردنش هيچ وقت هيچي نصيب هيچ كس نشده و نميشه ! بهتره كه خودمون دست بكار شيم !
اما اينايي كه به يه زن حامله رحم نكردن, اينا كه يه پيرمرد 80 ساله و يا پسر بچه 5 ساله رو زير باتوم و لگد, له كردن !چطور ميزارن من و تو كاري بكنيم !
هر روز را با دلهره شب ميكنم !هر شب را با ترس به صبح ميرسونم !فردا خبر كشته شدن كي رو ميدن؟خبر دستگيري چه كسي؟ اگر موسوي يا كروبي پا را عقب بكشند؟ اگر بي نتيجه باشه همه تلاشا؟ اگر واقعا باباو مامانم تهديدشون رو عملي كنن و نزارن چند روز از خونه بيرون برم؟ اگه همينجور تعداد كشته ها بيشتر شه؟ اگه واقعا بمب گذاري بشه و بندازن تقصير ما؟ اگه اگه اگه؟؟؟
واييييييييييييييييييييييييي دارم ديوونه ميشم يكي بگه فردا چي ميشه؟؟؟!!!

در باورم نايد!!!؟؟؟

خس و خاشاك بودنم, اراذل و اوباش بودنم, تماشاگرنماي بعد از فوتبال بودنم, اغتشاشگر بودنم ,اختلالگر بودنم ,در باورم نميگنجد !
وقتي همگام و هم راي هستيم ,وقتي سر به زير ,تو سري خور, دهان بسته, بي صدا ,هستيم,! ملت فهيم ,شريف, اگاه, حماسي افرين, هستيم و وقتي مثل اين چند روز, باشيم ,!جوابمان با باتوم,
گاز اشك اور, اسلحه سرد و گرم است !

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

BATTLE IN SEATTLE

پائولو ميگه : سخت گيري اسان است. تنها كاري كه لازم است دوري از مردم, و بدين ترتيب پرهيز از رنج است, در اين حالت لازم نيست, خطر عشق, نااميدي و روياهاي ناكام را به جان بخريم.
خوب, اين شايد, دقيقا كاري باشه كه اينروزا من دارم انجام ميدم ! يه جوراي خودم رو از خيلي از دوستاي قديمي جدا كردم, خيلي ها رو به بهونه هاي مختلف نميرم ببينم ! خطم رو عوض كردم و شماره جديدم رو به خيلي ها ندادم! حداكثر با 2 تا از دوستام توي جمعهاي انتخاباتي, تو شلوغ بازي خيابون, قاطي ميشم و همش, نگران اينم كه ,مبادا يه اشنا ببينم و مجبور شم سلام عليك كنم, مبادا بگه:
كلي زنگ زدم خاموش بودي يا قطع بودي ,مبادا شماره جديدم رو بخواد و من تو رودروايسي مجبور شم شماره رو بدم(كاري كه چند باري مجبور شدم), شماره رو توي دفترچه تلفن خونه ننوشتم, اينا هم كه كلي تنبل هستن,! ميدونستم اگه كسي زنگ بزنه خونه هم حوصلشو ندارن تو گوشيشون نگاه كنن !واسه همين ميگن خطشو عوض كرده, ما هم شمارشو نداريم . مامانم, امروزگفت يه دختره به اسم مهناز! زنگ زده !كلي نگرانت بوده! شمارتو ميخواست ,منم نداشتم(البته واقعا مامانم نداره ,چون به هر كسي زنگ ميزد شماره رو ميداد), بهش يه زنگ بزن! باورت نميشه! كلي فكر كردم كه خدايا مهناز ديگه كيه؟ اون مهنازا كه يادم اومد ميدونم شماره خونه رو ندارن؟!
خداييش, يه مدتي خيلي سر خودمو شلوغ كرده بودم, كلي دوستو اشنا و رفيق كه از صبح تا شب زنگ ميزدن برنامه تفريحي يا
غير تفريحي ميذاشتن يا درددل ميكردن يا گريه يا شكايت يا مشاوره پزشكي يا فال يا خواستگاري يا........ واي بي نهايت حرف از طرف بي نهايت ادم ,كه من واسشون دوست صميمي بودم, اما هيچ كودوم واسه من دوست صميمي نبودن و نيستن واسه همين تصميم گرفتم يه كم ارتباطاتم رو محدود كنم!

.............ANY WAY

اقا,يه فيلم ديدم به اسم ,battle in seattle ,ماجراي يه اعتصاب تظاهرات بود, كه تو اين جريان يه دختر بيچاره, بر حسب تصادف ,هم مسير اينا ميشه و كلي الكي الكي كتك ميخوره, . امروز تو شلوغ بازي ملاصدرا ,اقا, يه همچين اتفاقي داشت واسم مي افتاد و يه جورايي وحشت كرده بودم, كلي فحش ابدار نثار خودم كردم كه, خبرت بياد ايشالا, تو اين روزا بيرون اومدنت واسه چيه اخه ؟!
بعضي بي شرم بازي ها و لاابالي گري ها رو كه ميبينم, واقعا دلم ميخواست داد بزنم كه, بسه ديگه شورشو در اوردين با اين كارتون! من حداقل 30-40 نفر رو ديدم كه از رايشون به سيدتون بر گشتن !!!
جالبه اين روزها تمام مدت كاراي من ,يا طرفاي چمران بوده يا ملاصدرا و همين امروز كه احمدي نژاد ميرفت حافظيه يه كار واجب چهار راه ادبيات ,يعني دقيقا وسط بلبشوي اين ياقي ها, داشتم, فك كن! منم اعصابم ضعيف ,اوج گرما, كارم هم كامل انجام نشد, ديرم شده بود و يه دونه تاكسي هم نبود, يعني جدا تو اون لحظه فقط منتظر يه جرقه بودم كه منفجر شم !
فك كن! دختره يه پارچه سبز بسته دور گردن سگش! داد ميزنه( با يه صداي جيغ مانند ): يا حسين مير حسين !
فك كن! پسره با موهايي كه تا كمرش ميرسيد و فرشم كرده بودو زيرو رو هم بسته بود ,صداشو انداخته بود تو گلوشو داد ميزد: موسوي كم اورده بچه سوسول اورده!
اي خدااااااااااااااااااااااا!!! كاش زودتر تموم شه اين جريان, خسته شدم از بس كه ادم ديدم, اشنا ديدم, همه ماشينا پر سر نشينه, تاكسي گير نمي ياد, 133 ماشين نمي فرسته, مغازه ها زود تعطيل ميكنن, همه ازت مي پرسن به كي ميخواي راي بدي ,همه جا بحث سياسي هست ,مجبوري بعضي ها كه فكر ميكني نظرت روشون تاثير داره (و البته خودشون بحث رو پيش بكشن)رو متقاعد به راي دادن يا به اينكه به كي راي بدن بكني, هر ننه من قمري از راه ميرسه واسه خودش يه سياستمدار كامل و جامع هست ,همه كارشناس شدن, تو انتتن ادمايي كه سالها ايران نبودن و نيستن( و همه چيز رو توي شرايط بحراني ول كردن منتظرن ما درستش كنيم برگردن ) راجع به انتخابات نظر ميدن و ميخوان بگن شرايط كشور رو بهتر از ما درك ميكنن , كلا ديگه, اصلا اين جو رو دوست ندارم! هر چند كه هي توي وبلاگا بنويسن واي اين كنار هم بودن, اين با هم بودن, اين شادي ,دلخشونك, اين با هم خنديدنا, يه صدا بودنا ,قشنگه !هر چند بعضيا ميگن: بيچاره مردم ايران به كوچكترين بهانه ميريزن بيرون ,شادي ميكنن ,كم توقعن و ..... حالا هرچي !!!
اقا, من دلم واسه كوچه هاي خلوت شهرم, واسه پياده روي هاي دير وقت ساكتم ,واسه تاكسي كه به محض اراده جلو پام بود ,واسه حرفاي وبلاگا كه يه شكل ديگه بود, واسه فضاي خونمون كه هر كي نميخواست اون يكي رو بكوبه ,واسه حرفاي دوستانه كه توش طعنه كنايه و جانب داري نبود, تنگ شده !
منم منتظر شنبه صبحم! اما به يه شكل ديگه و واسه يه قضاياي ديگه!
و اگه انتخابات به دور دوم بكشه!!! بايد به خودم بگم: باش تا صبح دولتت بدمت !!!

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

اسلحه من تو او ......

وحشتناك ترين سلاح نابودگري كه انسان توانسته اختراع كند كلمه است.!
مشت و سلاح هاي اتشين دست كم خون بر جا مي گذارند . بمبها خانه ها و خيابانها را نابود ميكنند. سم را ميتوان كشف كرد.
كلمه مي تواند نابود كند و هيچ اثري از خود بجا نگذارد . بچه ها سالها توسط والدينشان شرطي ميشوند, از مردان با بد سگالي ياد ميشود ,زنها مدام با كلمات شوهران شان قتل عام ميشوند. مومنان را كساني كه خود را مفسر اواي خدا ميدانند از دين دور ميكنند .
ببينيد ايا از اين اسلحه استفاده ميكنيد؟ ببينيد ايا ديگران در برابر شما از اين اسلحه استفاده ميكنند؟ و به هر حال مانع استفاده اش شويد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

تسلط به اطراف يا؟؟..........

ديشب با 2 تا از دوستام رفتيم كافي شاپ, اون 2 تا روبروي هم و من پشت به جمعيت و بين اون 2 تا !
در تمام طول 1 ساعت اول ,حس خوبي واسه جاي نشستنم نداشتم! صندلي رو عوض كردم, اين پا و اون پا كردم ,غر زدم كه جامون بده (نزديك بار يا اشپزخونه بود ) ,خلاصه بعد از 1 ساعت, يكي از دوستام رفت و من سريع رفتم نشستم سر جاش (پشت به ديوار )و يه اخيش گفتم كه فكر كنم تمام كساني كه اونجا بودن شنيدن !
دوستم : من دقت كردم تو هميشه جاي ميشيني يا مي ايستي كه به همه چيز كنترل داشته باشي !!
واقعا؟ اره, راست ميگه, خودم هم كه فكر ميكنم ميبينم هميشه POSITION و موقيت نشستنم, ايستادنم و هر كاري كه ميكنم, طوري انتخاب ميكنم كه همه رو ببينم و كوچكترين حركتها از نظرم مخفي نمونه !
حتي سر راند!! يادمه كه يا بالاي پايه IVمريض( يعني همون وسيله اي كه بهش سرم وصل ميكردن)مي ايستادم يا روي چهار پايه هايي كه مريضا استفاده ميكردن واسه از تخت بالا رفتن, گاهي هم دو زانو رو صندلي نيمه ايستاده ,نيمه نشسته بودم !
البته البته و صد البته يه دليل ديگه هم بود كه من اصولن مثل بچه ادم سر راند نمي ايستادم .........
يكي از استادا ميگفت :باي پولار(شخصيت دو قطبي گاهي بيش از حد شاد گاهي بيش از حد افسرده )هستي!2تا از فلو ها ميگفتن: كف كفشم ميخ داره!چند تا از رزيدنتا ميگفتن: خيلي هايپ ميخوري ! و كل بروبچ ديگه شامل استيودنت, اكسترن, اينترن و پرسنل من رو يك دختر ADHDيا بيش فعال ميناميدند!بابام ميگه تو متانت نداري!(البته منظورش 10%افسردگي دختر ايراني هست)
خداييش نميدنم چرا ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
يه ذره صدام بلند(البت از يه ذره يه كم بيشتر) ,يه ذره ورجو ووجه زياد ميكنم ,يه كم بي تفاوتم نسبت به بعضي قوانين مسخره ,خيلي ميخندم ,از 10 كيلومترقبل از بيمارستان تا 10 كيلومتر بعدش دارم سلام ميكنم يا جواب سلام ميدم (پيشونيم هم اصلا سفيد نيست) ,CT SONO ,CONSULT(كارهاي كه كلي بايد تو نوبت باشه) در سه سوت انجام ميدم ,عاشق كشيك شلوغ و پدر دربيارم, عاشق خون هستم,هميشه طوري با هيجان حرف ميزنم كه انگار دارم جالب ترين قضيه دنيا رو تعريف ميكنم و در نهايت اينكه تا 2 ماه بعد از رفتنم از هر بخشي راجع بهم حرف ميزنن يا كلي بعد ترها كه از اون بخش رد ميشم همه نيششون باز ميشه و با خنده ,هره و كره, خاطرات 10 ماه پيش كه تو بخششون بودم رو تعريف ميكن ,مثلا: يادته پاچه شلوارتو يكم بالا زده بودي , داشتي دورخط جورابت روي پات با خودكار خط ميكشيدي, بعدم مثل اشعه افتاب ازش خط زدي بيرون ؟!!!
اخرشم نفهميدم من كدوم بيماري رواني رو دارم؟! فقط اينو ميدونم كه وقتي پاهام حس رفتن داشته باشن واقعا سختم كه 2 ساعت سر پا بايستم ,مجبورم از يه چيزي برم بالا يا وقتي لبريز از انرژي ميشم, مجبورم هي حرف بزنم و دستو پامو تكون بدم تا نتركم !

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

واقعيت!

يه بردار يا نمودار رو تصور كن, كه از منفي بي نهايت شروع ميشه, ميرسه به صفر و بعد به سمت مثبت بي نهايت ميره!
خوب, مردا, پسرا ,كلا جنس مذكر, از منفي بي نهايت شروع ميشن, خودشون رو بكشن ,كلي سعي و تلاش در راه انسان بودن, ادم بودن ,بي شيله پيله بودن, بكن ميرسن به صفر, مثبت نميشن. بهتريناشون (اگه بر فرض محال) وجود داشته باشه, صفر ميشن!
اما دخترا, از صفر شروع ميشن و در طي مسير زندگي ميتونن مثبت يا منفي شن...........

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

جالب!!!!

1)اگر من تو را دوست دارم, اين چه ربطي به تو دارد؟
2)بيشتر مردم دعا نمي كنند فقط التماس ميكنند!
3)سكوت بهترين تحقير است!
4)به تجربه اموختم كه انسانها هرگز از تجربه چيزي نمي اموزند!
5)هر جامعه اي كه قسمتي از ازادي اش را براي بدست اوردن كمي امنيت از دست بدهد لياقت هيچكدام را ندارد و هر 2 را از دست ميدهد!
6)بعضي ها در 25 سالگي ميميرند و در 45 سالگي دفن ميشوند !
7)جايي كه ازدواج بدون عشق باشد حتما عشق بدون ازدواج هم هست !
8)همه رذايل واقعي از بي گناهي شروع ميشود!
9)من خودم را نمي شناسم و خدا نكند كه بشناسم!
10)ترسو, وقتي در امان است تهديد ميكند!
11)انسان, تنها مخلوقي است كه نميخواهد هماني باشد كه هست!
12)بين مرد و زن دوستي ممكن نيست ,همه اش شهوت, پرستش و عشق است ,ولي دوستي نه!
13)گول زدن ديگران . اين چيزي است كه دنيا ,نام ان را عشق گذاشته است!
14)هر قديسي گذشته اي دارد و هر گناهكاري اينده اي!
15)اين روزها انسان قيمت همه چيز را ميداند, اما ارزش هيچ چيز را نمي داند!
16)بانكدار, دوستي است كه در هواي افتابي چترش را به تو قرض ميدهد, ولي به محض شروع باران ان را پس ميگيرد!
17)اگر سگي گرسنه را سير كني ,ديگر تو را گاز نميگيرد, اين تفاوت انسان و سگ است!
18)انسان ,مخلوقي است كه در اخر هفته, كه خدا خسته بود ,خلق شد!
19)يك جهنم زيركانه, از يك بهشت احمقانه بهتر است!
20)اگر aبرابر با موفقيت باشد فرمولش اين است a=x+y+zكه xبرابر با كار yبرابر با بازي و zبرابر با دهنت رو ببند است!

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

يادش به خير!

امروز بعد از 9 سال رفتم پيش دانشگاهي و دبيرستان قديمي ..........
قبل از وارد شدن احساس نفرت ميكردم از رفتن به جاي كه گاهي اونجور اذيتمون ميكردن, بي دليل, مثل رواني ها گير ميدادن,
هميشه حرفشونم اين بود كه اگه درست خوب نبود با تيپا مينداختيمت بيرون! واسه چي ؟ خوب فقط يه كم شيطون بودم يا بوديم من و 9 تا ديگه از بچه ها گروه جكي بوديم و خوب ماشالا من هم كه اون 10% افسردگي كه بهش ميگن متانت رو نداشتم و تقريبا نه تحقيقا از ديوارهاي راست مدرسه با نردبون هاي خيلي خيلي بلند بالا ميرفتيم و روي تيقه هاي ديوار عكس ميگرفتيم يا مانتوهامون رو بالا ميزديم كف حياط مينشستيم و پفك ميخورديم, گاهي وقتا بزن و برقص راه مينداختيم كه متاسفانه هميشه قبل از كلاس قران بود, گاهي صندلي ها رو دايره وار ميچيديم و كتابو لوله ميكرديم و در حالي كه دبير زمين شناسي داشت درس نفرت انگيزشو به زور به خورد ما ميداد فرياد ميزديم كه دودورودو ايران هورا! خيلي خيلي شيطنتهاي ديگه ........ بعدا ميگم , توي يه پست ديگه!
اما ناظم و مدير ما به كوچكترين بهانه 2 نمره از انضباط كم ميكرد !مثلا ,كفش قهوه اي رو نارنجي ميديد يا ميگفت چرا جورابت سفيده يا يه ايينه شكسته كوچولو تو كيفمون پيدا ميكردن يا صبحا ميومدن سر صف تو صورتمون ميخ ميشدن مبادا يك نخ از سبيلمون كم شده باشه!
امروز ناخوداگاه مقنعه رو دم در كمي كشيدم جلو اما داخل كه شدم حس كردم رفتم پاساژ ستاره ,ابرو تاتو, مو رنگ شده ,كفش همه مدل ,همه رنگ, با جوراب ,بي جوراب و ارايش از ملايم تا از نوع ارايش عروسي!
نميدونم اونجا واقعا مدرسه بود كه ما به اون شكل ميرفتيم با اون مانتو هايي كه 3 نفر راحت توش جا ميشدن يا اينجا مدرسه بود كه مانتوها اينقدر تنگ بود كه لاي دكمه ها باز بود!
معاون و ناظم قديمي كه نبودن اما مدير 10 سال جونتر از 10 سال پيش كه من ديدمش سر حال, بشاش و تپل, با مانتو رنگ روشن جولوم بلند شد و كلي تحويلم گرفت !
حالم به هم خورد از اين رنگي كه عوض كرده بود, اون عظمتي كه ما اينقدر ازش ميترسيديم جلو چشمام خورد شد و مثل بيدي شد كه باد به هر سوي ميخواست ميبردش!
توي ايينه گنده اي كه دم در گذاشته بودن يه نگاهي به خودم انداختم و حس سوختگي نسلم رو تو چشماي خودم ديدم!
دلم هواي تمام اون 10 نفر گروه جكي رو كرد و ارزو كردم اي كاش يك بار ديگه هممون توي همون مدرسه جمع ميشديم روي زمين مينشستيم و ناهار روز وحدت رو ميخورديم و نوشابه روي هم ميريختيم و دوباره اسمامون رو كه از بلند گو پخش ميشد و ميگفت بريم دفتر رو ميشنيديم,........ يادش به خير روزهاي تلخ و شيرين دبيرستان

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

زندگي!!!!!

زندگي بادي است كه زوزه كشان از ميان پيچكهاي نيلوفر از بين شاخه هاي سر به زير بيد مجنون ميگذرد وزمان را بسان رهاوردي در طبق اخلاص ميگذارد با همان سرعت باد گونه اش تقديممان ميكند
بايد تا انجا كه دستمان جا داردبرداريم و مريم وار به پابوس رزهاي ساعتي برويم

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

tender hands

Oh how, at journeys end, I lie in the heat of the night,
Feeling the heartache, wondering why I want a friend,
I want a friend to lay down beside me,
I want a friend, I want it now,
Someone who knows what I mean,
When I say, that I need
Tender hands to hold me, I need tender hands tonight,
And I need tender hands to take me,
All the way to paradise, and then when it’s over,
I need tender hands to hold me through the night
You know that I cannot always be strong, and I need
Tender hands to hold me, I need tender hands tonight
Tender hands to take me all the way to paradise

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

سوار الگانس شدم؟!

زمان: يكي از جمعه هاي اخر اسفند ,بعد از يه كشيك نسبتا سخت و شب بيداري خسته كننده, ساعت 10 صبح
مكان: حاشيه چمران
پوشش: مانتو نوك مدادي تا سر زانو, شلوار ابي بلند و راسته(نه تنگ),مقنعه مشكي ,كاپشن مشكي
ظاهر: احتمالا ميتونين تصور كنيد بعد از كشيكو ديگه.... بدون ارايش و حتي احتمالا مسواك نزده موهاي چرب ولي رنگ شده
حالا تصور كن به اصرار يه دوست با اين وضعيت داري قدم ميزني و توي حال و هواي خودتي كه يه بنز پليس جلو پات واي ميسه........
پليس:تو(من) برو سوار ماشين شو! تو هم برو دنبال كارت(دوستم) (و احتمالا چون سر اندر پا مشكي بود)
من:چرا؟
پليس:اين چه وضع لباس پوشيدن؟
من:اقا مگه چه چيز ناجوري دارم؟
پليس :حرف نزن برو تو ماشين .اين مانتو هست؟ موهاتو بكن تو! بشين تو ماشين.
دوستم:اقا كجا ميبريدش؟
پليس: به شما مربوط نيست ! گفتم برو تو ماشين
من:اقا درست صحبت كن با عمله كه حرف نميزني, نا سلامتي با دكتر اين مملكت داري حرف ميزني, مگه دختر فراري گرفتي اينجوري رفتار ميكني؟
پليس:من, برو تو ماشين و بشين با چاي و كيك بلد نيستم, زود باش برو داخل
كنار يه دختر ديگه نشستم كه ظاهرش خيلي هم بد نبود اما خوب يكم بيچاره ارايش داشت شالش كوتاه بود و شلوارشم كوتاه
قاضي:اه اه, تو مثلا تحصيل كرده اين مملكتي؟ اين چه وضع بيرون امدن؟
من:اقا من ديروز با تاكسي تلفني از خونه اومدم بيرون وكل ديروز هم تا همين 1 ساعت پيش روپوش تنم بوده به قصد خيابون و تفريح و قر و فر هم اين لباس رو نپوشيدم
قاضي:اصلا تو رو با اين سر و وضع كه ميبينم حالم بد ميشه! برو بيرون! از جلو چشم برو!
من:.............
قاضي:با اين وضع ميايي بيرون, با مامور ما هم كل كل ميكني ؟ گستاخي ميكني؟ حاضر جوابي ميكني؟
من:...........
قاضي : برو تعهد بده. زنگ بزن واست چادر بيارن. شانس اوردي بار اولته وگرنه بازداشتت ميكردم!
من:........
نه خدايش من به اين ادم ؟! چي بايد ميگفتم؟ چي ميتونستم بگم كه مغز فندقيش بتونه هضمش كنه؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

خيلي واسم جالبه كه چرا اين روزا دارم حسهايي رو تجربه ميكنم كه مال كلي وقت پيشه!!!!!!!
مثلا امروز بعد از سالها دلم ميخواست جيغ بكشم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
سرم رو كردم توي بالشت و تا اونجا كه ميتونستم و قدرت داشتم جيغ كشيدم يا جيغ زدم...........
خفه, بيصدا ,اما خالي كننده!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

يه چيزي شبيه دادگاه

ديشب يه ميزگرد اساسي توي مغزم برگزار شد ,طرفاي ساعت 2.30 بود كه احساس كردم همه اعضا دارن جمع ميشن تا راجع به موضوعي بحث كنند و شايد در نهايت تصميم گيري شود!
چند دقيقه اي گذشت, يه سكوت توي فضاي ذهنم سنگيني ميكرد كه ناگهان...
عقل با صداي بلندي گفت من تقريبا صاحب نامي مغز هستم و به نظرم تشعشعات ساتع شده از قلب غير عقلاني است و من تصميم سر به هواي قلب را قبول نميكنم !
منطق از گوشه اي ديگر گفت به نظر من نياز قلب منظقي اما لازم و كافي نيست ,بله من با عقل موافقم !
استدلال با تحكم هميشگي گفت حتي براي داشتن اين حس دلايل كافي و محكمي وجود ندارد نه, به نظرم قلب بايد نه تنها ,عقلاني و منطقي بودن نيازش ,بلكه دلايل محكم و محكمه پسندي دال بر وجود نياز بياورد!
ادراك متفكرانه گفت خوب من كه اصلا درك نمي كنم اين قضيه رو, به نظر من اين يك نياز كاملا قابل كنترل هست!
علم عينكش رو روي چشم جابجا كرد: اين نياز از نظر علمي ثابت شده, اما در عين حال لزوم به بر طرف شدنش چندان علمي نيست !
تخيل ابراي بالاي سرش رو پراكنده كرد و گفت اين نياز كتمان ناپذيره ,اما بر طرف نشدنش يه پرو بال خاصي به من ميده كه ترجيح ميدم قلب كمبودش رو حس كنه !
هويت و شخصيت كه انگار دو يار ديرين پهلو به پهلوي هم نشسته بودن گفتن برطرف شدن اين حس ما رو زير سوال ميبره ,استقلال ما رو از بين ميبره !
حس ششم با چهره شگفت زده گفت بر طرف شدن اين حس به ضرر همه تمام ميشود, لذت لحظه اي را به زجر دايمي ترجيح ندهيد!
ديگه مغزم داشت سوت مي كشيد, همه با هم حرف مي زدند, فرياد مي زدند, در نهايت صداي چكش....
قضاوت همه رو مجبور به سكوت كرد, اون با صداي بلند گفت: حكم صادر شد. بر طرف شدن نياز واجب و لازم نيست.! قضيه منتفي است .... به موضوع ديگري مي انديشيم !
احساس كه به نمايندگي از قلب امده بود با سري افكنده از جلسه بيرون رفت بدون اينكه حرفي در دفاع از قلب بزنه!
خوب ديگه اينجوريه ,من كه صاحب و مالك همه اينها بودم ترجيح ميدم هميشه حكم نهايي رو مغز صادر كنه! گور باباي قلب و احساسشو ناراحتيهاش و دلتنگيهاش!!
اينا تازه يه ذره از جلسه 2.30 ساعته ذهنم بود...........

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

شازده كوچولو

اگر ادم گذاشت اهليش كنند بفهمي نفهمي خودش را در خطر انداخته كه كارش به گريه كردن بكشد
و اهلي كردن يعني ايجاد علاقه كردن ........
و اين چيزي هست كه پاك فراموش شده!!!!
خوب شايد اينكه ديگه حالا با رفتن خيلي از ادمها يا با اتفاقات خيلي بد هم اشكم در نمي ياد و گريه نميكنم
دليلش همينه يعني يا اهلي نشدم يا نمي ذارم اهليم كنن و مقاومت ميكنم يا شايدم ديگه از اين حرفا گذشتم!!!!!!!!!

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

اشک

در تاریکی بی چراغ شب, وقتی که صدای سوسوی باد در گوش برگها لالایی خواب را مینوازد, اشکهای روی گونه ام چونان مروارید
میدرخشد و نقطه ای روشن , نقطه های روشن غلتانی که از دیده گان گریان قلبم نشات گرفته اند و از چشمان صورتم بر روی ناودانشان میریزند واندکی از سنگینی بار غم میکاهد
این نوشته رو تو یکی از دفترای روزها یا بهتر سالها پیش نوشته بودم و امروز حس کردم کاش به راحتی اون روزها میتونستم اشک بریزم, کاش فقط نشانی از اون روزها در من مانده بود ,کاش اجازه نداده بودم, کاش اینقدر دور نشده بودم ,
فقط ای کاش میشد بر گشت به.......

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

!!!

دلم برای دلتنگی تنگ است!!!

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸

fair play

Oo it is not fair
come on
oh baby i told you it is not fair
yes some thing is wrong
why are you continuing
please let me go let me go
this is a mistake
believe me
some one help me
I am in wrong place
nooooooooooo
it is not a fair paly

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

روزمرگی زدگی؟

اری انگار من مرده ام و شب گویی ادامه همان شب پیش است!
یه سیب رو بالا انداختهام و هزار چرخ خورد تا به زمین رسید, ولی باز همان سیب بود!
و من با زندگی چه کنم ?تا کی بنشینم و چرخش هزار گونه اش را نظاره گر باشم؟
دیگر تاب تحمل از کف داده ام؟
یا نه .......
شاید انگار این امان بریدن, بازی دیگر, چرخشی دیگر گونه از زندگیم است!
وه ,....که هرچه هست مرا یارای تحملش نیست!
به بطالت روزهای پشت سر, به سیاهی روزهای پیش, رو چون بنگرم جز بازی نقشهای کلیشه ای و سیاهی لشکری نمیبینم!
و میدانم که نه من اینم و چنینم و نه رسالت بودنم این بوده !
ایا مرا توان دست بر زانو گذاشتن و یا علی گویان بر خواستن هست؟
ایا میتوان از این چرخه معیوب تکرار مکررات فرار کرد؟
یا کاش مرا باوری ساده در پستوی ذهنم بود!
تنها باور سرزمینی دور شاید, اری, شاید ........
باشد که چنین رقص کند سیب مست من!!

شاید.....

زندگی جای دل و عاشقی نیست زندگی رود گذران شادی نیست
زندگی گرداب حوادث است زندگی طوفان بلاها ست
زندگی هر چه هست راست نیست یک واقعیت روشن نیست
زندگی دروغ است و ریا زندگی نیرنگ است و فریب
زندگی انچه می گویند نیست زندگی همین امروزو فردا نیست
زندگی عمر گذران من است زندگی پاییز غم خوردن است
زندگی گلهای بهاری نیست زندگی جای هیچ خوشحالی نیست
زندگی روزهای سرد زمستانی زندگی رنگ سیاه ظلمانی است
زندگی سیب سرخ افتاده در اب نیست زندگی گل نرگس خفته در خواب نیست
زندگی گلبرگ گل مریم است زندگی اشک سرخ یاسمن است
زندگی زندان دل من و تو زندگی ویرانگه قلب من و تو

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

صدایم کن

صدا کن مرا صدای تو خوب است
اری صدای تو خوب است و من هر روز به امید شنیدنش سر از بالشت بر میدارم !
هر لحظه, توی سکوتها, توی همهمه ها ,تو فریادها ,گوشم رو تیز میکنم, برای شنیدن صدایت !
چند وقته که دیگه صدام نکردی؟ 1 ماه؟ 1سال و 20 روز؟16سال و 11 روز؟
اه, اره ,خیلی وقته .....
اصلا مهم نیست که دقیقا چند وقته .....
مهم اینه که من شدیدا نیاز دارم دوباره بشنوم که نامم از زبان تو خارج میشوند! دوست دارم اسمم رو با بیان تو بشنوم !
حرف به حرف اسمم رو برام حجی کن وبارها و بارها برایم تکرار کن تا ذره ذره حرکات لبها و زبانت خطوط چهره ات تنگ و گشاد شدن چشمت همه و همه را مو به مو حفظ کنم !
خواهش میکنم! فقط یکبار دیگر صدایم کن ,فقط یکبار, خواهش میکنم ........
صدای تو سبزینه ان گیاه عجیب است که در انتهای صمیمیت حزن میروید....

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

خوش باور

در شهری که مردمانش عصا از کور میدزدند من از خوش باوری محبت ارزو کردم !!!!!!!!!!
یه روز یه دوستی بهم گفت دیگه تو سن ما و با توجه به عقاید و افکارمون, ما(من و خودش) دیگه نمیتونیم دوستای صمیمی (دختر) پیدا کنیم و صمیمی شدن با یکی الان فقط تلف کردن وقت سرمایه و ... هست
خوب من مثل همیشه احمق بازی در مییارم و انگار هرچی سرم به سنگ میخوره ادم نمیشم
خوب چکار کنم دلم واسه بعضی هاشون میسوزه منم ,که قربونش برم اماده کزت بازی و ایثارو از خودگذشتگی و از همین شعرا هستم
اصلا میدونی چیه انگار خوشم مییاد خودم رو درگیر ادما یا درواقع دخترایی بکنم که چوب خریت هاشون رو میخورن, ادمای مغز فندقی که گاهی با حماقتهاشون من رو تا سر حد مرگ عصبانی میکنن!
ولی باز ساده لوحانه به این دل خوشم که شاید بتونم یه ذره حمایتش کنم راه نماییش کنم .
انگار سرم درد میکنه واسه دردسر این و اون ,نیست خودم بی مشکلم !!!!!!!!هی میخوام به این و اون کمک کنم.
اخه خره ول کن به تو چه گور بابای ....... کرده تو! چرا حرس میخوری؟!
اخه اگه یه جو شعور و یه ارزن معرفت داشت دلم نمیسوخت
میدونی چیه ؟!
بی خیال.....!!!!!!!!!!!

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

هدیه

بیایید شقایقهای باغ لبخند را
با عشق
در جشن اقاقی ها
به لبهای محزون
مریم های پرپر
تقدیم کنیم!

هیاهوی باد؟؟؟؟؟؟؟؟

وای خدایا !هیاهوی باد ,فریادهای بی امان باد ,مشتهای گره کرده بی محابای باد ,بر پنجره اتاق میترساندم !میلرزاندم !چه پیش امده که او اینگونه بر شیشه ها میکوبد ؟ چرا صدای فریادش را تا فلق بلند کرده ؟وای خدایا!؟ وای خدایا!؟ این باد برای کدامین روح سرگردان مرکب رم کرده شده؟ برای کدامین نفس انسانی چنین بی پروا خود را به این سو و ان سو میزند ؟!
نه نه.......
باورم نمیشود! این منم! من... سوار بر اسب افسار گریخته باد! این منم ,با گیسوانی پریشان, با حالی نزار, بر شانه های لرزان باد!
از چه رو چنین مرکبی را بر گزیدم ؟به کدامین دلیل خانه خود را بر هیچ بنا بنا نهادم؟
نه نه........
باورم نمیشود! این منم که با باد هر لحظه به این منزل و ان منزل می روم !
باید باور کنم! باید به چشمانم اعتماد کنم!
این پنجه های پولادین باد برای من است که بر شیشه ها میکوبد, برای به منزل رساندن من, برای ارامش روح سرکش من چنین می تازد اخر مگر قلب من از او طوفاننده تر است ؟ مگر میشود؟ امکان ندارد !
نه نه....
ولی ولی ... اری این منم سوار بر فرش باد در سفری به ناکجااباد.........!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

برای نیکویی روزهای بهاریت دعا میکنم......

در مسیر باد مینشینم شاید که این روح نواز بوی تو را بیاورد, در کران دریا به روی موجها خیره میمانم شاید که این غرنده نشان تو را بیاورد, و امروز در این بهار سبز به شکوفهای نوروزی چشم میدوزم باشد که خبر سلامت تو را به من بنمایاند و با زبان معطر خود بگوید که تو بهار نیکویی را اغاز کرده ای.....
از کنار برکه نیلوفرهای ابی میچینم ,انها را توی گلدان میگذارم و روی سفره 7سین کنار ایینه ,.تا اگر از راه رسیدی تقدیم گامهای محکم و چشمان مهربانت کنم....
یاد تو را در گوشه ای دست نخورده از یادواره های ذهنم حکاکی کردم و امروز در تولد خاک ان را مرور میکنم به این امید که بهاری را در کنار خاطرات خوش با تو بودن اغاز کنم....

چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۸

کودکانه

کودکانه بودن را دیشب پشت ان شقایقهای پرپر دیدم
کودکانه بودن را در ورای عمق اقیانوس دیدم
دیدم چگونه باید کودکانه بر مزار مریمهای پرپر گریست
من صداقت کودکی را در ان روز تاریک ولبخند کودکی را در ان شب روشن به چشم جان دیدم
نمیدانم شاید ان کودکی پاک امده بود
تا بگوید تو چقدر دوری ... از کودکی و کودکانه بودن
و شاید هم امده بود تا گلهای سرخ خانه را با دسان کوچکش نشان کند
و بگوید اهای تو ...
تو که دیگه نمیدونی گریه کودکانه چیست
تو که دیگه نمیدونی دل شکسته کودکی از برای چیست
ببین اری تو ببین
ببین ان گلهای سرخ را که مظهر پاکی کودکی هستند
کودکی که از برای یک اب نبات میگرید
و تنها برای یک نصف سیب قهقه سر میدهد
و تو از صفا و صداقت از بی ریاییهای کودکانه
از ان محبتهای خالصانه کودکی که
به پای یک بوته خار میریزد دور شدی
دور انقدر دور که حتی غبار راهت هم پیدا نیست
انقدر دور که حتا فریادهای جیغ گونه کودکیت به گوشت نمیرسد
تا دورتر نرفتی تا دیر تر نشده برگرد بیا
بیا و کودک شو بیا و کودک باش..... بیاااااااااا

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

باران

وای از این باران
اری باران که امسال با من لج افتاده بود میدونست عاشقشم برام تا تونست ناز کرد همین که میخواستم برم زیره نم نمش قدم بزنم یا اشکام رو به پاش بنویسم بند میومد جدی میگم نه یک بار نه دو بار امسال حداقل 15-20 بار اینجوری شد اما....
باران خودم امسال 5 ساله شد بارانم نه برایم ناز میکند نه منتی دارد باران من دخترک ناز 5 ساله شیرین زبانیها میکند که دل سنگ هم براش اب میشه توی این 5 سال خیلی اذیتش کردم چه وقتی بودم چه توی فرارم و نبودنم هر بار که ازش فرار کردم باز برگشتم پیشش و اون بی دلخوری و عاشق تر از پیش منتظرم بود و من هر بار به خودم قول دادم دیگه نرم اما نمیشد........
امروز دومین هفته بازگشتم میخوام بمونم خیلی تنها هست این بار انگار نه 5 سال که 50 ساله میزد نگف اما میدانم دلتنگی بی مهری اینگونه به سرش اورده .......
کاش اینبار موندنی باشم کاش این بار با دلم با خودم کنار بیام کاش دست از سرگردانی از در هپروت سیر کردن دل بکنم و بارانکم رو در یابم اما......
چرا به یاد نمی اورم من تو را دوست دارم تو دیگری را و مرا دیگری شاید.........

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

the final encore

after words
and long goodbyes......
tears and lies
at the end of the day
an early night
and madness rains.....
the moon pulls your dreams
and the pressure fades
and now,
the final encore,
a last farewell
the fantacy is over the spirit flies away...

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

hatman...

ye rozi....
ye jayi....
ye kasi....
montazerbash.......

bahane

bahar hamke nayayad az shekofehaye chashme to bahari mishavam

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸

bazgasht

amadam badaz 5sal ari 5 sal bade raftane to man amadam khasteaz begomagoha khaste az inja deltange anja amadam vali to na to digar nabodi 5sale pish bekhatere hejrate hamishegiyat amade bodam ama tanag garm bod vanabodanet mesle emroz hes nashod bavarat mishevad vaghti mikhastam varede khaneat shavam migoftam daram miram khoneye bibiama kodam bibi to ke digar nabodi 5 sal ast ke digar nisti va 5 salo andi st ke man nane taame daste tora nakhordeam 5 sal ast kakoli nakhordeam sare khake to sare mazaro aramgahe abadiyat ashk bisharm va bedone parva amad engar na engar ke 25 nafar adame dige anja hastan va man hata be khodam zahmat nadadam ke joloye rizesho begiram aman az in deltangi aman az in raftanha in hejratha behtarine kodakiha am aghoshegare deltangihayam mara be khod khan mara be khod mara be hanja ke azan amadeam mara be aghoshat rah bede
mara az inja bebarrrrrrrrrrrm

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

.......

sade ast navazeshe sagi velgard
shahede an bodan ke chegone zire ghaltaki miravad
va goftan ke sage man nabood
sade ast setayeshe goli
chidanash va az yad bordan
ke goldan ra ab bayad dad
sade ast bahrejoyi az ensanha
dostdashtaneshan bi hich ehsase eshghi
va goftan na digar nemishenasamash
!!digar nemishenasamash

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

dar zendegi zakhmhayi hast ke mesle khore rooh ra aheste dar enzeva mikhorad va mitarashad

.......

hichvaght fekr nemikardam didane ye nakh moye sefid beine mooham in ghadr ashofteam konad
man pir shodeam ? va hanooz ta residane be nahayat rahe derazi daram
in pir shodannnnnn ahhhhhhh bavaram nemishavad andaki digar bayad bare safar bar bandam va hanoz jayi ke bayad basham nistam
?cheghadr forsat baghi ast
1 rooz 1 hafte 1 mah 1 sal11111111111
che kasi midanad? harche bashad che kotah ast va man hanooz kheili kar daram
chetor ketman konam in moye sefid in choroke zire cheshmha in khate pishani
kash khab bodam kash bavar nemikardam
ama haghighat mazeye talkhash ra be kamam mirizad va in 2 roze besane divanei sar dar gom baraye peida kardane rahi baraye farar az in vagheiyat vaght ra talaf kardam
vay az in rozha ke miravand vay az on roza ke raftan pooch bimani
che deltangiye ajib
piri miyansali na nemikhahaaaaaaaaaaaaammmmmmmmm

boghz

man nemitavanam rozagar ra ingone baraye khish be tasvir bekesham
nasimi miayad az lahzehaye door man khod ra faramoush mikonam delbaste mishavam
oo mifahamd mehrabani mikonad mehrabani mikonad va dar yek sekanse hasas ke delbastegi ja khosh mikonad dar taro poode man
oo miravad va farar mikonad az haghighat az khatere az deltangi
mara ta marze pir shodane nabehengam mibarad
man az in tarife roozegar ke lahjeye ghorob darad va taame baran badam miayad
man az in aknone por az bitabi khord shodeam va khaste....
in boghze nakhosh ahval hatman dalili daraddddddddd

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

hemaghat

jalebe etefaghi ke dishab vasam oftad vaghean jaleb bod dorost sate 12 shab zamani ke hanoz varede 16 esfand nashode bodim va 15 esfand tamom shode bod mobilam zang khord
ba ye debit cart khob in yani telefon zanande mitarside shenasayi beshe ya nemikhaste
bad ba ye sedaye kamelan jedi va kami ham bi roh goft........
ye tahdid hala mohem nist yani darvaghe mikhast mano betarsone ama khob moteasefane ya khoshbahktane rahat shenakhtamesh khodesh bod khode khodesh
montazere telefonesh bodam ama na be in shekl midonestambelakhare zang khahad zad ba tamae ghororesh baz ham midonestam ke be eltemas miyofte ama hala be in shive tamas gereftan faghat
neshan az hemaghatesh va az kochak bodaneshe faghat neshan az oghdehaye kodakish va shekanandegiye sadashe
va man che ahmaghtar ke be in adam delbastam........ khariyat ta be koja ?????!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۷

kash.......

khash bakhshi az zamane eshgh ra vaghfe ghesmat kardane eshghi konim

vaghte payiz az vojode fasle baz mesle pooneha ma ham par par shavim

az negahe zarde goldanhayeman kash ba reghbat parastari konim

kash shab vaghti ke tanha mishavim ba sedaye yassha khalvat konim

faselehaye miyane khish ra ba khotote dosti mobham konim

ma hame rozi az inja miravim kash ba ham mehrabantar mishodim

kash har shab ba 2 joree noore mah cheshmhaye khofte ra rangi zanim

kash mesle ab ba cheshme baz goneye nilofari ra tar konim

kash ba elham az vojdane khish yek gereh az kare mardom va konim

kash dar naghashiye didareman shuoghha ra arghavanitar konim

kash vaghti shaparakha teshneand ma be jaye abrha geryan shavim

kash harfhaye deleman ra beshnavad morghe abi ke az anja rad mishavad

kash mishod ba mohabat khane sakht yek otaghash ra be morvarid dad

kash mishod bar tamame mardoman pishvande name ensan ra gozasht

kash mishod ensani ra shad kard

kash mishod eshgh ra bar aseman tahmil kard

kash mishod ba 2 chashme atefe ghalbe sarde aseman ra naz kard

kash gahi dar masire zendegi bari az doshe negahi kam konim

kash ba harfi ke chandan sabz nist ghalbhaye noghrei ra nashkanim

kash ashki ghalbeman ra beshkanad ba negahe khastei viran shavim

kash vaghti arezoyi mikonim az dele shafafeman ham rad shavad morghe amin


ham az anja rad shavad harfhaye ghalbeman ra beshnavad

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

Bi to

belakhare sakhtamesh weblogo migam
ama vaghti fekre sakhtanesh be zehnam khotor kard to bodi va hala....
bikhiyal tamom shode va vaghti yechizi tamom mishe dige nabayad khaterasho enghadr keshdar kard
midonam are khodam midonam ama chera man hanoz daram be to fekr mikonam? mage na inke gofti khodahafez gofti biya az in sakhtaresh nakonim
pas chera man hanoz omid be bazgashtet daram yani mishe?????????????