شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

دوستي هاي 15 ساله

11 سال پيش جمع 11 نفري ما از بزرگ به كوچيك مريم.ع., ليلا, زهرا, ويدا, خودم ,الهام ,عاطفه, مريم.ل, حميرا ,شادي ,فاطمه, دبيرستان سميه!!!
يه هديه كوچيك ,7/7/77 از 3 تا از اين دوستان گرفتم كه هنوزم دارمش!
ديروز 8/8/88 ,خيلي دلم ميخواست هر 11 تامون دور هم جمع باشيم, اما نشد, من احمق فكر ميكردم يك ماه ديگه وقت دارم, حساب روزا از دستم در رفته بود, تاريخ رو فراموش كرده بودم و ديروز ساعت 6 عصر فهميدم كه مي خواستم دعوتتون كنم, بيايين خونمون بگيم و بخنديم و جاي الهام كه ايران نيستش و ويدا كه شده نيما و از تو جمعمون رفته رو, خالي كنيم! من و شادي و فاطمه و مريم.ل ,بخنديم به شما كه ازدواج كردين و يه بچه هم دارين و شما بخندين به ما كه هنوز جقله هستيم و خونه باباهامون زندگي ميكنيم
حيف فقط يه اس ام اس دادم به 8 تاتون و 7 تا جواب خوشكل گرفتم (اخه حميرا گوشيش خاموش بود ) شما بهترين دوستاي, بهترين دوران ,زندگي من بودين و هستين! اگر زنده بودم كه خونه خودم, اگه نبودم بيايين سر قبرم 9/9/99

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

كسي دعوتت نكرده, ناراحتي ميتوني بري!

نميشه كه ادما رو ول كنيم, بريم ,بعد از چند ماه يا سال برگرديم و انتظار داشته باشيم هموني باشن كه بودن, نميشه بعد از كلي وقت بي خبري, در تماس و در ارتباط نبودن, بگيم تو چقدر تغيير كردي, بگيم ,حس ميكنم اصلا نميشناسمت, بگيم چه اخلاقايي پيدا كردي, چه كارايي ميكني, چه رفتاراي جديد يا متفاوتي داري, اصلا نميشه توقع داشته باشيم كه يكي درست مثل چند ماه پيشش باشه, شايدم باشن ادمايي كه در طول چند ماه و سال هيچ فرقي نكردن, ولي خوب اونا درجا زدن ,احتمالا شايدم زندگي نكردن, خودشون رو توي فريزر گذاشتن, يخ زدن تا بي تغيير بمونن ,واسه بازگشتمون, كه در بيان يخشون رو اب كنيم و تازه شن ! ولي خيلي ها اينجوري نيستن, هر روز يه تجربه جديد دارن, كه روي طرز فكر, ايده, رفتار و كردارشون تاثير ميزاره و باعث تغييرشون ميشه و خوب طبيعتا بعد ناپديد شدن و بازگشت مجددمون, با يه حجم وسيع, از يه ادم جديد, روبرو ميشيم ,البته درسته, هم به ميزان غيبت ما بستگي داره, هم به اون ادم, يعني گاهي تغييرات جزيي هست ,گاهي كلي, گاهي هم كن ف يكوني, ولي هر كودوم باشه جاي گلگي نداره!
اگه يكي رو ول كردي و رفتي, هيچ تضميني واسه حتي بودنش ,دوباره ديدنش نيست ,اگه بودش, اگه ديديش, اگه باهاش هم كلام شدي ,هم راه شدي, هم مسير شدي, شايد بايد فكر كني, يه ادم جديده, بايد دوباره كشفش كني, بايد بشناسيش يا گاهي شايد فقط لازم باشه تغييرات رو پيدا كني, اما مقايسه اصلا! اشتباه هست اگه هي برگردي به روزاي قبل از رفتنت, ادم قبل از رفتنت !و اشتباه بزرگتر اينه كه بخواي قضاوتش كني, بخواي هي بهش بگي اه اين عوض شدنه بد بوده ,اين تغييره, به عقب رفتن بوده نه پيشرفت ,بگي من اون رفتار, اون برخورد, اون تكه كلام, اون نگاه, اون ديد ,اون بيان, اون خنده, اون گريه, اون تيپ ,اون لباسا ,اون راه رفتن, اون, اون ,اون ........ رو بيشتر دوست داشتم !!!
اين ول كردن و رفتن, دوباره برگشتن و شاكي بودن و توقع داشتن گاهي ادمو وا ميداره بگه خر ما از كره گي دم نداشت !تو رو به خير و مارو به سلامت خوش اومدي !

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

رهايي

ساعت 11 پنج شنبه شب ,اتفاق, تصادف, بر خوردي كه 2 سال منتظرش بودم, پيش اومد!


بعد از 2 سال نقشه كشيدن, بر نامه ريزي كردن شب و روز و هر ثانيه, توي فكر بودن و كار كردن روي اين موضوع كه چه خواهم كرد, چه خواهم كرد, مرور ريز به ريز حرفا, كارا ,عكس العملها, حالا توي موقعيت واقعي قرار گرفته بودم ,موقعيتي كه توي اين 2 سال مشابهش رو ترسيم كرده بودم توي ذهنم, و كاملا اماده بودم واسش!


اما ......


نه ,هول نشدم ,دست و پام نلرزيد, از عشق يا نفرت لبريز نشدم, قصد فرار يا حمله رو نداشتم, خنده هاي عصبي نكردم, اشك نريختم ,زبونم به فحش نچرخيد, بد و بيراه نگفتم, در واقع هيچ كاري نكردم, هيچ كدوم از كارايي رو كه نقشش رو كشيدم يا فكر ميكردم بي اختيار انجام خواهم داد, نكردم !


بي خيال تر و بي حس تر از اونچه كه در تصورم بگنجه يا در تصور مريم و زهره بگنجه با شناختي كه از من و حساسيتم سر اين موضوع, اونم توي اين 2 سال داشتن!


شايد اينقدر قضيه رو پيش خودم مرور كردم, كه دستمالي شده, پيش پا افتاده ,بي ارزش, از تاريخ گذشته شده بود, يا شايد اونقدر احساساتم رو كشته ام ,خودم رو از دوست داشتن, دوست داشته شدن, نفرت ورزيدن, و منفور بودن جدا كردم, كه كاملا بي احساس شدم, يا شايدم اونقدر چشم دوختم به روزاي رفته, به لحظه هاش ,به اتفاقاتش, اونقدر طعم تلخ چشيدم, اونقدر ضربه خوردم, اونقدر نمك به زخم پاشيدم, اونقدر دلمه روي زخمها رو كندم, اونقدر توي ذهنم انتقام گرفتم و فحش دادم و نفرين كردم, كه ديگه چشمم نابينا شده, مزه اش گس شده, ضد ضربه شدم, شوري نمك رو حس نمي كنم ,با درد زخم عجين شده ام و حتي از ان لذت مي برم و احساس ارامش بعد از انتقام رو داشتم!


و امروز احساس ارامش بعد از طوفاني طولاني ,احساس رسيدن به ساحل امن بعد از يك اقيانوس نوردي پر حادثه رو دارم و رها خواهم بود از نقشه كشيدن, از هر شب و هر روز فكر كردن به يه موضوع واحد از بار سنگيني كه به دوش كشيدم از ...

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

نه, نميشه, چيني شكسته رو ديگه بند نميزنيم, نميزنم! بايد بندازيم دور يه چيني تازه بخريم!

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

خلوت يا تنهايي؟

همواره فرق ميان در خلوت بودن و تنها بودن رو به خاطر بسپار :خلوت, قله تجربه است و تنهايي دره, خلوت, نور در خود دارد ,يك شعله ,تنهايي تاريك است و سرد .تنهايي وقتي است كه ديگران را ارزومندي و خلوت وقتي كه از خود لذت مي بري.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

زير گوشمون بغل دستمون دوراز چشماتون

حتما روزي كتابي خواهم نوشت !
كتابي كه حتما پرسناژهاي اون, بهم اجازه نوشتن نميدن!
كتابي كه حتما اجازه چاپ و انتشار نخواهد گرفت!
كتابي راجع به تجربياتي كه اگر نوشتم و اگر چاپ شود و اگر اسمها رو عوض كردم ,مكان ها رو عوض كردم, هم, اجازه طبابتم را از دست ميدهم !يا حدااقل به دادگاه نظام پزشكي ميبرنم!
اما حتما مينويسم, كتابي برگرفته از همين ادمها ,از همين شهر, از دختركان و پسرهايش ,از بي پرواييهاشون, از بي فكري هاشون, از اضطراب و ترسشون ,از دردسرهاشون ,از التماسها ,اشكها, ناله ها, درد كشيدن ها ,فرياد زدن هاشون!
كتابي مينويسم ,از تجربه هايي كه اتفاقات شگرفي بودن, در زندگي هر دختر و پسري ,در زندگي خانواده ها !
كتابي از, بي رحم شدنشون, قسي القلب شدنشون ,از به فكر راه چاره بودن هاي احمقانه, از ندانم كاري هاشون !
حتما كتابي مينويسم ,از تجربه دختراني كه بي شوهر مادر شدن! پسراني كه مرد نشده پدر شدن !براي 1 ماه 2,ماه و گاهي حتا 3 ماه .
ميشه مادر خطابش كرد, ميشه پدر خواندش و ميشد ادم, انسان, بچه باشه, نوزاد نورس, نو پا باشه , اره اگه ازدواج كرده بودن, اگه حلال زاده بود, اگه قبل از اينكه استخوانهايش شكل بگيرد و قلبش بتپد, بسان لخته اي دفعش نكرده بودن, به چاه دستشويي نينداخته بودن اگه بهش اجازه حيات مي دادن !
ولي همه با بدنيا اومدنشون دچار دردسر ميشدن, ابروريزي ميشد, قتل ,جنايت رخ مي داد!, سر راهي ميشدن!
پس پدر و مادر كذايي تصميم مي گيرن نذارن بدخت بشن, بدبخت بشه! گاهي با اين تصميم يه ايل رو از بدبختي نجات ميدن!
و من كتابي خواهم نوشت راجع به قتلهايي(؟) كه كردم ! زندگي هايي كه نجات(؟) دادم!
راجع به, زنان نيمه مادر! پدران نا كامل! جنين هاي نرسيده ! دنياي زوج هاي غدقن! فرزندان حرام نزاده!

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

مي خوام برم

امشب درست مثل يه شب جمعه تمام عيار دلگير بود بعد از يه كشيك توي بخش كودكان سرطاني بعد از ديدن بهار خشكل كه سرطان بد خيمي داشت يه فاطمه شيرين زبون بعد از بودن كنار كسايي كه معلوم نيست 2 روز ديگه باشن يا نه رفتم پاتوق هميشگي كسايي كه اونجا بودن فازشون با من يكي نبود خواستم بيام بيرون يكي از دوستاي قديمي جلومو گرفت گفت هرچي نگاه كردم شايد روتو طرفم كني بازم ديدم مثل قديم سر به زيري بازم كه تنهايي هرحرافش هر چند واقعيت اما تلخ بود از كافه زدم بيرون قدم زدم و اومدم خونه امشب از اون شبا بود كه دلم مي خواست تنها نباشم دلم ميخواست يكي كنارم باشه مريم و سارا ها نمي تونستن بيان بيرون زهره كه با دوستاي تهرانيش بود و يكي ديگه هم گفت حالم خوب نيست نميام بيرون
وقتي فكر ميكنم كه توي اين لحظات مشابه واسه بعضي ها چه كارا كه نكردم چقدر پا به پاشون رفتم تا حس تنهايي رو ازش دور كنم و حالا خودم اينجوري تو تنهايي موندم............
يه روز دورو برم صد تا رفيق بود............. همين حالا هم صد تا رفيق هست اما رفيق واقعيييي.............اخ نگو كه نيست ديگه رو اين دوستي ها كه فقط تو شادي هات و تو قم اي اونا هستي حالم بهم ميخوره ميخوام برم از اينجا مي خوام برم يه جا كه هيچكي نباشه هيچ هيچ هم زبوني نباشه مي خوام برم برم برم يه جا يه جا كه هيچ بني بشري نباشه يه جا كه پاي انسان بهش وا نشده باشه ميخوام از اين كره خاكي برم محكوميت من كي تموم ميشه كاش كاش مي دونستم كاش ميدونستم اين ادما از جنس من نيستن يا يا من از جنس اين ادما نيستم من من مال اينجا نيستم من زميني نيستم مي خوام برم بزار برم پامونبند به اين دنيا اينجا بوي غم ميده بوي تنهايي بوي نكبت اينجا هيچيش خوب نيست اينجا خيلي كثيف اينجا نميشه حدس زد اگه بغلت ميكنن اگه ميگن دلم برات تنگ شده منظورشون چيه اينجا حرفاشونو دو پهلو ميزنن اينجا باهات صادق نيستن اينجا غم و شاديشون واقعي نيست اينجا خيلي ها خنجر از پشت ميزنن تو تاريكي سايه هايي هستن كه ميخوان زمينت بزنن اينجا اينجا نميشه عاشق شد اينجا نميشه كسي رودوست داشت اينجا واسه دوست داشتنت بايد ببازي بايد فنا بشي بايد تو خودت بپوسي اين ادما بخدا مثل سايه هستن بري دنبالشون ازت فرار مي كنن و دور شي ميان دنبالت اينجا كسي باهات صاف و ساده نيست اينجا اگه ساده دل باشي مي گن ساده لوح تفاوت ساده دل بودن با ساده لوح بودن اينجا هيچ هيچ دلم خيلي پره از اين ادما مي خوام برم مي خوام برم بزار برم

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

باز باران....

20 روز از مهر گذشت و هنوز باران نباريده!

من هنوز مشتاقانه ,چشم به اسمان ميدوزم, هنوز اميدوارم اولين قطره باران بر صورتم فرود بياد !

20 روز از پاييز گذشته, اما هنوز حتي كلاغ ها رو توي اسمون نديدم! اون موقع ها عصرا كه مدرسه كلاغا تعطيل ميشد, از در ورودي بيمارستان تا در ساختمون حتما يه هديه از اسمون ميوفتاد رو مقنعت !رد خور نداشت, اين روزا كه ديگه حتي اين اسمون كلاغ هم نداره ,يعني اونا هم از اينجا كوچ كردن؟ مثل خيليهاي ديگه!

فكر كنم بارون امسال هم مي خواد ناز كنه واسم, اما بازم حاضرم نازشو بكشم ,به جون بخرم, فقط بباره, دلم ميخواد اونقدر بباره كه سيل بشه ,بعد وقتي همه دارن فرار مي كنن, تا يه سر پناهي, سقفي, تاكسي, چيزي گير بيارن ,من شلپ شلپ تو ابا راه برم ,خيس خيس شم ,عين موش اب كشيده, بعدم وايسم توي يه چاله اب, به رهگذرا بخندم, صورتم رو بگيرم رو به اسمون و جيغ بزنم ببار, ببار

اخ كه چي ميشد اگه بارون ميومد !
بي صبرانه در انتظاربارانم ! بي رحمانه منتظر اشكاي اسمونم ! بي قرار پاييز برگ ريزم! حتي مضحكانه منتظر غار غار كلاغا هستم !

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

ميگذرد اما ميگ...وميگذرد

چرا بعضي داغ هايي كه به دلت ميزارن, سرد نميشه ؟ چرا بعضي زخمايي كه به روحت ميزنن, كهنه نميشه؟ چرا بعضي اتفاقات به يسري خاطره, تبديل نميشه؟ چرا بعضي غم ها تلخيشو از دست, نميده؟ چرا بعضي كدورتها رنگشونو از دست, نميدن؟

تا كي قراره اين زخم سر باز كنه, چركي شه؟ تا كي قراره اين اتيش بسوزونه ؟ كي اين حنا بي رنگ ميشه؟ جنازه اي كه خاك كردم ,بر مزارش گريه كردم, شيون كردم ,چرا هنوز سر از قبر در ميياره و دوباره و صد باره جلوي چشمام ميميره ؟
شب سياهي, رخت نميبنده! صبح به خونم نمي ياد! خورشيد تو اين اسمون طلوع نميكنه! انگار اين زهر كه جرعه جرعه به كامم ميريزه ,تمومي نداره !
اين فيلم 2 ساله كه داره تكرار ميشه و انگار ذهن من خستگي ناپذيره! هر صحنه رو بيش از هزار بار تكرار ميكنه و از اول نگاه ميكنه!
تو اين زندگي تكراري, توي اين روزاي روزمره, توي اين ياداوري هاي شبانه روزي, هنوزم انگار همه چيز اين قضايا تازگي داره !انگار در مورد اين قضايا عادت كردن, بي مزه شدن, از سنگيني كم شدن, از وقاحت افتادن, كمرنگ شدن ,بي معني شدن ,كهنه شدن يا هر پروسه ديگه اي كه بايد واسه يه خاطره اتفاق بيوفته نمي افته !
هرگز توي اين 2 سال نتونستم بگم :اين نيز بگذرد ,نتونستم بگم اندكي صبر سحر نزديك است, هرگز توي اين 2 سال لحظه اي از
سيستم هاي دفاعي عالي انساني ام (انكار, فراموشي ,فرافكني ,حواله كردن) نتونستم راجع بهشون استفاده كنم !
خوب, شوخي كه نيست ,همه وجود, روح ,احساس, عاطفه, قلب, اعتبار يك نفر رو كشتن! شوخي كه نيست كسي رو به سر حد مرگ, خودكشي رسوندن !
شايد سالها زمان لازم باشه, واسه يه كسي كه از اسب افتاده, سالها زمان واسه اينكه پاشه ,وايسه, روي پاي خودش ,و شايد, شايد, هيچ وقت, دوباره سواركاري نكنه! ديگه از اسب بترسه ,از سواري, از يورتمه رفتن ,!شايد, هيچ وقت ,هيچ وقت ,ديگه ,جرات 4 نعل تاختن رو نداشته باشه! كسي كه مار گزيدتش ,پاش رو از دست داده بخاطر اون نيش, اگه از ريسمان سياه و سفيد نترسه, تعجب داره !
ساده نيست باختن !همه چيز رو كه بهش افتخار ميكردي ,از دست دادن !چيزاي رو فروختن كه ديگه جايگزيني واسش نيست! بازگشتي هم نداره! نه اصلا ساده نيست, باختن و سختر بازنده بودن است !و چقدر تفاوت وجود داره در اين دو واژه مشابه, باختن! بازنده بودن!

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

من مرده ام!

فرانكلين ميگه:بعضي از ادمها در 25 سالگي ميميرند و در 45 سالگي دفن ميشوند !
من از اين دست ادمها هستم !
سالهاست كه من مرده ام و شب هنوز هم گويي ادامه همان شب بيهوده ست! و من هيچگاه پس از مرگم ,جرات نكردم كه, در ايينه بنگرم و انقدر مرده ام ,كه هيچ چيز مرگ مرا ثابت نمي كند, و عشق و ميل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان, موشي بنام مرگ جويده است, و درست گفته كه زنده هاي امروزي چيزي بجز, تفاله يك زنده نيستند!
ايا زمان ان نرسيده است كه, اين دريچه باز شود, باز, باز ,باز... كه اسمان ببارد و مرد بر جنازه مرده خويش زاري كنان نماز بگذارد!
به زندگي ,به زنده بودن, به فروغ, قسم كه زمانش رسيده است!
اگر روزي باراني, ديدي ,كسي بر تابوتي كه از ديدت خالي است ,شيون ميكند, نماز ميگذارد, كتاب فروغش كنار تابوت ورق ورق شده ,صداي ملايم موسيقي اش گوشت را نوازش كر,د فقط بگو... خداحافظ!

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

شايد از همين شنبه

مامانم امروز كلي غر زد! كه, چرا نمي خوام امسال امتحان تخصص بدم؟ كه دارم زندگي رو ميبازم ,كه دارم وقتم رو سر هيچ و پوچ تلف ميكنم, كه 3 سال عقب افتادن از همه چيز كافي نبوده و حالا مي خوام 1 سال ديگه هم خودم رو عقب بندازم؟ كه ديگه بسه به هدر دادن وقتاي طلايي زندگي, كه ,كه, كه ...... كلي كه هاي ديگه, اونقدر گفت و گفت و گفت كه, مني كه هميشه به غر زدن ها و سوالاي بي موردش فقط لبخند مي زدم ,عصباني شدم, داد زدم (خاك تو سرم)
من عاشق مامانم هستم ,با تمام غر زدنا ,عصبانيتها, دخالتهاش و هر چي كه واسم كم گذاشته ,اما باز عاشقشم !
عاشق شكم كپلش, عاشق قد فسقليش, عاشق دندوناي خرابش, عاشق بوي تنش ,عاشق مهربوني هاش, كه طعم تلخي داره (گاهي) ,عاشق شيريني هاش ,غذاهاش, تنوع سفرش ,عاشق دنبال كردن برنامه هاي اموزشي تلوزيونش, واسه يه لحظه تصور نبودنش هم لرزش شونه, از هق هق گريه واسم مي ياره!!!
اما خدايي اين بار هر چي ميگم, مادر من اخه امسال نمي شه, امتحان داد ,بچه ها 5 ماه هست كه دارن بكش مي خونن و من هنوز شروع نكردم ,ميگم من هنوز هدف مشخصي پيدا نكردم, ميگم نمي دونم ميخوام بمونم يا برم, ميگم ديره ,
اما تو كتش نميره ,ميگه: كار نشد نداره, از همين الان بخون, ميگه تو كه پارسال اون نمره رو اووردي حتما امسال بهتر ميشه, ميگه تو با ضريب هوشي 167 جز نابغه ها هستي ,نمي خواد مثل اونا بخوني ,اندازه اونا بخوني, نصف اونا هم واسه تو كافيه, ميگه: قيد دوستات ,بيرون رفتنات ,رو بزن بشين بخون, قبول شو, بعد تصميم بگي,ر بري, نزار بگن اينجا قبول نشد, رفت اونجا يه چيزي شه, ميگه اگه تو مملكت خودت چيزي نشي, هيچ جاي ديگه هم چيزي نميشي, ميگه اگه مي خواستي بري بايد 6 ماه پيش مي رفتي, حالا كه موندي بايد سر بلند بشي, بموني يا بري بايد اينجا قبول شده باشي ,ميگه...
خيلي گفت, خيلي حرف زد ,نصيحت كرد, توپ و تشر زد, تهديد كرد ,وعده وعيد داد, شايد سر عقل بيام !
اما با همه اين حرفا, هنوز نتونستم قانع شم كه امسال امتحان بدم, اخه واقعا ديره, شايد اگه به اين باور برسم كه ماهي رو هر وقت از اب بگيري تازه هست, اگه فقط يه كم به اين باور برسم كه من ميتونم, به حرفاش گوش كنم !خدا رو چه ديدي ,شايد 6 ماه ديگه بيام و بنويسم كه منم رزيدنت شدم ,جراحي شيراز يا طب اورژانس تهران !!!
فقط كمي اراده, كمي انگيزه, لازم دارم, فقط كمي همت, فقط يه ذره اميد, يه روزنه, بايد به خودم بيام تا ديرتر نشده !
شايد از همين شنبه شروع كردم, شايد از همين شنبه دست بزارم روي زانو, يه يا علي بگم و خودي نشون بدم به خودم !!!
شايدم.........شايدم نه و بزارم به همين بطالت بگذره, بزارم همين جوري هدر بره, شايد بزارم اين روزمرگي زدگي ادامه پيداكنه!
كبوترانه به اين سايه سار دل بسته ايم
شقايقانه به اين ابرهاي باراني
كسي هميشه از ان سوي جاده ها ميگفت
كه مي رسيم اخر به خط پاياني