یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

trigger point

انگار همیشه خواسته ام خودم را ثابت کنم به خودم ,به دوستان, به خواهر و برادر, به فامیل ,به پدرم و به ... به مادرم, به مادرم!!!
توی این تنهایی مطلق, توی این 20 ساعت در چهار دیواری زندان مانند ,به خیلی چیزا فکر میکنم ,خیلی روزها رو دوباره مرور میکنم, خیلی سالها رو, راه هایی که رفتم ,مسیر هایی که نباید میرفتم, اشتباهات, موفقیت ها, شکست ها, پیروزی ها, و میرسم به اینجا که هستم و بعد میرم به فردا ,فرداها ,اینده دور, نزدیک !!!
شاید بعدا از اینده هم نوشتم !!!
اما توی این کنکاش ها ,یه نکته ای واسم جالب بود ,یاد اولین امتحان مثلا مهم زندگیم افتادم ,تابستان سال اول راهنمایی ,امتحان مدرسه نمونه مردمی که اون روزا , جز بهترین مدارس شهر بود! من دانش اموز زرنگی بودم ,معدل 5 سال ابتداییم 20 بود و امتحان ورودی رو دادم ,بین 1000 نفر شرکت کننده ,90 نفر رو قبول میکردن !روزی که برای دیدن نتایج به اون مدرسه رفتم, بر خلاف همیشه که همه جا تنها میرفتم با مادرم بودم ,و توی حیاط مدرسه مثل مور و ملخ دانش اموز و پدر و مادراشون بودن و بعضی ها خوشحال و اکثرا بغض کرده از در بیرون می رفتن, قبل از اینکه برسم به جایی که اسامی رو زده بودن ,مامانم با خنده گفت :من که فکر نمیکنم قبول شده باشی, بین این همه دانش اموز, فقط 90 نفر میخوان ,اونم اونقدر پارتی دارو اشنا های خودشون هستن که ,جایی واسه تو احتمالا نبوده !نمی خواد دیگه بری نگاه کنی ,من مطمئنم قبول نشدی!!! من اما به زور خودم رو به شیشه ای که اسامی بود رسوندم و...
خوب من نفر سوم شده بودم ,بین 1000 نفر سوم شدم و از3 نفر اول خواسته بودن برن دفتر, اونجا هم ازم خواستن توی امتحان ورودی مدرسه تیز هوشان شرکت کنم ,که با جریانات مفصلی که پیش اومد امتحان تیزهوشان رو ندادم! ایناش دیگه بماند ,اما اون حرف مامانم همیشه یه گوشه ذهنم موند, شاید توی خیلی از لحظه های سخت یا امتحان های مهم یادم نبود ,اما همیشه میدونستم یه چیزی, یه حرفی ,یه موضوعی, من رو تحریک میکنه که, توش بهترین باشم ,کم نیارم ,یه چیزی همیشه جرقه بود تو ذهنم و تحریک ذهنی و دقیقا نمی دونستم چیه, تا این روزها که ... بلاخره پیداش کردم ,همیشه از مادرم ممنون بودم ,عاشقش بودم و دلیلشو(البته غیر از اینکه اکثر ادم ها مادرشون رو دوست دارن) نمی دونستم و حالا می فهمم که اون همیشه محرک من واسه حرکتای ناب زندگیم بوده ,خیلی کارا واسم کرده ,خیلی جاها پا به پام اومده, غصه خورده, شب بیداری کشیده, نگران شده ,اشک ریخته, شاد شده ,حرص خورده ,,اعصاب خوردی داشته اما از همه بیشتر دوسش دارم ,عاشقشم ,چون اینجا بودنم و هر جای خوبی که برسم رو, مدیون تحقیر ناخواستش توی تابستون اون سال (17 سال پیش) میدونم !!!
مادرم ,تنها کسی هست که بعد از یک هفته دوری ازش, دلم براش تنگ میشه, تنها کسی که شبا که میخوابم توی اخرین لحظات بیداری سرم رو روی پاش حس می کنم ,دستش رو لای موهام و بوی تنش رو توی مشامم !
.
.
.
داستان های مشابه زیادی از دوستان و اشنایان و دیگران شنیدم که, یه تحقیر توی کودکی یا نوجوانی ,اونا رو به کارهای غیر متعارف کشونده ,اونا رو به نابودی کشونده و توی زندونها یا بیمارستان های روانی بستری شدن یا خیلی از مشکلات امروزشون رو نتیجه اون تحقیر میدونن من اما ...

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

با حمالی ما به اسم اونا و به کامشون !!!

هفته س.پاه بود یا پ.اسدار یا همچین چیزی هر چی بود, مزخرف بود!
توی اخبارشون اعلام میکردن ,توی استان فارس 28 پزشک رو به روستاها فرستادن, با دارو و امکانات و توی بوق و کرنا کردن که ما ال کردیم و بل کردیم !!!
یکی از اون 28 پزشک احتمالا من بودم؟!!!
از 2 روز قبلش با ما گفتن باید برین روستاهای قمر(روستاهای تحت پوشش خودمون که نزدیک مرکز بود ) توی مسجد یا مدرسه یا حسینیه یا خونه یکی از روستاییها مریض ببینید!
روز موعود هرچی منتظر اومدنشون شدیم خبری نشد ,رفتیم درمانگاهای خودمون .ظهر ساعت 2 زنگ زدن که رسیدیم به شبکه بهداشت و تا 3 میرسیم به تو و من باید باهاشون برم و مریض ویزیت کنم , شب شد کسی نیومد !!!
صبح روز بعد اومدن, 2 تا ادم خیلی خیلی گنده ,اسلحه به دست با لباس فرم؟!!!و گفتن دیروز گرم بود, دیدیم فایده نداره بیاییم ,حالا بیا بریم !!!
یه کیسه پلاستیک کوچیک دستم دادن :بیا اینم دارو, بده به مردم ,2 تا شربت انتی بیوتیک بود ,4 تا بسته قرص ضد انگل و 3 تا بسته قرص فشار خون !!!
پشت ماشین ما 3 تا کارتون دارو بود ,از هر چیزی که فکر می کردم لازم میشه !
رسیدیم ,مریضا صف بسته بودن به امید داروی رایگان از طرف س.پاه !!!
اون 2 تا نشستن روبرو کولر و من رفتم توی اتاقی که کولر نداشت و از بوی گوسفند و عرق تن و گل و لای کفشا بیشتر شبیه اشغال دونی بود!!!
نیم ساعت گذشت ,بهورز اومد گفت من چند لحظه میرم خونه میام ,این 2 تا س.پاهیا میگن صبحانه نخوردن, میرم براشون بیارم !!!
2 ساعت گذشت داروهایی که اوورده بودیم تموم شد و هنوز مریض بود, صدای غر غر روستایی ها بلند شد: اومدین خودتون رو نشون بدین؟ این چه وضع رسیدگیه؟ اینجا که فقط ویزیت رایگان بود !!!چرا دارو رایگان نمیدین ؟حتما دارو هایی که سپاه داده رو ورداشتین واسه خودتون (همون کیسه فریزری 4 قلمی ) ؟
حدودا 60 تا مریض رو در عرض 2.5 ساعت ویزیت کردم ,خودکارم هم دیگه تموم شده بودو3 تا مریض دیگه مونده بود. که یکیشون اومد گفت زود سر و تهش رو هم بیار, ما میخوایم بریم, این برگه هم توش صورت جلسه بنویس ,یه گزارش از فعالیتمون؟!!!
در ضمن اخرشم بنویس ما میخواستیم ازت حین ویزیت عکس بگیریم و نذاشتی !!!
دیگه کفرم از دستشون در اومده بود ,انگار من یه زندانی بودم که اونجور با اسلحش بالا سرم ایستاده بود, انگار من سربازش بودم که اینجوری دستور میداد ,مردک شکم گنده 10 تا تخم مرغ و 5 تا نون و 2 تا فلاکس چای رو با اون یکی خوردن یه تعارف هم نزدن ,دارو هم که نیاوردن ,فقط این وسط دهن من سرویس شد و مریض رو رایگان ویزیت کرده بودم ,با عصبانیت گفتم من دستم درد میکنه خودتون بنویسید ,من امضا میکنم! پرور برگشته میگه :پایینشو امضا کن, بالاشو خالی بزار بعدا خودمون مینویسیم !قبول نکردم و تا ننوشت امضا نکردم, بعدم که دیدن مریضا دیگه صدای اعتراضشون خیلی بلند شده ,دمشون رو گذاشتن رو کولشون بدون حتی یه تشکر خشک و خالی و حتی خداحافظی رفتن!!!
بعد تو اخباراشون میگن 28 تا دکتر فرستادیم به روستاها واسه ویزیت مردم با تجهیزات کامل!!!

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

به سلامتی این 4 نفر!

معرفت در گرانی است به هرکس ندهندش ,پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش!!!
.
.
.
برای ز.س-ا.ر-س. پ- ف.م.

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

المان و عشقه

نمیدونم چرا تو این جام هر بار تلوزیون رو روشن کردم تا از نتیجه خبر دار شم تیمی که تو اون مسابقه دلم میخواست ببره گل میخورد درست همون لحظه که تلوزیون رو روشن میکردم!!! به خودم قول دادم فردا اصلا طرف تلویزیون نرم !

المان میبره نه؟ من قول میدم اصلا هیچ پیگیری نکنم و صبح نتیجه رو از رانندمون بشنوم شاید اینجوری المان ببره!

المان میبره نه؟ نگو نه که خیلی دمغ میشم میدونم المان این بار قهرمانه...

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

امان از دست روستایی ها!!!

1)من: سلام خوب مشکلتون چیه؟
مریض:تو دکتری من بگم مشکلم چیه؟
2)من:سلام مشکلتون چیه؟
مریض:فکر کنم فردا میخوام مریض شم .