شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارد!!!

دير زماني است كه كسي پا به اينجا نگذاشته!
مدتها از حضور اخرين كس در اين مامن مي گذرد!
حتي باد يادش را برده و رد پايش را محو كرده!
اين حصارها ,اين ديوارها, به دست كسي فتح نشده !
اين حريم بي شمار, روزها و سالها است كه از هر گونه تعرزي دور مانده!
كسي پرده ندريده ,حرمت نشكسته, در امان بوده ,...ولي تنها ! محفوظ مانده, اما در كنج قفس !
رياضت كشيده براي سوگواري نكردن!
دور بوده, دور مانده, خود را دور نگه داشته, از هر چه لذت احساسي و جسمي ,مبادا روزي ذلتي سر رسد!
به ديده بد نگاه كرده, به هر رهگذر از كوچه هايش !
بيرون رانده, هر كس را, به ترس از مهاجم, ويران كننده!
فرصت تجربه را از خود گرفته, به گمان شكست !
و امروز رنگ و رو باخته, غبار زمان به اينه اش نشسته, نه دستي كه مرهمي گذارد, نه لبخندي كه از گرمايش يخها را اب كند !
نه صدايي كه اهنگش طنين ضربانش باشد !
ديگر از اين سوت و كوري, از اين بي چراغي, از اين سوز سرما ,از گرد و غبار ساليان در انكار, خسته است!
مشتاقانه دستي مي جويد كه دستگيري كند, نفسي كه زندگي بدمد !هيجاني كه طپش بسازد, نگراني هايي كه اشك به ديده بياورد و شانه اي مي خواهد, شانه اي براي.......!!!

۱ نظر:

M.K گفت...

این پستی که گذاشتی شبیه مطلبیه که تقریبا یکماه پیش تو یه مجله خوندم و به خودتم نشونش دادم.همون موقع هم که اون مطلب و خوندم یاد این پست افتادم.
واقعا این شانه چه استوار و صبوره!
خیلی دلم میخواد یه روزی بتونم واسه چند دقیقه سرمو بذارم رو شونه ای که پر باشه از صداقت و گرمی.
همیشه هرچی که باعث شده حسرت یه شانه رو بخورم میون ذهن شاید ظاهرا شلوغ و گیجم گم وگور کردم چون نمیخواستم اونقدر قفل کنم رو این موضوع که مجبور شم به هر کسی بی پایه اعتماد کنم.
باورت میشه تا حالا سرمو رو شونهء هیچکسی نذاشتم به خاطر اینکه بخوام ازش آرامش طلب کنم؟
تصاویر مبهمی دارم از شانه ای که فصل پیش فقط یه بار پذیرای من شد اما ...
شاید بشه گفت این تنها دفعه از همهء دفعه های جستجوی من بوده...