پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

منو...

امروز بلاخره بعد از بیست روز از نقل مکان به اینجا دست از شیرازی بودن و تنبلی های وارده بر داشتم ,دست از سر انواع و اقسام غذاهای اماده و کنسروی بر داشتم و واسه خودم یه کشمش پلو پختم و به حدی هیجان زده خوردن برنج شدم که لبم رو هم همراهش خوردم خ,لاصه کشمش پلوی خونی خوشمزه ای شده بود ,که من کم غذا رو مجبور کرد 2 تا بشقاب پر ازش بخورم و الان راحت نمیتونم نفس بکشم ,اخیششششششششششششششششش در حال ترکیدنم!
دیروز یه مریض ,خانمی 25 ساله با همراهش اومدن تو مطب ,مریض رو تنها صندلی اتاق که مال بیماران بود کنار من نشست, روی منم طرفش بود و پشت به تخت معاینه و خانم همراه داشتم ,از بیمار علت مراجعه رو می پرسیدم که یکدفه میز تکان شدیدی خورد, برگشتم سمت همراهش میبینم نشسته لبه تخت ,پاشو گذاشته رو میز و داره کمرشو میماله ,من با چشای از حدقه در امده نگاهی به همراه بیمار, به پاهای کثیفش و میزی که کنارش استکان چای من و قندون بود(من معتاد چای هستم) نگاه میکردم و واقعا برای لحظاتی نتونستم حرف بزنم ,به خودم اومدم و با حالتی عصبانی اما اروم گفتم خانوم پاتو زمین بزار, این میزه جای پا که نیست ,میدونی این خیلی بی ادبی هست که ادم پاشو رو میز بزاره؟ اونم در حضور یه غریبه و یه مکان غریبه, بعد یه فلش بک خورد به ذهنم ... دومین باری که من رییس شبکه اینجا رو دیدم پاشو گذاشته بود رو میز لم داده بود به پشتی صندلی و داشت چای میخورد ... خوب وقتی رییس شبکه اینجوری باشه از بیماران تحصیل نکرده روستایی توقع بیشتر از این هم نمیشه داشت !
یه پسر بچه ای ناز اما با لباسای کثیفی رو صندلی های بیرون مطب نشسته بود, منم که اصولن خاله شادونه هستم, رفتم سمتش که یکم باهاش بازی کنم ,دیدم داره یه حرفی رو هی تکرار میکنه انگار به منم داره میگه ,اول نفهمیدن دقت که کردم شنیدم میگفت ننه خونی! یه نگاه پرسشگر به مادرش انداختم ,دیدم غش کرده از خنده ,میگم این داره چی میگه ,مادره همون جور که داشت هره و کره میکرد گفت من نمی دونم چی میگه و بچه اینبار که داد میزد ننه خونی ...و مادره هم کم مونده بود پخش زمین بشه ,دختر بچه ی از چند متریمون رد میشد گفت داره فحش میده ,میگه ننه ...ونی بجای خ یا اون نقطه چین ک بزارید! منو داری ,واقعا عین این برنامه ها هست از کله ادما دود بلند میشه ,از عصبانیت داشتم منفجر میشدم ,البته عصبانیتم بیشتر از اینکه از فحش بچهه باشه از بی قیدی و بی خیالی مادره و از لذت بردنش از شیرین زبونی بچش بود, حتی یه زحمت به خودش نمی داد بچشو خفه کنه و در واقع با خندش داشت تشویقش میکرد به ادامه ...

هیچ نظری موجود نیست: