سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

توقعات زندگی؟ شهری یا روستایی؟

خانومی بود حدودا 28 ساله ,با یه دختر 3 ساله و پسر 5 سالش اومده بود که واسش ازمایشای قبل از بارداری و مراقبتهای لازم رو بنویسم و انجام بدم ,ازش خواستم بره پیش بهورزمون و قبل از اینکه بره گفتم به خانم ح (بهورز) بگه بیاد پیش من, تا بگم چه کار کنه,
خانم ح اومد تو اتاق ,گفتم این خانومه وضع مالیش چطوره؟ گفت خوبه!! گفتم خوب ,حتی اگه خوب هم باشه یه جوری منصرفش کن که دوباره حامله بشه, الان زود, اونم که 2 تا بچه داره و یکیشم که پسر, پس رسالتش رو واسه شوهرش انجام داده, یه کاری کن منصرف شه!
15 دقیقه بعد با هم اومدن تو اتاق و خانومه گفت که برام ازمایشا رو بنویس, من یه نگاه پرسشگر به خانم ح انداختم و اونم شونشو بالا انداخت و گفت قبول نمیکنه ,به مریض میگم اخه واسه چی می خوای بزاری یکی دیگه گیرت بیاد؟میگه مادر شوهرم میگه بچت تنها هست؟؟؟؟!!!
- تو که دو تا بچه داری؟!!!
-میگه پسرت تنها هست!!!
-خوب از کجا معلوم که این یکی پسر شه؟!!!
-حالا معلوم هم نیست که نشه!!!
-ببینم وضعتون خوبه از نظر مالی؟ شوهرت چه کاره هست؟
-اره وضعمون خوبه! شوهرم نابینا هست!!! حقوق بیمه از کار افتادگی میگیریم 300000 تومن!!!
-....
با 300 هزار تومن داشتن یه زندگی رو میچرخوندن ,با 2 تا بچه ,تازه یکی دیگه هم میخواستن و به نظر خودشون وضع خوبی هم داشتن ,حتی از نظر خانم ح هم این وضع خوب بود!!!
شب قبل از این اتفاق از یکی از دوستان که اومده بود پیشم و از بی پولی و خرابی اوضاعش ناله میکرد, پرسیدم چقدر پول توی جیبی از بابات میگیری؟ گفت 300000 تومن!!! و خیلی بخوام رعایت کنم و خرج انچنانی نکنم, ماهی 500 هزار تومن خرجم هست !!! این دوستم توی خونه پدر و مادرش زندگی میکنه,! نه خرج خورد و خوراک داره ,نه اب و برق و گاز و تلفن ,نه پوشاک و دوا و درمون !!!
این زندگی هست یا اون؟؟؟!!!

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

بزن بر طبل بی عاری !!!

اگه یه روز صبح ساعت 8 سانحه ای یا تصادفی برای من اتفاق بیوفته با شرایط کنونی دیگران به این ترتیب خبر دار میشن :

1) یکی از صمیمی ترین دوستمام 12-16 ساعت بعد

2)پدر و مادرم 3-4 روز !!! بعد

3)دوستان صمیمی دیگه 4-5 !!!روز بعد

4)یکی دیگه از صمیمی ترین دوستام 4-5 !!!روز بعد

5)خواهر و برادرهام 5-7!!!روزبعد البته با واسطه مورد 2 زودتر!

6)همکاران محل کار سابق 5-7 روز بعد

7)دوستان اکیپهای قبلی 7-9 روز بعد

8)دوستان معمولی 9-11 روز بعد

9)دوستان اجتماعی 12-15 روز بعد

10)دوستان قدیمی(دوران دبیرستان) 15-20 روز بعد

11)هم پاتوقی ها 30-35 روز بعد البته با واسطه مورد 1 حداکثر 24 ساعت بعد

12)دوستان راه دور45-40 روز بعد البته با واسطه مورد های 1. 3. 6. 7 - حداکثر21 روز بعد

13)فامیل و اشنایان خانوادگی 45-50 روز بعد و با واسطه موردهای 2 و 5 حداکثر 8 روز بعد

....

البته خوب میدونم که خبر بد خیلی سریعتر از این چیزا پخش میشه و البته که می دونم اگه اتفاقی بیوفته یکی این گوشی رو پیدا میکنه و به هر نحوی شده به یکی خبر میده و در واقع این زمانهایی که گفتم نهایت بی خبری این ادمها از من تا نگران شدنشون هست ....

واقعا که............

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

منو...

امروز بلاخره بعد از بیست روز از نقل مکان به اینجا دست از شیرازی بودن و تنبلی های وارده بر داشتم ,دست از سر انواع و اقسام غذاهای اماده و کنسروی بر داشتم و واسه خودم یه کشمش پلو پختم و به حدی هیجان زده خوردن برنج شدم که لبم رو هم همراهش خوردم خ,لاصه کشمش پلوی خونی خوشمزه ای شده بود ,که من کم غذا رو مجبور کرد 2 تا بشقاب پر ازش بخورم و الان راحت نمیتونم نفس بکشم ,اخیششششششششششششششششش در حال ترکیدنم!
دیروز یه مریض ,خانمی 25 ساله با همراهش اومدن تو مطب ,مریض رو تنها صندلی اتاق که مال بیماران بود کنار من نشست, روی منم طرفش بود و پشت به تخت معاینه و خانم همراه داشتم ,از بیمار علت مراجعه رو می پرسیدم که یکدفه میز تکان شدیدی خورد, برگشتم سمت همراهش میبینم نشسته لبه تخت ,پاشو گذاشته رو میز و داره کمرشو میماله ,من با چشای از حدقه در امده نگاهی به همراه بیمار, به پاهای کثیفش و میزی که کنارش استکان چای من و قندون بود(من معتاد چای هستم) نگاه میکردم و واقعا برای لحظاتی نتونستم حرف بزنم ,به خودم اومدم و با حالتی عصبانی اما اروم گفتم خانوم پاتو زمین بزار, این میزه جای پا که نیست ,میدونی این خیلی بی ادبی هست که ادم پاشو رو میز بزاره؟ اونم در حضور یه غریبه و یه مکان غریبه, بعد یه فلش بک خورد به ذهنم ... دومین باری که من رییس شبکه اینجا رو دیدم پاشو گذاشته بود رو میز لم داده بود به پشتی صندلی و داشت چای میخورد ... خوب وقتی رییس شبکه اینجوری باشه از بیماران تحصیل نکرده روستایی توقع بیشتر از این هم نمیشه داشت !
یه پسر بچه ای ناز اما با لباسای کثیفی رو صندلی های بیرون مطب نشسته بود, منم که اصولن خاله شادونه هستم, رفتم سمتش که یکم باهاش بازی کنم ,دیدم داره یه حرفی رو هی تکرار میکنه انگار به منم داره میگه ,اول نفهمیدن دقت که کردم شنیدم میگفت ننه خونی! یه نگاه پرسشگر به مادرش انداختم ,دیدم غش کرده از خنده ,میگم این داره چی میگه ,مادره همون جور که داشت هره و کره میکرد گفت من نمی دونم چی میگه و بچه اینبار که داد میزد ننه خونی ...و مادره هم کم مونده بود پخش زمین بشه ,دختر بچه ی از چند متریمون رد میشد گفت داره فحش میده ,میگه ننه ...ونی بجای خ یا اون نقطه چین ک بزارید! منو داری ,واقعا عین این برنامه ها هست از کله ادما دود بلند میشه ,از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ,البته عصبانیتم بیشتر از اینکه از فحش بچهه باشه از بی قیدی و بی خیالی مادره و از لذت بردنش از شیرین زبونی بچش بود, حتی یه زحمت به خودش نمی داد بچشو خفه کنه و در واقع با خندش داشت تشویقش میکرد به ادامه ...

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

اینان که میبینی مگسانند گرد شیرینی!

خسته ام از درک کردن ادمها ,از درک نشدن خودم, از فهمیدن حال و روزشون و نفهمیده شدن حال و روز خودم ,از در اولویت قرار دادن دیگران ,همیشه و همه جا ,و همیشه در تاخر بودن خودم !

خسته ام از طی کردن مسیرهای دوستی ,تنهایی و جاده های یک طرفه !

خسته ام از وفاداری, از پایبند بودن به اصولی که پایه های اولیه دوستی بوده و هست, ولی واسه خیلی ها از مد افتاده هست !

هیچ وقت نتونستم خودخواه باشم, سعی کرده ام ,اما نتونستم و الان از ناتوانی خودم در خودخواهی خسته ام !

روزهایی پیش اومده که با خودم فکر میکنم, قید فلان ادم رو میزنم اما باز باهاش تماس میگیرم ,جویای احوالش میشم و اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم !

روزهایی هست که با خودم میگم, دیگه جواب تلفن این ادمی که هر 3-4 ماهی یه بار زنگ میزنه ,اونم واسه مشاوره پزشکی, یا گرفتن دارویی که بی نسخه نمیدن ,یا واسه هزار و یک کاره دیگه, رو نمیدم ,اما باز بعد کلی وقت ,که اسمشو رو گوشیم میبینم ,کلی تحویلش میگیرم ,ابراز دلتنگی میکنم و در اولین فرصت ممکن مشکلشو حل میکنم !

گاهی دلم میخواد ,با یکی حرف بزنم ,درددل کنم ,از نگرانی هام بگم ,از دلشوره ها, از برنامه هام, اما وقتی زنگ میزنم و اونا شروع به درددل میکنن ,عملا خفه میشم ,یه جورایی هم خیلی از مواقع دست ودلم به زنگ زدن نمیره ,پیش خودم فکر میکنم اون بیچاره چه گناهی داره که بخواد سنگ صبور من بشه و... الان خسته ام از سنگ صبور بودن برای خیلی ها !

گاهی دوستی گوشیش رو خاموش میکنه و روزها ازش خبری نیست و بعد هم که پیداش میشه نه به من اجازه میده و نه خودم صلاح میدونم که بپرسم چی گذشت, ولی کافیه یه بار زنگ بزنه و من گوشیم مثلا در دسترس نباشه, زمین و زمان رو میگرده تا پیدام کنه و بعد هم کلی بد و بیراه که چرا در دسترس نبودی و کجا بودی!

خوب ,نمیدونم چرا بعضی ادما فکر میکنن مشکل خودشون مشکله و مشکل بقیه پشکل !

نمیدونم چرا بعضی ادما فکر میکنن من نمیتونم روز بدی داشته باشم , نمیتونم دردسر داشته باشم ,گرفته باشم ,نمیتونم فاز دپرشن داشته باشم !

شاید چون هیچ وقت از این چیزا دم نزدم ,یا کلامی نگفتم ,شاید در خود ریختن ,در خود شکستن رو خوب یاد گرفتم, شاید چون نمی نالم البته بجز اینجا؟!!! اما ...

امروز فقط دوستی میخوام که سکوت کنه و بزاره .......... نه بازم نمیتونم, من نمیتونم حرف بزنم ,سفره دلم سالهاست کپک زده ,چون باز نشده قفل صندوقچه دلم سالهاست که زنگ زده و کلیدی انگار بازش نمیکنه

نمیدونم این ها تقصیر منه که حتی اگه فرصتی در اختیارم بود دم نزدم ,یا تقصیر دوستان که به من فرصت ندادن و من رو عادت دادن به شنونده و حلال خوبی بودن !

و از این که بگذریم ,این ذات شاید اشتباه با این زمانه ,سرشتی بی خریدار و زجر دهنده خودم, هست که همه این مسایل رو واسم ایجاد میکنه !

سرشت من ,ذات من ,خمیر مایه ام ,عوض شدنی نیست و فقط میتونم خسته شم یا توی ذهنم تجسم کنم که میتونم دست رد به سینه بعضی ها بزنم ,با عده ای قطع رابطه کنم ,توی خیلی از مسایل منافع شخصیم رو در اولویت قرار بدم و بعد در واقیعیت همان بشم که اونا میخوان, به همان اندازه در دسترس, به همان اندازه صبور, شنونده ,کمک کننده , با درک بالا ,با شناسایی حساسیت های روحیشون و انجام دهنده کارایی که باید بکنم و میتونم بکنم و اگه نتونم کسی رو میشناسم که بتونه و باید معرفیش کنم ,در واقعیت من همون بهترین دوست فلانی و فلانی ها هستم که همیشه بوده و هست !

خسته ام و فقط میخوام که یکی یه بار بگه اه عزیزم درک میکنم وشرایط سختی رو میگذرونی ویا گذروندی و الان روحیت داغونه و بیا بریم فلان جا ویا فلان کارو بکنیم ویا یه چند روزی بی خیال دنیا بشو و گوشیتو خاموش کن تا کمی بهتر بشی !

این روزا دلم واقعا دوستی میخواد مثل خودم همدم و همزبانی مثل خودم...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

تعطیلات...

پنجشنبه از اول صبح بد بیاری داشتم !

اول با راننده شبکه دعوام شد ,بعد با یه مریض !

مبلایی که خریدم واسه پانسیون, قرار بود 2 برسه, نیومد تا 4.30 که تازه داشتم خواب میرفتم ,زنگ زد گفت پشت در ایستاده !نگهبان هم رفته بود و در قفل بود 20, دقیقه تو افتاب ایستادم تا اومد و در رو باز کرد ,بعدم کسی که قرار بود تعطیلات بیاد پیشم گفت نمییاد, بعد تسمه کولر پاره شد, از گرسنگی داشتم میمردم و تمام غذاهای امادم نونی بودن و نون حتی یه تیکه کوچولو هم نداشتم !

در نهایت اینکه کل تعطیلات رو تنها ,بدون کولر و بدون نون, دارم سر میکنم !

از فرط گرما ,عصبانی, کسل و بی حوصله ام ,و درس هم نمیتونم بخونم, فقط لم دادم رو کاناپه ,خودم رو باد میزنم و اهنگ گوش میدم یا فیلم میبینم و به هر کس و ناکس تو گوشیم پیدا میکنم زنگ میزنم!

یکی از لجن ترین تعطیلات عمرم رو دارم سر میکنم !