یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

خداي شيرازي

همه چيز در زندگي من كند پيش ميره! هر اتفاقي با حداقل 3 ماه تاخير رخ ميده!
اگه من رو بشناسي ميدوني كه خودم چه شري هستم! از ديوار راست بالا ميرم !ريزه ميزه, اما تر و فرز!
نميدونم چه حكمتي هست كه اغلب كارم گيره و واسه كوچكترين كارم ,نيازم ,خواستم, هدفم, بايد صبر كنم!
ميدوني, به نظرم خداي من يه شيرازي تمام عياره !هميشه ميگه كاري رو كه فردا ميشه انجام داد چرا امروز انجام بدم !!!واسه همينم جگر منو خون ميكنه تا يه كاري واسم انجام بده! منم (البته تمام انسانها و موجودات) كه قربونش برم ,فقط ازاختيار و يه قدم بيا جلو من صد قدم مييام ,فقط اون قسمتاي كتك خوردنه بود, همون فقط گيرم اومده!(يه روز سر اينكه ما مختاريم يا مجبور, ميگيرن يه بابايي رو لت و پار ميكنن, ميگن ااا خودت گفتي ما اختياري نداريم! الانم كه ميزنيمت, به اختيار خودمون نيست!) خلاصه ,همين ديگه, به هر حال, تو زندگي بعدي اميدوارم يه خداي همچين بيش فعال گيرم بياد! هي فرت و فرت واسم كار انجام بده, يه كم از عقب ماندگي اين دنيا رو جبران كنيم!

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

تا حالا پيش اومده, دلت واسه خودت بسوزه؟ به خودت ترحم كني ؟واسه دل خودت دل بسوزوني؟
تا حالا پيش اومده, دلت واسه خودت تنگ شه؟ هواي خودت رو بكني ؟
تا حالا پيش اومده, بري جلو ايينه لوپ خودت رو بكشي؟ يا يه دستي از سر نوازش رو موهات بكشي؟
تا حالا پيش اومده, قربون صدقه خودت بري ؟يا از شنيدن صداي خنده خودت دلت غش بره؟
واسه من پيش اومده!

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

خدايي كه تو هستي!!!

يادت باشه يادم بياري كه:
نبايد روي چيزهايي خطر كنم كه ,توانايي از دست دادنش رو ندارم!!!
ميدونم خنگم!
پس .........
اوس كريم كافيه بهم ياد اوري كني, قبل از اينكه خطر كنم , نه بعدش!
يعني قبل از خريتهاي بي شاخ و دم ,كافيه يه پس گردني كوچيك بزني, يه هوششششششش هم بگي كافيه!
ببين اوسا ,اگه زدي پخش زمين شديم ,هم قبولت داريم !اما قربونت بشم, قبل از اينكه اين فراموشي ,كار دستم بده! نه كه بعدش ,همچين دمار از روزگار لاكردارمون در بياري و همچين به زمين گرم بزني كه تا سالها نتونم از جام پاشم !
اخه با مرام, نا سلامتي خدايي گفتن, بنده اي گفتن, هي فرت و فرت, بلا ملا از اون اسمون خشكلت ميريزي رو سر من بي نوا كه چي؟ ميخواي بگي: هي دخي, باز پاتو از گليمت دراز تر كردي و ريسكي كردي كه اگه جواب نده ال ميشي بل ميشي؟!!!
اخه جيگر طلا, بعدش كه فايده نداره! منم كه عر عر!!! پند مند تو كارم نيست, تجربه؟ اوه اوه!!!
بابا دمت گرم, يه مردونگي در حق ما كن, همين تا ديدي دارم يه ذره پامو كج ميزارم, ميزنم تو جاده خاكي, خودت اين افسار مارو بكش! نزار بريم جلو تر, تو كه ميدوني من توانايي از دست دادن چيا رو ندارم, اگه ديدي همچين يه نموره دارم خطري ميشم ديگه....
قربون خداي چيز فهم خودم بشم! ببينم اين دفعه چكار ميكني !!!
ببينم تو اين اشفته بازار, ميتوني يه ذره خدايي كني يا نه, باز ميخواي........ استغفر الله ,زبونتو گاز بگير!!!

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

خسته ام ,خسته تر از بالهاي كبوتران يا كريم ,خسته ام, خسته تر از پر پروانه هاي كنار فوارهء خانهء مادر بزرگ ,حتئ خسته تر از دهان ماهيهاي حوض ارامگاه سعدي ,كه هميشه بي هيچ حاصلي باز و بسته مي شوند !
و شايد........
شايد ديگر بريده ام .
روزها از پي هم مي ايند و ميروند و من انگار در يك چرخهء معيوب تكرار مكررات گير كرده ام !روزمرگي زدگي, تا اعماق وجودم ريشه دوانيده است!
و باز انگار, چشمهايم را بسته ام ,تا نبينم كه چطور در اين پوچي مطلق زندگي را هدر مي دهم! نمي خواهم ببينم, يا شايد خود را به نديدن ميزنم ,تا بيش از اين زجر نكشم !
گاهي دلم مي خواست, اصلا نمي ديدم !,گاهي دلم مي خواست, اصلا نمي شنيدم!, يا اي كاش, اصلا نمي فهميدم!, كاش ساده لوحانه از كنار حادثه ها مي گذشتم!, ساده انگارانه زندگي را بازي مي كردم!, و ساده دلانه به فرداي تاريكتر از دخمه هاي زير زميني قرن اميد داشتم!
افسوس, افسوس و صد افسوس !كه, من مي بينم ,مي شنوم و عميقتر از هر بني بشري درك مي كنم !
افسوس, كه اين نيمه هاي خالي ليوانهاي نيم شكسته ,تاب از تحملم بريده! صد افسوس و دريغ از چشم اميدي به فرداي نيامده!, اه و فغان بر روزهايي كه گذشت !چطور هنوز به انتظار نشسته ام ؟ايا اين خصلت احمقانه بشر گونه من است كه نفس از كام بر مي ارد و نبض را چنين منظم و پر تآمل بر رگهاي تنم مي كوبد؟
اي واي بر من, واي از اين انسان بودن, ادامه دادن ...
شايد, تنها به نام انسانيت ,به دل خوشي بازگشت ادميت گم شده در قرن وحشي ,كه تند مثل گردباد در بر گرفته است اين قوم دو پاي گرگ صفت ميش پوش را !شايد تنها كورسوي نقطه اي روشن در وراي انچه در ديد هم نوعانم است, مرا هنوز سر پا نگه داشته!
اري مي دانم ,روزي ديگر گونه, جهاني ديگر واره در راه است! اري مي دانم .!!!

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

باور نكن

چرا؟ چرا؟ چرا؟
به همين سادگي؟ به همين راحتي؟ مگر ميشود؟
چطور امكان دارد؟ مگر ما انسان نيستيم؟ ادم نيستيم؟
من از جنس اهنم؟ من سنگم؟ سيب زميني بي رگ؟
در باور من كه نيايد ,تو نيز باور نكن! تو كه مرا به اندازه خودم ,شايد بيشتر مي شناسي! تو نيز باور نكن!
اين لرزش دست, .............. حذف شد................
باور نكن ,اگر به معناي واقعي كلمه گر گرفتم ,حرارت از وجودم بلند شد, اين اب كه از چشمانم امد, اين سرخي چشمانم, از فضاي پر دود بود! نه از....!!!
حتي اگر صداي قلبم رو, توي اون همه صدا شنيدي! باور نكن! گاهي قلبها ,صداي قلبها ,طپش قلبها, دروغ مي گويد! تو باور نكن!
تو كه نزديكي ,مثل خود خدا! تو كه مي شناسيم !باور نكن !
اگر تو باور كني, من باور ميكنم و ميشكنم, فرو مي ريزم ,خيلي ساده !
حال من خوب است, من ديروز كه ديدييم ,بعد از 2 هفته, اره, حال من خوبه, تو باور نكن!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

خانواده شمعداني ها!

تقريبا 1 ماه از در كنار خانواده بودنم( شامل عمه, خاله ,دايي, خواهر و برادراي خودم ,از اقصي نقاط ايران) گذشت !
تو اين 1 ماه 2 بار باهاشون سفر رفتم, 3 بار باغ پدرم رفتم .
هر كدوم از اينها فقط سالي يك بار اتفاق مي افتاد و اين بار به اين شدت پيش اومد!
چه سخت بود تحمل بعضي اخلاقا ,رفتارا, كارا ,!
چه سخت تر, انجام ندادن بعضي كارا !
ديشب كه شب اخر بود ,واقعا به اين نتيجه رسيدم كه اوور دوز شدم از خانواده شمعداني ها! ديگه تا خرخره پر شدم از خاله و عمه بازي!
ديشب شده بودم مثل اون شتره, كه كلي بارش كردن! يه پر هم اضافه كردن !شتره افتاد! گفتن وا چه بي جنبه! چه كم طاقت! منم مثل يه كوه باروت بودم ,اگه كسي مي گفت بالا چشمت ابرو مي زدم طرف رو درب و داغون مي كردم!!!
چيه اين زندگي خانوادگي! سفر خانوادگي! تفريح خانوادگي! اه اه اه!!!
يعني خوبه ها, ولي سالي 1 بار, اونم حداكثر 3 روز!
يكي نيست, به اين پدر ما بگه :اخه باباي من, پدر من ,شما باغ گرفتي واسه خودت, برو با دوستات توش حال كن, صفا سيتي, چكار به من داري, گير ميدي پدر من, بله من باغ ميرم, ولي با 4 تا رفيق هم سن و سال خودم با برو بچ س كه يكم ك....شعر بگيم !جفنگ بازي در بياريم! دلمون باز شه! نكه بشينيم هي از كم و زياد شدن حقوق, ناراحت شدن اين, عذا دار شدن اون حرف بزنيم !
يكي نيست ,به اين مادر ما بگه :مادرم ,عزيزم, كوپولكم ,اخه سفر ميري هي از اين خونه به اون خونه رفتنت ديگه چيه! به جان خودم شايد 100 بار رفته باشن اصفهان! اما هنوز 33 پل رو نديدن! ماشالا كم نميياره از اين فك و فاميل ,10 روز هم بمونيم ,هر وعده هم خونه يكي ,موقع برگشتن بلاخره يكي زنگ مي زنه گلگي مي كنه كه خونه ما نيومدين !
يكي نيست ,به اين فاميلاي ما بگه اخه :عزيزان ,والا, بلا, پزشك هم احتياج به مسافرت داره, نمي دونم چرا تا من رو مي بينن از طفوليت تا همين الانشون هر چي درد و مرض دارن يهو يادشون مي اوفته !كاش فقط مال خودشون بود ,مريضي نوه عمه مادربزرگ همسايه بغلي كبري خانم هم من نديد بايد درمان كنم !و اگه بگي بايد خودش باشه تا مثلا معاينه بشه, پشت چشم واست نازك مي كنن و ميگن وا تو اين دوره زمونه با كلي فاصله مكاني عمل مي كنن! حالا شما يه مريضي به اين سادگي رو نمي توني درمان كني!
يكي هم بياد ,به من بگه :اخه بي جنبه, تو كه خودت رو ميشناسي ,چه به اين كارا ,اين سفرا, اين تفريح ها!
حالا بي خيال........ همچين بد بد هم كه نبود!!! بجاش كلي جاهاي تازه رفتم, كلي كاراي نكرده كردم, كلي چيزاي جديد خوردم و تا دلت بخواد قليون كشيدم و ورق بازي كردم!