شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

همه چي ارومه,! من چه خوشبختم!!!

شيراز, هرچند بدون بارون !خانه ,هر چند بي حضور مادر ! تفريح, هر چند از نوع سالم,!غذا, خوراكي, انواع و اقسامش, هر چند با همراهي معده درد! پاتوق, هرچند با جو نامناسب! رستوران افريقايي ,هرچند با سر كيسه رو شل كردن! ديدن دوستان, هرچند با دلخوريها و گلگي ها !
اما........
شيرازم, خانه ام ,بين دوستانم, در حال خوشي و اتيش سوزوندن, خوردن و ريختن, پاشيدن و خريد كردن!
از 2.5 روز مرخصي 1.5 روز گذشت و هنوز خيلي كارا بايد بكنم, خيلي جاها بايد برم, خيلي لدما رو بايد ببينم و خيلي خريدا بايد انجام بدم, فرصت كمه!
يكشنبه بر ميگردم, به همون روستاي بي اب و علف, بي ابادي! خوشحالم و ناراحت از رفتن, اما, كفه خوشحالي ميچربه اونقدر كه شايد....!!!

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

سكون؟ سكوت؟

21 روز گذشت و همچنان ارام نگرفته ام! براي ارامش بعد از 27 سال چند روز لازم دارم؟ چند سال؟ زخم حتي اگه كهنه بشه بازم جاش ميمونه! زخمي كه بارها بارها سر باز كرده و چوب لاش باشه, حالا حالا ها خوب شدني نيست! ولي نا اميد نيستم, اينجا يه شروع و پايان خوبه واسه من !همينجا پوست ميندازم, از پيله در مييام و نو ميشم, تازه, جديد ,متفاوت, قوي تر از قبل !

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

به سراغ من اگر مي ايي برايم اي مهربان پيتزا بياور!!!

هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر شكمو باشم! يا حتي اينجوري هوس يه خوراكي بكنم, كه شكمم بيوفته تو دست و پام !
خوب شايد چون, هيچوقت از غذا و خوراكي دور نبودم !
من به زور توي خونه يه ناهار ميخوردم, شام و صبحانه كنسل بود!
خوب شايد فعاليتم زياد شده!
برام پيش نيومده بود كه يه غذايي رو از تلوزيون ببينم اب دهنم سرازير شه!
خوب شايد چون تا اراده ميكردم, ميخوردم يا ميخريدم!
اههههههههههه........
دلم هوس چلو كباب كوبيده ,هوس سلطاني, هوس پيتزا ,هوس نون خامه اي ,شيريني تر, هوس اسنك كرده !
هيچوقت توي يه روستا, اونم از نوع فقير و بي چيز, گير نكرده بودم, تا معني لذت همون غذاهاي مزخرف فست فود ها يا رستوراناي انچناني كه به اشارتي از معده, وول ميخوردم توش رو, بفهمم !هيچوقت اينجورسوپري كه فقط 4 تا از ضروريات زندگي رو داره, نرفته بودم كه, قدر بقالي سر كوچمون كه از انواع و اقسام شكلات ها, پفكها, چيپسا و تنقلات ديگه داره, رو بدونم!
چه بي قيد و بي خيال اون روزا, از كنار اون همه امكانات ميگذشتم ,كه حالا فقط منتظرم به شهر بر گردم و تلافي كنم, به هر چيز ناخنكي ميزنم, تمام مزه ها رو دوباره امتحان ميكنم ,احتمالن توي 1.5 روزي كه در شهر و بين مواهب انساني زندگي خواهم كرد, تمام مدت در حال خوردن و اشاميدن خواهم بود!
قدر لذتاي كوچيك زندگي رو بيشتر ميدونم ,ارزش چيزايي رو كه دارم رو بيشتر درك خواهم كرد, كه با از دست دادنشون عقده اي نشم!