شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

89

يك سال ديگه گذشت؟!!!
به خودم ميگم سال خوبي بود ؟!!!
اره ,واسه من سال خوبي بود, با تمام اتفاقات بد, با تمام حوادث تلخش ,
اما سال پر باري بود!!!
و اما سال 89 ,سال سرنوشت سازيه واسم,
سالي پر از فراز و نشيب, پر از افت و خيز,
يكي از حساس ترين سالهاي عمرم رو در پيش رو دارم!
اماده ام؟ باور ندارم, نه هنوز اماده رويارويي با 89 و حوادثش نيستم؟!
اماده خواهم شد, ديگه وقتشه!!!
89 اماده اماده ام بتاز بر من ,باكي نيست!
اماده ام!!!

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

ميگه!!!...

بدبخت خوشبخت نما؟؟؟

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

يكمين سالروز تولدت مبارك

تولد تولد تولدت مبارككككككككككككككككككككككككككك
وبلاگم يك ساله شد
no news good news?!!!

از اينجا رونده از اونجا مونده!!!

امروز صبح, وسط يه جاي خيلي خيلي شلوغ, منتظر دوستي بودم كه, مثل هميشه با حداقل 20 دقيقه تاخير مياد !
بعد از كلي وقت, توي يه بازار بودم, بازاري كه از شلوغي عيد بي نصيب نمونده بود و ادمها با شكلها ,رنگها و قيافه هاي مختلف, مثل مور و ملخ ,در رفت و امد بودن !
ترسيده بودم!!! واقعا ترسيده بودم !!!
كيفم رو محكم تو بغلم گرفته بودم ,خودم رو يه جاي دور از نظر مخفي كرده بودم و با تمام وجودم ترسم رو, تو چشمام قايم كرده بودم و هي اطراف رو مي پاييدم ,مبادا كسي بهم حمله كنه! نكنه يكي تنه بزنه ,نكنه يه وقت يه موتوري كيفم رو بكشه ,بدزده!
سرك ميكشيدم, به جايي كه بايد يه چهره اشنا در حال دويدن پيدابشه, بين اون همه ادم دنبال يه صورت اشنا ميگشتم ,كه نميديدم!
اشك تو چشمم وول ميخورد, واقعا گريم گرفته بود !!! از شلوغي ترسيده بودم, ازهمهمه, از اين همه ادم يكجا, ترسيده بودم ,فقط 3 ماه و اندي دور بودم از اين شهر, اما انگار تاثير عميقي پذيرفتم از اون قفس!
اونجا منم و ديوار و سكوت و سكون و فكرها, كتابها ,برنامه ريزي ها!
اونجا منم و من و خودم
اونجا ادمها تصويري در ديد نيستن, يادي در ذهنن, ميشه پاكشون كرد, ميشه نديدشون, ميشه انتخابشون كرد, كه بهشون فكر كني يا نه, اصلا ببينيشون يا رد شي از كنار قصه هاشون بدون شنيدن غصه هاشون !
اونجا يه قمري مياد پشت پنجره اشپزخونه كز ميكنه گاهي چند دقيقه اي به انتخاب اروم و بي صدا ميشينم به بغ بغش گوش ميدم گاهي واسش ته مونده برنج ميريزم!
اينجا اما سازها كوك نيست, صداها دور نيست, تصاوير خيال نيست!
اينجا زندگي با تمام اشكالش برات ميرقصه, نقش بازي مي كنه, به بازي وادارت ميكنه!
اينجا انتخابت ميكنن براي ديدن ,مجبورت ميكنن انتخابشون كني براي ديدن!
اينجا اما تو بايد زندگي رو قسمت كني, هر كس سهمي ميخواد از تو, ازحضورت, سهمي مي خواد از ذهنت, از افكارت ,
اينجا حتي گوشات, بايد زمان شنيدنشون رو تقسيم كنن, اما حرفها رو نه !
اينجا بايد چشمات نگاهشون رو تقسيم كنن!
اينجا زندگي با ديگران ,در كنار ديگران, جريان داره, نه غاري هست, نه تنهايي, نه 4 ديواري, زنداني ,كه دلت پر بزنه واسه رهايي ازش !
اينجا تويي, با ادمهاي كه به انتخابت نيستن!
نميدونم اينجا غريبم, يا اونجا در غربت !
اونجا مي نالم, از قفس از بي صدايي, اينجا مي نالم از نفس, از شلوغي !
اما اخرش دارم به يه نتيجه ميرسم!!!
كه بماند براي بعد .........