جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

از هيجانات اين روزهايم!

تا 2 سال پيش عاشق مهموني رفتن, باغ رفتن با دوستاي اكيپي ,بودم ,مهم نبود باغ كي ,مهموني كي, مهم نبود كجا, همين كه ما 12-13 نفري با هم ميبوديم و ميرفتيم كافي بود و واقعا هم كه خوش ميگذشت ,تو اون روزا يا اون شبا ,هرچند ما اكيپ بوديم ,اما 4-5 تايي زوج بودن و 3-4 تا هم كه تك بودن, پسر بودن و تقريبا اكثر مواقع من تنها دختر تك گروه بودم(اينكه ميگم تقريبا ,چون بعضي ها عضو ثابت گروه نبودن, دخترايي كه فقط گاهي ميومدن) خوب توي مهموني ها كه فقط ما نبوديم, اكثر مواقع 30 نفري ميشد, گاهي بيشتر, گاهي كمتر و هميشه خدا يه مردك پيله هم, پيدا ميشد كه گير بده به من و تا اخر مهموني بساط خنده بشه واسه من و برو بچ ,فرقي هم نميكرد كه من خيلي جدي يا توي لفافه اين كنه ها رو رد كنما, نه ,گير سه پيچ بود اكثرا !اگه بر فرض هم, يكيشون دمشو ميزاشت رو كولش ميرفت دنبال يكي ديگه, ميديدي از اون ته يكي ديگشون داره موس موس ميكنه! خلاصه فاني بود واسه خودش, هرچند خيلي از مواقع هم كلي عصباني ميشدم از اينكه نمي زارن به حال خودم باشم ,ولي ترك مهموني, دعوا ,بحث, بگو مگو, نداشتم و ميذاشتم شبه يا روزه به خيرو خوشي بگذره !
ديشب اما ,بعد از 1.5 سال كه مهموني اينجوري نرفتم و اكثرا جاهايي رفتم كه همه رو ميشناختم, جاهايي كه جمع بيشتر از 10 نفر نبود, جاهايي كه همه منو و اخلاقم رو ميشناختن ,رفتم به يه مهموني 30-40 نفري يه باغ خيلي توپ ,با كلي ادم جديد ,منم با 7-8 نفر ديگه رفتم و طبق معمول تنها !
اما اينبار اولين كسي كه يك ربع بعد از ورودمون اومد سمتم(يه پسر 21-22 ساله ريزه ميزه و با يه قيافه خنگ) گير كه بيا برقصيم, رو چسبوندم به ديوار و با عصبانيت گفتم ديگه طرف من نيا ,كه با پشت دست ميزنم تو دهنت!!!
بعد از يه ربع ديگه, يكي ديگه اومد ,با يه حرف تكراري كه: شما چقدر اشناييد, قبلا نديدمتون؟ اسمتون چيه؟ منم گفتم :نه من كه شما رو نمي شناسم, واسم هم اشنا نيستين ,و رومو كردم يه طرف ديگه! باز از كنارم نرفت گفت: اما من مطمينم شما رو يه جا ديدم ,كارتون چيه؟ يه نگاه عاقل اندر سفيه بهش انداختم و رفتم بدون اينكه جوابي بدم !
رفتم توي باغ قدم بزنم ,كه جا به جا اين زوجا كنار هم يا روبروي هم نشسته بودن ,ترجيح دادم برم تو ويلا !
و يه گوشه نشستم و دقت كه كردم, ديدم ,چقدر دنياي من عوض شده! چقدر سليقه هام فرق كرده, طرز فكرم ,رفتارام ,تحملم, ديدم ,علايقم, بيزاريهام !و دوباره به اين نتيجه رسيدم كه, ادما هر 5 سالي يك بار تغيير ميكنن ,من سال 83 يه تغيير اساسي داشتم ,كه حالا بعدا ميگم و امسال هم دوباره يه تغييرات اساسي ديگه داشتم و دارم, خوب يا بدش رو نميدونم, يعني در واقع بعضي هاش خوبه ,بعضي هاش نه! اما هميشه عقيده داشتم كه ,تغيير خوبه ,هميشه در يك وضعيت ثابت بودن رو دوست نداشتم, همون ادم هميشگي بودن رو دوست ندارم, و دوست دارم كه گاهي خودم رو با تصميمات و رفتارم سوپرايز كنم !!!

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

پاييز كه بيايد...

تقويم روي ديوار ميگه پاييز از راه رسيده !
اما اين روزها مثل اول بهار, مثل اول ماه رمضون ,كه نه بوي عيد ميومد, نه بوي ربنا ,بوي بارون
نمي ياد !بوي پاييز رو نميشنوم ,هواي ملس پاييز رو هنوز حس نكردم ,برگا هنوز از يه نواختي
كسل كننده تابستوني بيرون نيومدن, اسمونم هنوز ابيه !
واقعا پاييز اومده؟ يعني بايد منتظر بارون باشم؟ اولش بارون برگا ,بعدم بارون قطره ها, يعني بايد برم ارم رو برگا راه برم ,صداشونو در بيارم ,به نالشون گوش كنم؟ يعني باز بايد 4-5 ساعت توي پارك زير بارون قدم بزنم و مثل موش اب كشيده, برم صوفي(گلهاي قديم) ناهار بخورم ؟ يعني من ميتونم دوباره زندگي پاييزي محشر خودم رو تجربه كنم !
باور كردنش سخته, مثل واقعي شدن يه رويا!
داشتم كم كم باور ميكردم كه ,اينجا هميشه تابستاني است ! يا نه, داشتم ديگه دست بر ميداشتم از اين رويا, از ديدن دوباره پاييز!
پس چرا من هنوز بوي پاييز رو نميشنوم؟ شامه ام خراب شده؟ يا مي خواد غافل گيرم كنه؟
به هر حال پاييز كه بيايد, با برگهايش عشق بازي مي كنم! با بادهايش بي پروايي ميكنم! با بارانش عقده گشايي مي كنم ! پاييز كه بيايد, رخوت از تن مي گيرم !دل به اسمان خاكستري اش مي بندم !رها خواهم شد !
پاييز كه بيايد, دختر بچه, شوخ بازي گوش شيطون سر به هواي وجودم رو, ازاد مي كنم !به پاس تحمل بهار و تابستان حبس بوده اش, اجازه دلبري مي دهمش!
پاييز كه بيايد ......
اندكي صبر پاييز در راه است!

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

وقتي فرصتي در اختيارمان قرار ميگيرد چانه نزنيم

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

عمو مردكها!!!

اين روزا ,اينقدر از خاله زنك بازي و عمو مردك بازي بعضي يا بهتر بگم 99% پسرا شنيدم و حرص خوردم ,اين قدر از دست يك كلاغ چهل كلاغ بازي اينا ,عصبي شدم و از تفسيرهاي نامربوطي كه روي حرفاي صد سال پيشت, گذاشتن, كفري هستم ,
كه .....
جدي ,جدي, تصميم گرفتم ,دوباره خطم رو عوض كنم ,معدود ادمهايي هستن ,كه شمارم رو بهشون ميدم ,اكثرا دختر و حتي به تعداد انگشتان دست هم پسر نيست!
اين رو مني ميگه كه, 50%دوستام پسرن نكه دوست پسرم باشنا, نه ,فقط دوستيم و حساب جنسيت, توي اين دوستي بي رنگه ,من واسشون يه دوست بودم و هستم, مثل دوستاي پسرشون و اونا هم واسه من دوستي بودن, مثل دوستاي دخترم !
ولي......
با وجود اينكه, خيلي هم روي انتخابشون( مخصوصا از 2سال پيش ) دقت كردم و وسواس به خرج دادم و حواسم بود كه كيو بايد حذف كامل كنم, كيو كامل نگه دارم و چه كسايي واسه يه موقع هايي خوبن,
اما.....
ميبينم كه ,انگار دوباره بايد يه پابليش اساسي انجام بدم ,يه گوشي تكوني, از شمارههايي كه ديگه حتي لياقت ذخيره بودن تو ليستم رو ندارن!
جدا.....
تهوع گرفتم, از شنيدن چرندياتي كه اكثرا, زاده ذهنشونه ,از حرفاي صد من يه غاز, كه مفتش گرونه و من بايد واسه شنونده و البته گوينده, اين خضعبلات رو, توضيح بدم كه, منظورم اين بود, يا فلان حرف رو نزدم !
هميشه......
با اين قانون حرف زدم كه, چيزي نگم كه نتونم توي روي طرف بگم ,حرفي بزنم كه بتونم بنويسم و پاش امضا كنم, حرفم رو طوري بگم كه, نياز به تفسير, توجيح و تعبير نداشته باشه, ولي مي بينم يا ميشنوم كه موفق نبودم ,نه تنها راجع به حرفاي خودم, بلكه راجع به ادماي ديگه هم, ديدم و شنيدم كه نقل مجلساي خاله زنكي پسرا شده و در نهايت, چيزي ازشون به گوش ميرسه كه بوي تعفنش, از بوي مريضي كه از زندان اورده بودن, خودشو به گند كشيده بود (هم ادرار, هم مدفوع و هم استفراغ, سر تا پاشو پر كرده بود )هم بدتره و من يكي كه ديگه رغبت نزديك شدن بهش حتي با 3 تا ماسك و 3 تا دستكش و عينك محافظ رو نداشته و ندارم !
البته.......
اون مريضه ,با يه شستشوي اساسي تميز شد و مثل يه ادم شد, اما اينا اگه با الكل و وايتكس و انواع و اقسام مواد ضد عفوني, گندايي كه زدن رو هم بشورن, بازم نميتونن از نقشاي زشت و چندش اوري كه توي ذهن من بازي كردن و بوهاي تهوع اورشون كم كنن!
همون.....
بهتر كه, اين ادما رو به زباله دان تاريخي ذهنم بسپارم ,مثل زباله هاي بيمارستاني بسوزونمشون ,وخاكسترشونم به باد بسپارم !
اهاي.....
خاله زنكها, عمو مردكها ,خاله خان باجي ها, مگسان وزوزوي ناقل همه فسادها, گورتان را گم كنيد! دست از سر زندگي من كه با وجود شما نكبتش دامن خودم را هم گرفته برداريد! مزخرفات كلامي و ذهني خودتون رو به خورد كسايي بدين كه مثل خودتونن! جمع كنيد بساط سخن پراكني و چرند گويتون رو !!!

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

.

بيا برات قصه بگم قصه از اين دل پر غصه بگم
سالهاست بدنبال باقي شعرم, بنويسم يا بخونم!!!

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

مرفين prn به شرط راستگويي!!!

حوالي ساعت 3 صبح از بخش زنگ زدن و گفتن مريض اتاق 5 ميگه نفس تنگي دارم !
كتاب كافه پيانو رو كه از صبح شروع كرده بودم و هر وقت فرصت كوتاهي گيرم مييومدم ميرفتم تو اتاقم و مي خوندم, گذاشتم رو ميز و با عجله رفتم !
مريض اقاي 32 ساله هست, كه 6 ماه پيش در اثر تصادف رانندگي ديافرگم و طحالش پاره شده بوده, عمل كرده و با فيسچول 3 ماه پيش برگشته بود و بعد از مداوا چند شب پيش با همين علايم برگشت بيمارستان!

پسر قد بلند و شديدا لاغر, كه براي دريافت هايپر يا تغديه از طريق رگ امده بود, روز اول گفته بود كه معتاد است و قرار شد هر 6 ساعت مرفين بگيره, ولي خوب نيازش بيشتر از اين حرفا بود و با ترفنداي مختلفي بيشتر ميگرفت !
رفتم و معاينه كردم با شك به هموتوراكس, عكس قفسه سينه, گازهاي خوني, پالس اكسيمتر و حالت نيمه نشسته را, تو برگه دستوراتش نوشتم و تا 1 ساعت بعد كه همه چيز اماده شد, تو بخش موندم و هر از گاهي سري بهش ميزدم, به چهره زار و نزارش, به حال و روز بدي كه بعد از تصادف پيدا كرده بود ,به وضعيت مالي بدي ,كه روز پذيرش اظهار ميكرد, به اينكه چرا با اين همه بد بختي ديگه معتاد شده ,نگاه مي كردم!
از لحظه اول هم شك كردم كه, احتمالا واسه گرفتن مرفين اين بازي رو در اورده ,اما خوب ريسك نميشد كرد!
توي همون يك ساعت مريض اتاق 1, كه روبروي اين پسره بود, و اون هم به شدت معتاد بود, صدام كرد
گفت: بدنم درد ميكنه, اب دماغم اويزونه, خمارم, پرستارا بهم مرفين نميدن, شما بگي قبول ميكنن !منم به پرستاره گفتم ,بهش داد, گناه داره ,بدبخت, از جيب من كه نميره!
جواب همه كارايي كه واسه تخت 5 كرده بودم ,خوب بود و كاملا مشخص شد كه دردش از چيه! رفتم تو اتاقش, بهش گفتم بهتري با اكسيژن ؟گفت نه!گفتم: واسه مرفين فيلم بازي ميكني؟ گفت: واي نه, كي ميگه, اصلا مرفين كه نميخوام الان!
به پرستار گفتم: تا 14 ساعت ديگه بهش مرفين ندين ,تا گمراه نشيم و بفهميم دردش چه دليلي داره و در واقع ميخواستم تنبيهش كنم !!!
صبح ساعت 8 كه رفتم بالا سرش گفت: تو رو خدا بگو بهم مرفين بدن! اره ديشبم واسه مرفين اين كارا رو كردم !
منم گفتم: اخه برادر من ,پسر من ,پدر من, تو كه وضعيتت اينجوريه, ديگه دروغ چرا؟ معتادي كه دلا دلا نميشه ؟ اگه از اول راستشو ميگفتي مثل اتاق 1 به تو هم مرفين ميدادم, اقا والا, بلا, به پير, به پيغمبر ,
به هرچي مي پرستي ,دروغ بده! من از دروغ متنفرم ! مثل مر,د سينتو بده جلو, بگو :اره, اعتياد دارم! به هزار دليل ,كه به تو مربوط نيست ,به مرفين نياز دارم! بهم ميدي, يا بخشو بزارم رو سرم! واسا صاف تو چشم پرستار و دكتر بگو: الان بدنم خماره ,شما كه نميفهمي, خماري كه نكشيدي, پس واسه من نسخه نپيچ هر 6 ساعت, وقتي من روزي 10 بار ,10 تا بس, ميكشم! 5 ميلي مرفين, اونم 4 بار تو روز, واسم افاقه نميكنه! خوب اونوقت منم ميام ,واست مينويسم prn ,يعني هر وقت مريض احتياج داره ,نه من به زحمت ميوفتم و حرص ميخورم, نه تو خماري ميكشي!(البته همه اين حرفا رو بلند نگفتما, اكثرش تو ذهنم گذشت!)
تو فكر ميكني متنبه شد؟؟؟

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

شايد حكمتي داره!!!!!!!

فلسفه زندگي رو قبول داشتم !رسالت هر كس واسه اومدن توي اين دنيا و نقشي كه هر جنبنده اي ايفا ميكرد, رو باور داشتم! وجود هيچ كس و هيچ چيز بي دليل نبود !!!
اين روزها اما.......
فلسفه زندگي رو درك نمي كنم! هزاران پرسش, علامت سوال, توي ذهنم, توي مغزم و تا اعماق وجودم ريشه دوانده!!!
دليل زنده بودن و نفس كشيدن يه گربه كورو فلج و مريض رو نمي فهمم!!!
استدلال منطقي واسه بدنيا اومدن نوزادي با انواع و اقسام انومالي ها و سندرم ها ,كه مثلا 18 ماه زنده مي مونه ,كلي خرجش مي كنن و در نهايت هم مي ميره رو نمي فهمم!!!
اين دست و پنجه نرم كردن مريضا ,با مرگ ,با اينكه اكثر مواقع پيروز ميدان مرگ بجز در زمانهايي كه فرصت كوتاه دوباره ميده رو نمي فهمم !!!
اين بازي ما ,با فرشته مرگ, بازي ما به عنوان پزشك ,ناجي, درمان كننده, بازي كه رقيب رعايت اصول و قواعدبازي رو نمي كنه, گربه رقصاني مي كنه و پوزخند كريهش, مثل ناخني كه به شيشه كشيده مي شه ,چندش اوره, رو درك نمي كنم !!!
اين اميد هاي واهي, به فرجام كارهاي ما, توسط همراهان مريضي در كما, كه به زور دستگاها نفس ميكشه, در حالي كه به راحتي مي توان حرارت سرد و يخ زده نفسهاي شوم مرگ رو كه به تن لختش
مي خوره روحس كرد, درك نمي كنم !!!
خود را و تمامي موجودات رو, به سان عروسكي در دست مخلوقي, بي مروت ,بي مرام, نا مهربان خودخواه ,مي بينم كه مثل كودكي بهانه گير و لوس هر دقيقه و هر ثانيه دست و پاي يكي از ما را ميكند, چشمان يكي را در مي اورد, صورتمان را خط خطي مي كند, توي جوي اب مي اندازد ,زير پا لهمان
مي كند, لجن مالمان مي كند, لباسمان را پاره ميكند, عريانمان مي كند ودر نهايت به گوشه اي پرتابمان مي كند!!!
و....
اگر سوال كني كه , چرا اين كار را ميكني با گستاخي تمام توي چشمات زل مي زنه و ميگه مال خودمه دوست دارم, دلم مي خواد !!!
و......
چه نا عادلانه راست مي گويد!, رو به هيچ كس نمي توان كرد, براي دادخواهي !!!
حس مالكيت بر مخلوق, حس صاحب بودن از جانب او, چه ها كه بر سر ما نمي اورد, و ما به اسم قسمت و تقدير, به اسم مشيت خداوندي, به حساب بنده بودن, عدم درك كامل و به پاي وجود حكمتي مخفي, چه بدبختي هايي رو كه تحمل نمي كنيم !!!

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

......... با من زاده شده من رها نميكنه!

_امشب از اون شباس كه مي خونه ميرم من سراغ مي و پيمونه ميرم من
_ساقي ساقي اي ساقي باز مستم و ديوونه غم عشق و رسواييم ديگه از كي پنهونه
_ساقي بده جامي كه بسوزم با غمها
_مستي هم درد من ديگه دوا نميكنه........