جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

پرونده های مختومه !

بعضی ادمها توی جریان بازی زندگی برام تبدیل می شن به مهره سوخته, یعنی دیگه حس خاصی نسبت بهشون ندارم, کاملا بی تفاوت ,نسبت به بودنشون, نه دیگه علاقه ای هست, نه نفرتی, نه عصبانیتی, نه کدورتی ,!
نمی شه بگی مثل یه ادم ناشناس میشن, مثل یه غریبه نمی شن, چون هر ادم غریبه ای لذت کشف داره, لذت شناخت, لذت خونده شدن, باز شدن کتاب رابطه اش!
و نمیشه بگی برام مثل یه مرده هستن, اخه گاهی پیش میاد که برای یه مرده هم خدا بیامرزی بفرستی ,یا لعن و نفرینش کنی ,یا اه بکشی از پس یاد خاطره هاش (اه چه از سر حسرت از دست دادن خودش, چه از روی از دست دادن زمانی رو که باهاش گذروندی )
اما این ادمهایی که می شن مهره سوخته ,یه بی احساسی ,بی تفاوتی, بی خیالی رو برام ایجاد میکنن که, حتی اگه بر حسب تصادف یا به ندرت اسمی ازشون بیاد ,یا یادی ازشون بشه ,هیچ جریانی رو برام زنده نمی کنن ,هیچ نوع هورمونی رو در خونم ترشح نمی کنن!

گاهی حتی برای خودم هم عجیبه که, چطور راجع به بعضی ها به اینجا می رسم ,به این نقطه ,خالی ,هیچ, پوچ!!!
در واقع عین یه کتاب می مونن ,چند وقت قبل تر خوندیش, بعضی جمله ها و صفحه ها رو گاهی چند بار هم خوندی, فهمیدی ,بستی, انداختی تو سطل اشغال, یا سوزوندی ,اوایل حتی تا چند ماه و چند سال از دست خودت عصبانی هستی که ,چرا هزینه کردی, واسش پول دادی, یا وقت صرف کردی, اما بعدتر که اسمی از کتاب میاد, یا جمله ای از اون کتاب رو کسی یاد اوری کنه ,فقط به اینکه اره ,خیلی وقت پیش یا نه چند وقت پیش خوندمش ,خوشم نیومد ,در حد نگه داشتن هم نبود, انداختمش دور ,اکتفا میکنی, این حتی بکار بردن زمان گذشته هست( خوشم نیومد) الان اون فقط یه کتاب بسته و تموم شده هست ,حتی اگه یکی بهت بدتش, حتی با یه اب و رنگ جدید, یا شکل تازه, نه واسط جذابیت داره که ورقش بزنی ,نه اونقدر حس بدی میده که بندازیش دور, شاید بزاریش گوشه کتابخونه واسه خودش خاک بخوره و سال تا سال هم نری سراغش ,یا اگه بری سراغ گنجه کتابهات نگاه سرسری به عنوانش می ندازی و چشمت میره روی کتاب بعدی, حتی زوم نمی کنی روش ,گاهی حتی دیگه واست مهم نیست نویسندش کی بود, ناشرش کی ,فقط یه عنوانن روی یه جلد, جلد کتابی که خونده شده و تموم شده!
مهره های سوخته, خارج بازی زندگی منن, واقعا خارج ,دیگه هیچ نقشی بازی نمیکنن ,هیچ پووانی داده نمیشه ,هیچ بازگشتی به بازی وجود نداره, حتی اگه جفت 6 بیارن, حتی اگه سرباز به خونه اخر برسه وزیر بر نمی گرده, بازی زندگی من در عین بی قاعده گی و بی قانونی ذاتی خودم ,پر از قاعده هاییه که زندگی رو ,بازی رو, لذت بخش می کنه ,برام گاهی فقط قابل تحملش می کنه و نیروی ادامه بازی رو بهم می ده ,قانون مهره های سوخته هم از همون قانون هاست, کسی که با کارت قرمز اخراج شده, از گردونه حذف میشه ,برای تمام دورهای باقیمانده بازی !!!
.
.
.
مخاطب خاص ندارد!!!

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

و تنها عکس است که می ماند *

عکسها, نگه داشتن یک لحظه ,یک ثانیه از زمان, است برای اینده! عکسها, پیوند دهندهء زمان حال و اینده با ,گذشته خوش گذشته است !
گاهی حتی مهم نیست ,یا نمی دونی ,اون ادمایی که توی اون عکسها باهات بودن ,الان کجا هستن و چکار می کنن ,زنده ان یا مرده ,دوستن یا دشمن, عکس رو که نگاه می کنی, پرت میشی تو اون روز, اون لحظه ,حرفا ,کارای موقع گرفتن اون عکس, گاهی حست خیلی خوب توی عکس معلوم میشه گاهی غمت یا شادیت اونچه توی اون لحظه بودی رو میتونی ببینی !
کم پیش میاد ادم عکسی رو ببینه و نگه یادش بخیر و شروع نکنه از خاطرات اون روز, اون سفر, اون گردش ,اون خونه, اون ادمها ,گفتن !
عکسها ,یادگاران زندهء ساکت دوستی ها, خوشی ها ,به یاد ماندنیها, فراموش نشدنی ها, خنده ها ,هستن و کمتر توی لحظهء غم و گریه و ماتم و دعوا و جنگ وجدل ,عکسی گرفته میشه, (شاید فقط برای صفحه حوادث و اخبار و منظور های سیاسی و اجتماعی خاص) شاید برای همینه که عکسها و دیدنشون اکثرا لبخند به لب ادمها می یاره و گاهی ,اهی از سر حسرت روزهای خوب رفته!
و اگه عکاسی باشه که, با چشم سومش عکس بگیره ,اگه خلاق باشه ,اگه شکارچی ماهری باشه, اگه جهت یابی خوبی داشته باشه, اگه با تمام وجودش عکس بگیره و با حسش سوزه رو, فیگور رو ,میزانسن رو, انتخاب کنه ,اونوقت البوم عکسی به دستت میده که, ناب ترین لحظات سفرت رو توش می بینی! هر ورقی که می زنی ,لحظه لحظهء اون روز, اون روزا, برات تکرار می شه! حتی میدونی دقیقا توی اون لحظه اگه داری می خندی ,به چی بوده, یا اگه مات و مبهوت موندی, پشتش چیه, گاهی حتی وقتی نگاهت به جایی ,خارج از قاب تصویره, می تونی ردش رو بگیری و به اون ناکجایی که خیره ای برسی !
گاهی عکاس می تونه خورشید رو توی دستت جا بده و گاهی تو با وجود اینکه روی ماسه هایی می تونه نشون بده وسط ابی اروم ایستادی, بدون فتو شاپ, بدون حس تصنعی بودن, کافیه عکاس, عکاس باشه و بگه یکم برو, عقب نه نه بیا, جلو ,جلوتر, حالا واستا ,اها دستتو ببر بالا ,انگشت اشارت رو خم کن ,به سمت زمین, یه کم بیشتر, خوب اماده باش ... کلیک ...
و بعد توی اون تصویر تویی که, با قدرت و استواری, ایستادی و خورشید به کوچکی یک ارزن نوک انگشتته و داری با خفت بهش اشاره می کنی!
عاشق عکس گرفتن و داشتن هزار تا البوم هستم! دوست دارم از تمام لحظات زندگیم ,عکس داشته باشم, با تمام ادمای زندگی ام, با تمام وسایلم, با تمام روزا و شبا ,با جاده ها ,درختها, توی خواب, چرت زدن, غذا خوردن, چای خوردن !
هر چند ادم خوش عکسی نیستم ,اما دوست دارم ,عکس بگیرم !
و چه خوش شانسم که دوستی دارم, عکاسی ماهر, خبره ,با ذوق, خلاق, با ایده ,که بیشتر عکس های دوست داشتنیمو مدیون نگاه هنرمندشم !
.
.
.
*عنوان از همون دوسته!

و تنها عکس است که می ماند *

عکسها, نگه داشتن یک لحظه ,یک ثانیه از زمان, است برای اینده! عکسها, پیوند دهندهء زمان حال و اینده با ,گذشته خوش گذشته است !
گاهی حتی مهم نیست ,یا نمی دونی ,اون ادمایی که توی اون عکسها باهات بودن ,الان کجا هستن و چکار می کنن ,زنده ان یا مرده ,دوستن یا دشمن, عکس رو که نگاه می کنی, پرت میشی تو اون روز, اون لحظه ,حرفا ,کارای موقع گرفتن اون عکس, گاهی حست خیلی خوب توی عکس معلوم میشه گاهی غمت یا شادیت اونچه توی اون لحظه بودی رو میتونی ببینی !
کم پیش میاد ادم عکسی رو ببینه و نگه یادش بخیر و شروع نکنه از خاطرات اون روز, اون سفر, اون گردش ,اون خونه, اون ادمها ,گفتن !
عکسها ,یادگاران زندهء ساکت دوستی ها, خوشی ها ,به یاد ماندنیها, فراموش نشدنی ها, خنده ها ,هستن و کمتر توی لحظهء غم و گریه و ماتم و دعوا و جنگ وجدل ,عکسی گرفته میشه, (شاید فقط برای صفحه حوادث و اخبار و منظور های سیاسی و اجتماعی خاص) شاید برای همینه که عکسها و دیدنشون اکثرا لبخند به لب ادمها می یاره و گاهی ,اهی از سر حسرت روزهای خوب رفته!
و اگه عکاسی باشه که, با چشم سومش عکس بگیره ,اگه خلاق باشه ,اگه شکارچی ماهری باشه, اگه جهت یابی خوبی داشته باشه, اگه با تمام وجودش عکس بگیره و با حسش سوزه رو, فیگور رو ,میزانسن رو, انتخاب کنه ,اونوقت البوم عکسی به دستت میده که, ناب ترین لحظات سفرت رو توش می بینی! هر ورقی که می زنی ,لحظه لحظهء اون روز, اون روزا, برات تکرار می شه! حتی میدونی دقیقا توی اون لحظه اگه داری می خندی ,به چی بوده, یا اگه مات و مبهوت موندی, پشتش چیه, گاهی حتی وقتی نگاهت به جایی ,خارج از قاب تصویره, می تونی ردش رو بگیری و به اون ناکجایی که خیره ای برسی !
گاهی عکاس می تونه خورشید رو توی دستت جا بده و گاهی تو با وجود اینکه روی ماسه هایی می تونه نشون بده وسط ابی اروم ایستادی, بدون فتو شاپ, بدون حس تصنعی بودن, کافیه عکاس, عکاس باشه و بگه یکم برو, عقب نه نه بیا, جلو ,جلوتر, حالا واستا ,اها دستتو ببر بالا ,انگشت اشارت رو خم کن ,به سمت زمین, یه کم بیشتر, خوب اماده باش ... کلیک ...
و بعد توی اون تصویر تویی که, با قدرت و استواری, ایستادی و خورشید به کوچکی یک ارزن نوک انگشتته و داری با خفت بهش اشاره می کنی!
عاشق عکس گرفتن و داشتن هزار تا البوم هستم! دوست دارم از تمام لحظات زندگیم ,عکس داشته باشم, با تمام ادمای زندگی ام, با تمام وسایلم, با تمام روزا و شبا ,با جاده ها ,درختها, توی خواب, چرت زدن, غذا خوردن, چای خوردن !
هر چند ادم خوش عکسی نیستم ,اما دوست دارم ,عکس بگیرم !
و چه خوش شانسم که دوستی دارم, عکاسی ماهر, خبره ,با ذوق, خلاق, با ایده ,که بیشتر عکس های دوست داشتنیمو مدیون نگاه هنرمندشم !

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

اقای من...

پدر, پدر, وای پدر نامانوس است نامت, صدایت ,کلامت ,نامحسوس است حضورت!
بابا اب داد را ,از همون زوزهای اول مدرسه باور نکردم ,بابا نان داد را شاید, اما بابا نبود که اب داد ,شوهر مادرم بود!, مردی در خانه ما بود! به رسم شهر مادری اقا صدایش کردم, تا همین امروز, بابا نگفتم, پدر نگفتم و از همین کلمه شاید شروع شد, فاصله ها! فاصله پدر و دختری, فاصله بابا و فرزندی, و من شدم زیر دستت و تو شدی اقای من...
پدر دلم می خواهد, بارها صدایت بزنم, بابا دلم می خواهد بگویم: بابا اب نمی خواهی, نان نمی خواهی, باب دستت را بگیرم, بابا زیر سرت را درست کنم, بابا موهایت را شانه کنم ,بابا ناخنهایت را بگیرم, اخ بابا ,دلم می خواهد با تو حرف بزنم, با من حرف بزنی ,مثل پدر و دخترها, مثل همه پدر ها و دخترهای دور و برمان !
اقتدار نظامیت را تا سالها پیش به ظاهر در خانه هم حفظ میکردی, اما از زمانی که یادم میاد, اونقدر ضعیف و نحیف بودی که از ترس افتادنت ,بارها پشت سرت راه امدم, که مبادا از ابهتت جلوی دیگری کم شود! و از سالها پیش همه می دانند ,که اقتداری در تو نمانده !
داستانهای قبل از روزهای زمین گیریت را از دیگران شنیده ام, از خوش سفر بودنت, از همیشه در سفر بودنت, از تفریحات و کوه نوردی و پیاده روی و ورزشکاریت از خنده های بلند و دلنشینت ,شنیده ام! اما ... اما به چشم ندیده ام !
انچه از تو دیدم, مردی همیشه در جا نشسته بود, ساکت و ارام و در فکر, ارام و بی جنب و جوش,! لبخند را کمرنگ, هراز گاهی
دیده ام, اما خنده را هرگز! اشک را ,وقتی پسرت دیر می اید, یا بی احترامی میکرد و تو نمی توانی کاری کنی !در چشمت دیده ام, صدایت را گاهی بلند شنیده ام, وقتی توان از کف داده ای و ناله هایت را وقتی با عکس مادرت حرف میزنی !
کاش این فاصله ها را پر کرده بودیم, کاش هر روز, از هم دورتر و با هم غریبه تر نشده بودیم, کاش با تو درددل کرده بودم ,کاش هر روز را بر هم شب نکرده بودیم, کاش بر روح و روان هم نتاخته بودیم, کاش گاهی, فقط گاهی حرفی از سر محبت زده بودی, دستی از روی مهر کشیده بودی ,کاش چشم ایراد از من بر میگرفتی, کاش از نگاه منتقد به من صرف نظر می کردی ,کاش...
بسیار روزها را گذراندیم ,هر دو تنها در یک خانه, بی کلامی, بی حرفی, بسنده کردیم به سلام صبح و تا فردای دیگر و سلامی دیگر! دریغ از یک کلام,! با هم حرفی نداشتیم؟ از دو دنیای متفاوت بودیم ؟ همدیگه رو قبول نداشتیم؟ با هم در جنگ و دعوا بودیم؟ در لج و لجبازی؟ بودیم, اری بودیم! اما یادمان رفت, که ما دختر و پدر هستیم! از یک گوشت و پوست, از یک پی و رگ, یادت رفت برایم پدری کنی ,یادت رفت اولین مردی که در زندگیم می شناسم ,تو هستی! یادت رفت استوارترین کسی که می بینم تو هستی,! یادت رفت پناهم باشی !یادت رفت پشتم باشی! تکیه گاهم باشی! توی بازی های زندگی امیدم باشی !
و من یادم رفت دوستت بدارم ,هر جوری که بودی! یادم رفت تشکر کنم, ممنونت باشم ,برای همین نیم سایه شکسته ای, که هستی! یادم رفت افتخار کنم و فخر بفروشم ,به گذشته پر جلالی که داشتی, به ستاره های روی دوشت, به لباس خوش فرم تمیز نظامیت, به پوتین های سنگین سرهنگیت! و من یادم رفت وقتی عکسهای سالهای قبلت را که میبینم گریه کنم! بر استواری اون روزهایت ,بر لبخند بزرگ بر لبت !
اخ اقا جان, ما یادمان رفت, بابا و فرزند باشیم...
میترسم فرصت از دست برود و هیچوقت بابا صدایت نکنم !!!میترسم نباشی و در فراغت بگویم, اه پدر, همان حضور کمرنگ و گاهی بی رنگت برکت خانه مادریم بود!

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

امان وامان از این ادمها...

دختری از افراد تحت پوشش درمانگاه ما ...
بسیار زیبا, خوش برو رو ,خوش اندام, خوش هیکل و خوشکل !
کنکور سراسری رتبه 11 اورد!
اما به جای اینکه در یکی از بهترین دانشگاه های کشور و در یکی از بهترین رشته ها مشغول تحصیل باشد ...
داره حسابداری پیام نور توی نزدیکترین شهرستان ممکن میخونه!!!
چرا؟؟؟؟
چون برادرای.... غیرتی هستن و میگن دختر نباید از خونه دور شه و باید شب سرشو تو خونه خودش رو بالشت بزاره باید رفت و امدش تحت کنترل باشه باید...!!!
هی ,هی از این باید ها و نباید هایی که نادانسته, ابلهانه, زندگی ها رو تغییر میده, داغون میکنه, به لجن میکشونه!
حیف از این همه استعداد و هوش این دختر روستایی, که بدون کلاسا و کتابای کنکور خداتومنی ,یه رتبه عالی رو بدست اورد و این جوری داره تلف میشه ,هدر میره !
حیف از اینده فوق العاده ای که میتونست داشته باشه و نذاشتن...

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

please stop just a moment

گاهی وقتا ادما اونقدر زندگیشون حالت نوسانی و سینوسی داره ,اونقدر توی پیچ و خم زندگی با فرمون و کلاچ و دنده و ترمز کار میکنن, اونقدر از تپه ها و کوه ها بالا و پایین میرن و دچار سرگیجه ,سردرد ,سرسام میشن, اونقدر غرق میشن ,که حتی, وقتی از این مرحله میگذرن, وقتی به پلاتو میرسند, وقتی به یه مسیر صاف و هموار میرسن, وقتی اوج و فرودها تمام میشه, یه مدت زمان میبره تا متوجه بشن ,گاهی اونقدر سر در گم میشن ,اونقدر سرگرم باز کردن گره های کلاف زندگی میشن, که اون لحظه ای که کاموای منظم پیچیده شده بدست میارن, نمیبیننش و گاهی با اینکه توی یه ساحل هستن دارن دست و پا میزنن, به خیال غرق نشدن و گاهی این ندیدنا ,توجه نکردنا, طولانی میشه !گاهی سرگرم مرهم گذاشتن به زخمهای گذشته میشن ,گاهی مدام در حال اشک ریختن و حسرت خوردن برای روزای پشت سر گذاشته هستن, گاهی حس میکنن خودشون رو تو اون پیچ وخمها گم کردن ,گاهی هر شب و روزشون را با عوض کردن حوادث و اتفاقات گذشته توی ذهنشون می گذرونن و اصلا متوجه نمی شن که حالا دیگه همه چیز تمام شد, خوب یا بد, زیبا یا زشت ,مقبول یا رد ,مهم نیست مساله اینه که تموم شده و خوب شاید مهمترین سوالشون به جای اگه فلان اتفاق نیوفتاده بود و بهمان حادثه پیش نیامده بود و اگر بیسار کار را نکرده بودم و اگه این طور نشده بودو اگه اونطور نشده بود, باید این باشه که, خوب حالا چی؟!
من زخم خورده ام, زخم هزاران خنجر از 11 سالگی تا یکی دو سال پیش ,طعم نامردی دوستان ,نامروتی زمان, بی مهری اشنایان ,جوانی و خامی خودم ,بدسگالی دشمنان ,در روز روشن ,در تاریکی شب ,جلوی انظار عموم, در خفا ,سقوط کرده, به صعود رفته ,به هیچ و پوچ رسیده ,به غنا رسیده, غرور ,له شده, مغرور بوده, خوارو کوچک شده, عزیزشمرده شده, بالا بوده ام و پایین ,بر فراز قله یا در قعر دره ,همه را چشیده ام, تجربه کرده ام ,برای من هم طول کشید, زمان برد, تا ایستادم, سرگیجه ام, بر طرف شد ,از سر در گمی در اوردم, تاری دیدم از بین رفت ,به مسیری که پشت سر گذاشتم نگاه کردم ,مسیر نه کوتاه بود ,نه بلند, شاید به اندازه تمام نوجوانی و جوانی ام ,از اینجایی که رسیده ام ,کوتاه تر به نظر میرسه, اما در طول مسیر انتهایش را نمی دیدم,! ولی حالا ایستاده ام اسب چموشی بوده ام که همه اون موانع رو طی کردم و حالا لازم داشته ام که بایستم, پشت سر را نیم نگاهی بیاندازم و ...
و پیش رو دشت است, ارام است ,نسیم ملایم است و موسیقی ارام ,سکوت است و جاده اسفالته, نه سرازیری ,نه سراشیبی, تا کی نمی دانم !تا کجا نمی دانم ! فقط میدونم که...
شاید بزرگ شده ام, شاید مشکلات کوچک شده اند, شاید به انتهای راه نزدیک شده ام ,شاید اغاز دیگری است ,شاید ارامش پیش از طوفان است, نمیدونم, فقط میدونم که ,هستم ,پا برجا, استوار, قامت راست کرده ام ,لباسهایم را از گرد و خاک گذشته تکانده ام ,نفرت ها و عشق ها را از سر گذرنده ام و کوله بارم سنگین است ,همینجا که ایستاده ام بازش می کنم, انچه لازم دارم تجربه هاست ,تجربه های خوب و بد, تجربه های مفید ,تجربه های کار امد برای فردا ,بعضی از خاطره ها, بعضی از یادواره ها ,یادگاری ها, بعضی از ادمها, دوستان, حتی چند تایی از دشمنان ,چند تا از زخمها اونقدر عمیقند که لاجرم همواره دائم هستند ,خوب کوله بار را که ببندم ,راهی هستم سبک شده ,سبک تر از یک سال ,پیش الکی یک سال گیج و وامانده ,اون کوله پشتی سنگین رو حمل کرده ام, گفتم برای من هم زمانی گذشت تا یادم امد ,تا به خودم نهیب زدم که, ای دختر کجای کاری, جاده صاف است, هراسی نیست ,شمشیر از رو بسته ات را غلاف کن ,یک سالی گذشت, تا به خود اومدم یا از خود گذشتم اما گذشتم ,گذاشتم و گذشتم !
گاهی دلم می خواد به خیلی از ادما که هنوز دارن دور سر خودشمون میچرخن ,هنوز توی گذشتشون گیر اوفتادن, هنوز درگیر روزای رفته هستن ,هنوز چشمشون رو روی این واقعیت که همه چیز تموم شده و به نسبت جو ارومه, بسته اند اونایی که دیگه مدت به خود اومدنشون طولانی شده فرمان ایست بدهم ,گاهی در اغوششون بگیرم, اروم که شدن, از تشنج که بیرون اومدن و از سرگیجه که رها شدن, سیاهی جلوی چشمشون که بر طرف شد, ازشون سوال کنم ,وادارشون کنم از خودشون سوال کنن خوب حالا چی؟!
گاهی خیلی از ادمای دور و برم یادشون میره تا هستن باید زندگی کنن ,یکی گفته بود زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود,! کاش میشد اینو بهشون گفت ,کاش میشد هر روز بهشون گفت :امروز اولین روز از عمر باقیمانده توست !!!
.
.
.
پ.ن: مخاطب خاص ندارد!!!

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

ارزوهای خیالی!!!

من ادم جاه طلب و زیاده خواهی هستم!!!
ارزوهای زیادی دارم!!! خواسته و هدفهای کوتاه مدت و بلند مدت بی شمار!!!
اما....
هم لقمه رو به اندازه دهنم بر میدارم و هم پامو اندازه گلیمم دراز میکنم ...
ارزویی اگر هست دور از انتظار نیست ,دور از دسترس و غیر قابل تصور نیست !!!
میدونم غیر ممکن ,غیر ممکن است, میدونم انسان توانایی بدست اوردن هر چیزی رو که اراده کنه داره و خواستن توانستن است !
اما...
اما اگر خواستنی بی منطق باشه ,توانستنی هم پشتش نیست !اگر به حرف زدن ,رویا پردازی ,خیال سازی ,نقشه کشی, بگذره هم که دیگه هیچ...
مثال؟؟؟
خوب ادمی را میشناسم که عاشق هیوندا کوپه هست و میگه یا ماشین نمیخره یا باید همین ماشین رو بخره, وضع مالی؟؟؟ خیلی خیلی معمولی ,تقریبا نزدیک خط فقر ... شغل ؟ کارمند ...
ادم دیگری را میشناسم که عشق سفر به فرنگ را داره, سالهاست که تمام زندگی رو ول کرده و چسبیده به اینکه کجا بهترو ارزان تر است ,کجا کدام رشته تحصیلی, کدام کار, کدام مکان دیدنی ,بهترین گزینه است ! نتیجه؟ همچنان در شهر خودش بی کار, بی تحصیل بی درامد, سر میکند و هر روز ناراحت تر و دپرس تر از روزهای قبل گریه و ناله کنان شاکی است که چرا همه میرن و اون نمیتونه بره !
این ادم نه خونواده ای برای ساپورت کردنش داره ,نه پولی واسه حتی شروع کارای درخواست بورسیه تحصیلی و نه تحصیلات انچنانی که به پشتوانه اش پذیرش بگیره ,که حتی اگه بگیره هم ,خرج ثبت نام رو نداره !
ادم دیگری رو میشناسم که تا ظهر میخوابه, عصر به کارای زیباییش میرسه ,شب به عیش و نوش و خوش گذرونی و دوباره فردا همین برنامه و ارزو داره پول دار شه, اونقدر که بی دقدقه هر روز یه مدل لباس و یه مدل کیف و کفش و طلا دورو برش باشه !هر شب خواب پول و سرمایه هنگفت میبینه و...
ادم دیگری رو میشناسم که کافی شاپ یا رستوران نمیره ,دریا نمیره و میگه به اینا که نمیگن تفریح ,ادم باید بره یه کافه کنار دریا با صدای مرغای دریایی, یا یه رستوران که توش مشروب سرو شه, یا کنار دریایی که راحت بشه با مایو کنارش حموم افتاب گرفت ! اگه نشه اینجوری تفریح کرد نرفتنش بهتره!!!
خوب, ادم وقتی ارزوی محالی داشته باشه ,وقتی هدف غیر قابل دست یافتنی رو بخواد, وقتی حد و حدود خودش رو رعایت نکنه ,وقتی زندگیش رو بر پایه خیال و رویا برنامه ریزی کنه ,طبیعتا نتیجش ,همین گریه ها, افسردگی ها ,ناامیدی ها, سر خوردگی ها, پیش میاد!!!
گاهی باید ایستاد ,چشم از گذشته و اینده بر داره ,زمان حال رو بررسی کنه ,خودش, جایگاهش ,موقعیت خودش و خونوادش رو ارزیابی کنه و یه نگاه به اونجایی که ارزوی رسیدن بهش داره بندازه و ببینه ایا با شرایطش میتونه به اون برسه ,امکان داره ,حتی اگه 1% یا نه 1هزارم درصد هم اگر امکانش هست یا علی بگه و دست روی زانو بذاره و ی کار جدی بکنه واسه رسیدن و اگه نه بهتر تغییرش بده ,منطقیش کنه ,با حساب و کتابش کنه و بعد به مرحله عمل برسونش !!!!