چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

من, خودم يا بدلم!

-خاله ,فردا خونه اي؟
-معلوم نيست !هنوز تصميم نگرفتم! واسه چي؟
-ميخوام ببينم كدوم مانتو رو با كدوم شلوار و روسري بپوشم!ميخوام بگي كدوم بهتره و بيشتر بهم ميياد!
-وااااااااايييييي! خاله ,بي خيال ,حالا كو تا فردا عصر! يه چيزي ميپوشي ديگه, از حالا و اين وقت شب
حوصله داريا !
وبعدش كه رفتم بخوابم, يادم اومد كه خود من هم ,دقيقا همين جوري بودم! از روز قبل واسه اينكه چه لباسي رو, با چه شلوار, كفش ,روسري ست كنم ,فكر مي كردم و تصميم مي گرفتم !
5مرداد عروسي داداشم هست!, تا امروز, همه لباساشون رو خريدن, يا دوختن ,موهاشون رو رنگ كردن ويا كوتاه كردن ,ولي من هنوز هيچ كاري نكردم! و همش ميگم هنوز وقت هست!
يادم نمي ياد از كي اينجوري شدم, تا همين چند وقت پيش عاشق خريد كردن بودم ,امكان نداشت صبح و عصر با يك تيپ بيرون برم ,دنبال چيزاي جديد بودم ,از رپ خوشم نمي اومد ,اما اين جوري هم, رو نروم نبود كه حالا سر رپ گذاشتن دختر خواهرم باهاش بحث كنم, كه اين جفنگيات چيه گوش ميدي !واسم پيش نيومده بود كه عاشق بازيگر يا خواننده اي شم ,اما از بازي يا صداشون خوشم ميومد و اگه كسي مي گفت عاشق چشماي فلان بازيگرم فقط لبخند مي زدم ,نه مثل امروز كه به دختر خواهرم بگم اين مسخره بازيا چيه ؟اين حرفاي احمقانه رو نزن ؟و بچسب به درس و زندگي!
انگار, يادم رفته اينا هم يه گوشه اي از زندگي بود, يه زماني! از كي اينقدر پير شدم يهو! چه اتفاقي واسم اوفتاده؟ من كه همين اواخر خرداد با 3 تا بچه قد و نيمقد رفتم پارك و كلي بازي كردم! اخر سر هم 4 تا سك سك خريديم و نشستيم تا دير وقت فيلماي كارتونيش رو نگاه كرديم! حالا چي شده يك دفعه با عصبانيت به پسر خواهرم كه با كلي ذوق و شوق سي دي كارتون مياره كه با هم ببينيم ميگم: مگه من هم سن تو هستم؟ بچه برو دنبال كارت ببينم !
اين بزرگ شدن ناگهاني ,اين تغيير در حال و هواي من ,اين فاصله گرفتن از خيلي چيزاي كه قبلا لذت
مي بردم ازشون و حالا واسم بي معني و مسخره مي يان ,كي اتفاق افتاده, كه من حسش نكردم؟ واسه همه همين طور ناگهاني هست؟ يعني تغيير به اين بزرگي ميشه يدفعه پيش بياد؟از كي تصميم گرفتم اينجوري بشم؟ با اراده خودم بود؟ خواستم خلاص شم؟ راحت شم؟ يا خواستم فرار كنم ؟باور كن خودم هم نمي دونم ! اما جدا ,رفتارهاي عجيب و جديدي ازم سر ميزنه ! نظراتم كلي عوض شده ؟ بي خيال خيلي چيزا شدم ! حتي انگار بي خيال خودم !و اينا همش يكدفعه و بدون اتفاق خاصي داره پيش مي اد ! سيستم بدن و زندگي و روحي كاملا متفاوت با گذشته خيلي نزديك ! اونقدر متفاوت كه خودم هم خودم رو نميشناسم و خيلي جاها از عكس العمل هام شگفت زده ميشم! و با دهاني كه ازتعجب بازه ميرم جلو اينه و با چشماي از حدقه در اومده به خودم نگاه مي كنم و باورم نميشه كه اين منم !؟
جدا توي اين يكي دو هفته ,به اين نتيجه رسيدم كه من رو بردن يكي ديگه اووردن! يه بدل, كه اصلنم شبيه من نيست! و هيچ سعي در جهت شبيه من شدن هم نميكنه! و هي منو با كارام و تصميمام غافل گير ميكنه!

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

تابستوني كه يوشكي اومد!

لم داده بودم روي صندلي, مقنعه تقريبا داشت از سرم مي افتاد ,ولي كسي جز من, سحرو نوشين نبود كه بخوام بخاطرش بكشمش جلو, يا درست بشينم, يوري به ليوان چايي كه تا ته خورده بودمشو يه قطرشم باقي نذاشته بودم, نگاه ميكردم و به مكالمه نوشين و سحر گوش مي كردم !
س- دست فرمونم بهتر شده!
ن-چي شد پس؟ تو كه 3 سال پيش واسه گواهي نامه اقدام كردي!
س- اره, ولي كارتكسم باطل شد, پي گيري نكردم!
ن-خوب حالا چي ؟ بابا زود باش زشته!
س- تابستون ميخوام برم ديگه قال قضيه رو بكنم!
ن-تابستون؟ كجاي كاري دختر ,1 ماه داره ازش مي گذره! تو تازه ميگي تابستون ,فلان كارو ميكنم؟ خيلي وقته تابستون اومده!
يه دفعه من مثل برق گرفته ها صاف نشستم, هاج و واج به نوشين نگاه كردم...........
تقريبا فرياد زدم: 1 ماه از تابستون گذشت؟ باورم نميشه! چطور گذشت اين 1 ماه؟ چه بي خبر؟ چه بي صدا ؟چه پاورچين پاورچين اومده ؟عين دزدا !
منتظر جواب نشدم ,سريع وسائلم رو جمع كردم ,پول چايي رو دادم ,يه خداحافظي نيم بند كردم و با عجله ,انگار كسي كه كار مهمي واسه انجام دادن داره يا چيز مهمي رو فراموش كرده, از كافه اومدم بيرون!
اما همين كه پامو گذاشتم رو اسفالت ,ايستادم و يه لحظه به خودم نهيب زدم كه: هي صبر كن دخي !
كجا با اين عجله ؟گذشت كه گذشت, 1ماه يا 10 ماه, واسه تو چه فرقي ميكنه ؟چه كار زمان بندي شده و مشخصي داري؟ چه هدف خاصي؟ چه برنامه اي ؟ تو كه مثل يه الاف تا ساعت 5 صبح بيداري و تا 5 عصر خواب, از 8تا 10 كافه, بعدم خونه پاي كامپيوتر, به فيلم ديدن و وبگردي تا 5 صبح ! خوب حالا هم فهميدي كه تابستون اومده ,2 روز ديگه ميفهمي پاييز اومده و هنوز هميني ,همين جور الاف! بس نيست؟ خسته نشدي از اين بلا تكليفي؟ از بي كاري ؟ از اين سوگواري سر قبري كه مي دوني مرده اي توش نيست؟ بسه ديگه ! يه كم خودتو جمع و جور كن ,به خودت بيا ,دست بزار روي زانوهات يه يا علي بگو و از رو زمين بلند شو, تا كي مي خواي منتظر يه دست از غيب باشي كه بلندت كنه ؟ باختي؟ شكست خوردي؟ با مخ زمين خوردي؟ داغوني؟ له هستي ؟ به زير خط صفر اعتماد به نفس رسيدي ؟
خيلي خوب !ميدونم ,دركت ميكنم, ولي ديگه بسه! اين همه موندن و در جا زدن كافيه! پاشو, پاشو, برو دنبال زندگي, دنبال ارزوهات! كسي واست تو سبد ارزوهاي براورده شده, موفقيت, پيروزي, هدف تيك خورده ,نمي اره! پس بي خودي منتظر معجزه اي نباش! خودت معجزه ساز باش!
به هر حال ,چه بخوام چه نخوام خيلي فرصت از دست دادم! اميدوارم اينكه ميگن ماهي رو هر وقت از اب بگيري تازه هست, واسه منم صدق كنه! جدي ,جدي ميخوام از خمودي, رخوت و بي برنامگي و
بادي به هر جهت بودن در بيام!

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸

طرحي نو در انداز!

وباز ,انگار, تاريخ ديگر گونه تكرار مي شود .!
و باز, انگار, من در چرخه معيوب زندگي ,عمر گران بهاي باز نيافتني ام را هدر مي دهم !از چه رو چنين تلخ جدا از خود نشسته ام ؟و اينگونه, زار ,نزار, به صليب كشيدن ارزوهايم را نظاره گرم! اخر چطور تاب تحمل اين غم را دارم؟ چطور زير بار اين مصائب خورد نشده ام؟خرد نمي شوم ؟
اه ......
هنوز نفسي از كام بر مي ايد, هنوز صداي تپشي تيك تاك وار ,
از اطاق تاريك سينه ام شنيده ميشود,! بر قفس استخواني ميكوبد !
و انگار, بانگ بر مي اورد كه: عظمي نو, رزمي تازه, گامي بايد برداشت! بايد پيش شتافت! بايد دويد !اينگونه ماندن ,!جز فرو رفتن در باتلاق نيست! اينگونه زيستن ,جز زندگي خزه اي مصرف كننده كوچك بي مصرف نيست !
به پا خيز, بر خيز ,طرحي نو در انداز! اوازي نو, سازي نو بساز!!!