یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

واقعيت!

يه بردار يا نمودار رو تصور كن, كه از منفي بي نهايت شروع ميشه, ميرسه به صفر و بعد به سمت مثبت بي نهايت ميره!
خوب, مردا, پسرا ,كلا جنس مذكر, از منفي بي نهايت شروع ميشن, خودشون رو بكشن ,كلي سعي و تلاش در راه انسان بودن, ادم بودن ,بي شيله پيله بودن, بكن ميرسن به صفر, مثبت نميشن. بهتريناشون (اگه بر فرض محال) وجود داشته باشه, صفر ميشن!
اما دخترا, از صفر شروع ميشن و در طي مسير زندگي ميتونن مثبت يا منفي شن...........

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

جالب!!!!

1)اگر من تو را دوست دارم, اين چه ربطي به تو دارد؟
2)بيشتر مردم دعا نمي كنند فقط التماس ميكنند!
3)سكوت بهترين تحقير است!
4)به تجربه اموختم كه انسانها هرگز از تجربه چيزي نمي اموزند!
5)هر جامعه اي كه قسمتي از ازادي اش را براي بدست اوردن كمي امنيت از دست بدهد لياقت هيچكدام را ندارد و هر 2 را از دست ميدهد!
6)بعضي ها در 25 سالگي ميميرند و در 45 سالگي دفن ميشوند !
7)جايي كه ازدواج بدون عشق باشد حتما عشق بدون ازدواج هم هست !
8)همه رذايل واقعي از بي گناهي شروع ميشود!
9)من خودم را نمي شناسم و خدا نكند كه بشناسم!
10)ترسو, وقتي در امان است تهديد ميكند!
11)انسان, تنها مخلوقي است كه نميخواهد هماني باشد كه هست!
12)بين مرد و زن دوستي ممكن نيست ,همه اش شهوت, پرستش و عشق است ,ولي دوستي نه!
13)گول زدن ديگران . اين چيزي است كه دنيا ,نام ان را عشق گذاشته است!
14)هر قديسي گذشته اي دارد و هر گناهكاري اينده اي!
15)اين روزها انسان قيمت همه چيز را ميداند, اما ارزش هيچ چيز را نمي داند!
16)بانكدار, دوستي است كه در هواي افتابي چترش را به تو قرض ميدهد, ولي به محض شروع باران ان را پس ميگيرد!
17)اگر سگي گرسنه را سير كني ,ديگر تو را گاز نميگيرد, اين تفاوت انسان و سگ است!
18)انسان ,مخلوقي است كه در اخر هفته, كه خدا خسته بود ,خلق شد!
19)يك جهنم زيركانه, از يك بهشت احمقانه بهتر است!
20)اگر aبرابر با موفقيت باشد فرمولش اين است a=x+y+zكه xبرابر با كار yبرابر با بازي و zبرابر با دهنت رو ببند است!

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

يادش به خير!

امروز بعد از 9 سال رفتم پيش دانشگاهي و دبيرستان قديمي ..........
قبل از وارد شدن احساس نفرت ميكردم از رفتن به جاي كه گاهي اونجور اذيتمون ميكردن, بي دليل, مثل رواني ها گير ميدادن,
هميشه حرفشونم اين بود كه اگه درست خوب نبود با تيپا مينداختيمت بيرون! واسه چي ؟ خوب فقط يه كم شيطون بودم يا بوديم من و 9 تا ديگه از بچه ها گروه جكي بوديم و خوب ماشالا من هم كه اون 10% افسردگي كه بهش ميگن متانت رو نداشتم و تقريبا نه تحقيقا از ديوارهاي راست مدرسه با نردبون هاي خيلي خيلي بلند بالا ميرفتيم و روي تيقه هاي ديوار عكس ميگرفتيم يا مانتوهامون رو بالا ميزديم كف حياط مينشستيم و پفك ميخورديم, گاهي وقتا بزن و برقص راه مينداختيم كه متاسفانه هميشه قبل از كلاس قران بود, گاهي صندلي ها رو دايره وار ميچيديم و كتابو لوله ميكرديم و در حالي كه دبير زمين شناسي داشت درس نفرت انگيزشو به زور به خورد ما ميداد فرياد ميزديم كه دودورودو ايران هورا! خيلي خيلي شيطنتهاي ديگه ........ بعدا ميگم , توي يه پست ديگه!
اما ناظم و مدير ما به كوچكترين بهانه 2 نمره از انضباط كم ميكرد !مثلا ,كفش قهوه اي رو نارنجي ميديد يا ميگفت چرا جورابت سفيده يا يه ايينه شكسته كوچولو تو كيفمون پيدا ميكردن يا صبحا ميومدن سر صف تو صورتمون ميخ ميشدن مبادا يك نخ از سبيلمون كم شده باشه!
امروز ناخوداگاه مقنعه رو دم در كمي كشيدم جلو اما داخل كه شدم حس كردم رفتم پاساژ ستاره ,ابرو تاتو, مو رنگ شده ,كفش همه مدل ,همه رنگ, با جوراب ,بي جوراب و ارايش از ملايم تا از نوع ارايش عروسي!
نميدونم اونجا واقعا مدرسه بود كه ما به اون شكل ميرفتيم با اون مانتو هايي كه 3 نفر راحت توش جا ميشدن يا اينجا مدرسه بود كه مانتوها اينقدر تنگ بود كه لاي دكمه ها باز بود!
معاون و ناظم قديمي كه نبودن اما مدير 10 سال جونتر از 10 سال پيش كه من ديدمش سر حال, بشاش و تپل, با مانتو رنگ روشن جولوم بلند شد و كلي تحويلم گرفت !
حالم به هم خورد از اين رنگي كه عوض كرده بود, اون عظمتي كه ما اينقدر ازش ميترسيديم جلو چشمام خورد شد و مثل بيدي شد كه باد به هر سوي ميخواست ميبردش!
توي ايينه گنده اي كه دم در گذاشته بودن يه نگاهي به خودم انداختم و حس سوختگي نسلم رو تو چشماي خودم ديدم!
دلم هواي تمام اون 10 نفر گروه جكي رو كرد و ارزو كردم اي كاش يك بار ديگه هممون توي همون مدرسه جمع ميشديم روي زمين مينشستيم و ناهار روز وحدت رو ميخورديم و نوشابه روي هم ميريختيم و دوباره اسمامون رو كه از بلند گو پخش ميشد و ميگفت بريم دفتر رو ميشنيديم,........ يادش به خير روزهاي تلخ و شيرين دبيرستان

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

زندگي!!!!!

زندگي بادي است كه زوزه كشان از ميان پيچكهاي نيلوفر از بين شاخه هاي سر به زير بيد مجنون ميگذرد وزمان را بسان رهاوردي در طبق اخلاص ميگذارد با همان سرعت باد گونه اش تقديممان ميكند
بايد تا انجا كه دستمان جا داردبرداريم و مريم وار به پابوس رزهاي ساعتي برويم

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

tender hands

Oh how, at journeys end, I lie in the heat of the night,
Feeling the heartache, wondering why I want a friend,
I want a friend to lay down beside me,
I want a friend, I want it now,
Someone who knows what I mean,
When I say, that I need
Tender hands to hold me, I need tender hands tonight,
And I need tender hands to take me,
All the way to paradise, and then when it’s over,
I need tender hands to hold me through the night
You know that I cannot always be strong, and I need
Tender hands to hold me, I need tender hands tonight
Tender hands to take me all the way to paradise

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

سوار الگانس شدم؟!

زمان: يكي از جمعه هاي اخر اسفند ,بعد از يه كشيك نسبتا سخت و شب بيداري خسته كننده, ساعت 10 صبح
مكان: حاشيه چمران
پوشش: مانتو نوك مدادي تا سر زانو, شلوار ابي بلند و راسته(نه تنگ),مقنعه مشكي ,كاپشن مشكي
ظاهر: احتمالا ميتونين تصور كنيد بعد از كشيكو ديگه.... بدون ارايش و حتي احتمالا مسواك نزده موهاي چرب ولي رنگ شده
حالا تصور كن به اصرار يه دوست با اين وضعيت داري قدم ميزني و توي حال و هواي خودتي كه يه بنز پليس جلو پات واي ميسه........
پليس:تو(من) برو سوار ماشين شو! تو هم برو دنبال كارت(دوستم) (و احتمالا چون سر اندر پا مشكي بود)
من:چرا؟
پليس:اين چه وضع لباس پوشيدن؟
من:اقا مگه چه چيز ناجوري دارم؟
پليس :حرف نزن برو تو ماشين .اين مانتو هست؟ موهاتو بكن تو! بشين تو ماشين.
دوستم:اقا كجا ميبريدش؟
پليس: به شما مربوط نيست ! گفتم برو تو ماشين
من:اقا درست صحبت كن با عمله كه حرف نميزني, نا سلامتي با دكتر اين مملكت داري حرف ميزني, مگه دختر فراري گرفتي اينجوري رفتار ميكني؟
پليس:من, برو تو ماشين و بشين با چاي و كيك بلد نيستم, زود باش برو داخل
كنار يه دختر ديگه نشستم كه ظاهرش خيلي هم بد نبود اما خوب يكم بيچاره ارايش داشت شالش كوتاه بود و شلوارشم كوتاه
قاضي:اه اه, تو مثلا تحصيل كرده اين مملكتي؟ اين چه وضع بيرون امدن؟
من:اقا من ديروز با تاكسي تلفني از خونه اومدم بيرون وكل ديروز هم تا همين 1 ساعت پيش روپوش تنم بوده به قصد خيابون و تفريح و قر و فر هم اين لباس رو نپوشيدم
قاضي:اصلا تو رو با اين سر و وضع كه ميبينم حالم بد ميشه! برو بيرون! از جلو چشم برو!
من:.............
قاضي:با اين وضع ميايي بيرون, با مامور ما هم كل كل ميكني ؟ گستاخي ميكني؟ حاضر جوابي ميكني؟
من:...........
قاضي : برو تعهد بده. زنگ بزن واست چادر بيارن. شانس اوردي بار اولته وگرنه بازداشتت ميكردم!
من:........
نه خدايش من به اين ادم ؟! چي بايد ميگفتم؟ چي ميتونستم بگم كه مغز فندقيش بتونه هضمش كنه؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

خيلي واسم جالبه كه چرا اين روزا دارم حسهايي رو تجربه ميكنم كه مال كلي وقت پيشه!!!!!!!
مثلا امروز بعد از سالها دلم ميخواست جيغ بكشم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
سرم رو كردم توي بالشت و تا اونجا كه ميتونستم و قدرت داشتم جيغ كشيدم يا جيغ زدم...........
خفه, بيصدا ,اما خالي كننده!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

يه چيزي شبيه دادگاه

ديشب يه ميزگرد اساسي توي مغزم برگزار شد ,طرفاي ساعت 2.30 بود كه احساس كردم همه اعضا دارن جمع ميشن تا راجع به موضوعي بحث كنند و شايد در نهايت تصميم گيري شود!
چند دقيقه اي گذشت, يه سكوت توي فضاي ذهنم سنگيني ميكرد كه ناگهان...
عقل با صداي بلندي گفت من تقريبا صاحب نامي مغز هستم و به نظرم تشعشعات ساتع شده از قلب غير عقلاني است و من تصميم سر به هواي قلب را قبول نميكنم !
منطق از گوشه اي ديگر گفت به نظر من نياز قلب منظقي اما لازم و كافي نيست ,بله من با عقل موافقم !
استدلال با تحكم هميشگي گفت حتي براي داشتن اين حس دلايل كافي و محكمي وجود ندارد نه, به نظرم قلب بايد نه تنها ,عقلاني و منطقي بودن نيازش ,بلكه دلايل محكم و محكمه پسندي دال بر وجود نياز بياورد!
ادراك متفكرانه گفت خوب من كه اصلا درك نمي كنم اين قضيه رو, به نظر من اين يك نياز كاملا قابل كنترل هست!
علم عينكش رو روي چشم جابجا كرد: اين نياز از نظر علمي ثابت شده, اما در عين حال لزوم به بر طرف شدنش چندان علمي نيست !
تخيل ابراي بالاي سرش رو پراكنده كرد و گفت اين نياز كتمان ناپذيره ,اما بر طرف نشدنش يه پرو بال خاصي به من ميده كه ترجيح ميدم قلب كمبودش رو حس كنه !
هويت و شخصيت كه انگار دو يار ديرين پهلو به پهلوي هم نشسته بودن گفتن برطرف شدن اين حس ما رو زير سوال ميبره ,استقلال ما رو از بين ميبره !
حس ششم با چهره شگفت زده گفت بر طرف شدن اين حس به ضرر همه تمام ميشود, لذت لحظه اي را به زجر دايمي ترجيح ندهيد!
ديگه مغزم داشت سوت مي كشيد, همه با هم حرف مي زدند, فرياد مي زدند, در نهايت صداي چكش....
قضاوت همه رو مجبور به سكوت كرد, اون با صداي بلند گفت: حكم صادر شد. بر طرف شدن نياز واجب و لازم نيست.! قضيه منتفي است .... به موضوع ديگري مي انديشيم !
احساس كه به نمايندگي از قلب امده بود با سري افكنده از جلسه بيرون رفت بدون اينكه حرفي در دفاع از قلب بزنه!
خوب ديگه اينجوريه ,من كه صاحب و مالك همه اينها بودم ترجيح ميدم هميشه حكم نهايي رو مغز صادر كنه! گور باباي قلب و احساسشو ناراحتيهاش و دلتنگيهاش!!
اينا تازه يه ذره از جلسه 2.30 ساعته ذهنم بود...........

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

شازده كوچولو

اگر ادم گذاشت اهليش كنند بفهمي نفهمي خودش را در خطر انداخته كه كارش به گريه كردن بكشد
و اهلي كردن يعني ايجاد علاقه كردن ........
و اين چيزي هست كه پاك فراموش شده!!!!
خوب شايد اينكه ديگه حالا با رفتن خيلي از ادمها يا با اتفاقات خيلي بد هم اشكم در نمي ياد و گريه نميكنم
دليلش همينه يعني يا اهلي نشدم يا نمي ذارم اهليم كنن و مقاومت ميكنم يا شايدم ديگه از اين حرفا گذشتم!!!!!!!!!