یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

اقای من...

پدر, پدر, وای پدر نامانوس است نامت, صدایت ,کلامت ,نامحسوس است حضورت!
بابا اب داد را ,از همون زوزهای اول مدرسه باور نکردم ,بابا نان داد را شاید, اما بابا نبود که اب داد ,شوهر مادرم بود!, مردی در خانه ما بود! به رسم شهر مادری اقا صدایش کردم, تا همین امروز, بابا نگفتم, پدر نگفتم و از همین کلمه شاید شروع شد, فاصله ها! فاصله پدر و دختری, فاصله بابا و فرزندی, و من شدم زیر دستت و تو شدی اقای من...
پدر دلم می خواهد, بارها صدایت بزنم, بابا دلم می خواهد بگویم: بابا اب نمی خواهی, نان نمی خواهی, باب دستت را بگیرم, بابا زیر سرت را درست کنم, بابا موهایت را شانه کنم ,بابا ناخنهایت را بگیرم, اخ بابا ,دلم می خواهد با تو حرف بزنم, با من حرف بزنی ,مثل پدر و دخترها, مثل همه پدر ها و دخترهای دور و برمان !
اقتدار نظامیت را تا سالها پیش به ظاهر در خانه هم حفظ میکردی, اما از زمانی که یادم میاد, اونقدر ضعیف و نحیف بودی که از ترس افتادنت ,بارها پشت سرت راه امدم, که مبادا از ابهتت جلوی دیگری کم شود! و از سالها پیش همه می دانند ,که اقتداری در تو نمانده !
داستانهای قبل از روزهای زمین گیریت را از دیگران شنیده ام, از خوش سفر بودنت, از همیشه در سفر بودنت, از تفریحات و کوه نوردی و پیاده روی و ورزشکاریت از خنده های بلند و دلنشینت ,شنیده ام! اما ... اما به چشم ندیده ام !
انچه از تو دیدم, مردی همیشه در جا نشسته بود, ساکت و ارام و در فکر, ارام و بی جنب و جوش,! لبخند را کمرنگ, هراز گاهی
دیده ام, اما خنده را هرگز! اشک را ,وقتی پسرت دیر می اید, یا بی احترامی میکرد و تو نمی توانی کاری کنی !در چشمت دیده ام, صدایت را گاهی بلند شنیده ام, وقتی توان از کف داده ای و ناله هایت را وقتی با عکس مادرت حرف میزنی !
کاش این فاصله ها را پر کرده بودیم, کاش هر روز, از هم دورتر و با هم غریبه تر نشده بودیم, کاش با تو درددل کرده بودم ,کاش هر روز را بر هم شب نکرده بودیم, کاش بر روح و روان هم نتاخته بودیم, کاش گاهی, فقط گاهی حرفی از سر محبت زده بودی, دستی از روی مهر کشیده بودی ,کاش چشم ایراد از من بر میگرفتی, کاش از نگاه منتقد به من صرف نظر می کردی ,کاش...
بسیار روزها را گذراندیم ,هر دو تنها در یک خانه, بی کلامی, بی حرفی, بسنده کردیم به سلام صبح و تا فردای دیگر و سلامی دیگر! دریغ از یک کلام,! با هم حرفی نداشتیم؟ از دو دنیای متفاوت بودیم ؟ همدیگه رو قبول نداشتیم؟ با هم در جنگ و دعوا بودیم؟ در لج و لجبازی؟ بودیم, اری بودیم! اما یادمان رفت, که ما دختر و پدر هستیم! از یک گوشت و پوست, از یک پی و رگ, یادت رفت برایم پدری کنی ,یادت رفت اولین مردی که در زندگیم می شناسم ,تو هستی! یادت رفت استوارترین کسی که می بینم تو هستی,! یادت رفت پناهم باشی !یادت رفت پشتم باشی! تکیه گاهم باشی! توی بازی های زندگی امیدم باشی !
و من یادم رفت دوستت بدارم ,هر جوری که بودی! یادم رفت تشکر کنم, ممنونت باشم ,برای همین نیم سایه شکسته ای, که هستی! یادم رفت افتخار کنم و فخر بفروشم ,به گذشته پر جلالی که داشتی, به ستاره های روی دوشت, به لباس خوش فرم تمیز نظامیت, به پوتین های سنگین سرهنگیت! و من یادم رفت وقتی عکسهای سالهای قبلت را که میبینم گریه کنم! بر استواری اون روزهایت ,بر لبخند بزرگ بر لبت !
اخ اقا جان, ما یادمان رفت, بابا و فرزند باشیم...
میترسم فرصت از دست برود و هیچوقت بابا صدایت نکنم !!!میترسم نباشی و در فراغت بگویم, اه پدر, همان حضور کمرنگ و گاهی بی رنگت برکت خانه مادریم بود!

۱ نظر:

سكوت گفت...

منم هيچ وقت نشده پدرمو بابا صدا كنم. دوست ندارم با هم همسفره باشيم. دوست ندارم باهاش حرف بزنم و ...
فقط در اين حد ميدونم كه به رسم پدر و پسر بودن شايد بايد همديگرو دوست داشته باشيم.
كاش اينطور نبود.