تا 2 سال پيش عاشق مهموني رفتن, باغ رفتن با دوستاي اكيپي ,بودم ,مهم نبود باغ كي ,مهموني كي, مهم نبود كجا, همين كه ما 12-13 نفري با هم ميبوديم و ميرفتيم كافي بود و واقعا هم كه خوش ميگذشت ,تو اون روزا يا اون شبا ,هرچند ما اكيپ بوديم ,اما 4-5 تايي زوج بودن و 3-4 تا هم كه تك بودن, پسر بودن و تقريبا اكثر مواقع من تنها دختر تك گروه بودم(اينكه ميگم تقريبا ,چون بعضي ها عضو ثابت گروه نبودن, دخترايي كه فقط گاهي ميومدن) خوب توي مهموني ها كه فقط ما نبوديم, اكثر مواقع 30 نفري ميشد, گاهي بيشتر, گاهي كمتر و هميشه خدا يه مردك پيله هم, پيدا ميشد كه گير بده به من و تا اخر مهموني بساط خنده بشه واسه من و برو بچ ,فرقي هم نميكرد كه من خيلي جدي يا توي لفافه اين كنه ها رو رد كنما, نه ,گير سه پيچ بود اكثرا !اگه بر فرض هم, يكيشون دمشو ميزاشت رو كولش ميرفت دنبال يكي ديگه, ميديدي از اون ته يكي ديگشون داره موس موس ميكنه! خلاصه فاني بود واسه خودش, هرچند خيلي از مواقع هم كلي عصباني ميشدم از اينكه نمي زارن به حال خودم باشم ,ولي ترك مهموني, دعوا ,بحث, بگو مگو, نداشتم و ميذاشتم شبه يا روزه به خيرو خوشي بگذره !
ديشب اما ,بعد از 1.5 سال كه مهموني اينجوري نرفتم و اكثرا جاهايي رفتم كه همه رو ميشناختم, جاهايي كه جمع بيشتر از 10 نفر نبود, جاهايي كه همه منو و اخلاقم رو ميشناختن ,رفتم به يه مهموني 30-40 نفري يه باغ خيلي توپ ,با كلي ادم جديد ,منم با 7-8 نفر ديگه رفتم و طبق معمول تنها !
اما اينبار اولين كسي كه يك ربع بعد از ورودمون اومد سمتم(يه پسر 21-22 ساله ريزه ميزه و با يه قيافه خنگ) گير كه بيا برقصيم, رو چسبوندم به ديوار و با عصبانيت گفتم ديگه طرف من نيا ,كه با پشت دست ميزنم تو دهنت!!!
بعد از يه ربع ديگه, يكي ديگه اومد ,با يه حرف تكراري كه: شما چقدر اشناييد, قبلا نديدمتون؟ اسمتون چيه؟ منم گفتم :نه من كه شما رو نمي شناسم, واسم هم اشنا نيستين ,و رومو كردم يه طرف ديگه! باز از كنارم نرفت گفت: اما من مطمينم شما رو يه جا ديدم ,كارتون چيه؟ يه نگاه عاقل اندر سفيه بهش انداختم و رفتم بدون اينكه جوابي بدم !
رفتم توي باغ قدم بزنم ,كه جا به جا اين زوجا كنار هم يا روبروي هم نشسته بودن ,ترجيح دادم برم تو ويلا !
و يه گوشه نشستم و دقت كه كردم, ديدم ,چقدر دنياي من عوض شده! چقدر سليقه هام فرق كرده, طرز فكرم ,رفتارام ,تحملم, ديدم ,علايقم, بيزاريهام !و دوباره به اين نتيجه رسيدم كه, ادما هر 5 سالي يك بار تغيير ميكنن ,من سال 83 يه تغيير اساسي داشتم ,كه حالا بعدا ميگم و امسال هم دوباره يه تغييرات اساسي ديگه داشتم و دارم, خوب يا بدش رو نميدونم, يعني در واقع بعضي هاش خوبه ,بعضي هاش نه! اما هميشه عقيده داشتم كه ,تغيير خوبه ,هميشه در يك وضعيت ثابت بودن رو دوست نداشتم, همون ادم هميشگي بودن رو دوست ندارم, و دوست دارم كه گاهي خودم رو با تصميمات و رفتارم سوپرايز كنم !!!