پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

مي خوام برم

امشب درست مثل يه شب جمعه تمام عيار دلگير بود بعد از يه كشيك توي بخش كودكان سرطاني بعد از ديدن بهار خشكل كه سرطان بد خيمي داشت يه فاطمه شيرين زبون بعد از بودن كنار كسايي كه معلوم نيست 2 روز ديگه باشن يا نه رفتم پاتوق هميشگي كسايي كه اونجا بودن فازشون با من يكي نبود خواستم بيام بيرون يكي از دوستاي قديمي جلومو گرفت گفت هرچي نگاه كردم شايد روتو طرفم كني بازم ديدم مثل قديم سر به زيري بازم كه تنهايي هرحرافش هر چند واقعيت اما تلخ بود از كافه زدم بيرون قدم زدم و اومدم خونه امشب از اون شبا بود كه دلم مي خواست تنها نباشم دلم ميخواست يكي كنارم باشه مريم و سارا ها نمي تونستن بيان بيرون زهره كه با دوستاي تهرانيش بود و يكي ديگه هم گفت حالم خوب نيست نميام بيرون
وقتي فكر ميكنم كه توي اين لحظات مشابه واسه بعضي ها چه كارا كه نكردم چقدر پا به پاشون رفتم تا حس تنهايي رو ازش دور كنم و حالا خودم اينجوري تو تنهايي موندم............
يه روز دورو برم صد تا رفيق بود............. همين حالا هم صد تا رفيق هست اما رفيق واقعيييي.............اخ نگو كه نيست ديگه رو اين دوستي ها كه فقط تو شادي هات و تو قم اي اونا هستي حالم بهم ميخوره ميخوام برم از اينجا مي خوام برم يه جا كه هيچكي نباشه هيچ هيچ هم زبوني نباشه مي خوام برم برم برم يه جا يه جا كه هيچ بني بشري نباشه يه جا كه پاي انسان بهش وا نشده باشه ميخوام از اين كره خاكي برم محكوميت من كي تموم ميشه كاش كاش مي دونستم كاش ميدونستم اين ادما از جنس من نيستن يا يا من از جنس اين ادما نيستم من من مال اينجا نيستم من زميني نيستم مي خوام برم بزار برم پامونبند به اين دنيا اينجا بوي غم ميده بوي تنهايي بوي نكبت اينجا هيچيش خوب نيست اينجا خيلي كثيف اينجا نميشه حدس زد اگه بغلت ميكنن اگه ميگن دلم برات تنگ شده منظورشون چيه اينجا حرفاشونو دو پهلو ميزنن اينجا باهات صادق نيستن اينجا غم و شاديشون واقعي نيست اينجا خيلي ها خنجر از پشت ميزنن تو تاريكي سايه هايي هستن كه ميخوان زمينت بزنن اينجا اينجا نميشه عاشق شد اينجا نميشه كسي رودوست داشت اينجا واسه دوست داشتنت بايد ببازي بايد فنا بشي بايد تو خودت بپوسي اين ادما بخدا مثل سايه هستن بري دنبالشون ازت فرار مي كنن و دور شي ميان دنبالت اينجا كسي باهات صاف و ساده نيست اينجا اگه ساده دل باشي مي گن ساده لوح تفاوت ساده دل بودن با ساده لوح بودن اينجا هيچ هيچ دلم خيلي پره از اين ادما مي خوام برم مي خوام برم بزار برم

۲ نظر:

shahab گفت...

نه اين كه دوايی داشته باشم، كه اگر دارويی سراغ داشتم سر خودم دوا بكردم!
اما فكر می‌كنم اين كه بخواهيم برويم و بعد هم نرويم و هی بمانيم دست و پا بزنيم، بی‌سود است. وقتی محكوم‌ايم به اين هستی، به‌تر است در ميان همين ممكنات كه خيلی وقت‌ها زاويه‌های ناشناخته دارد، چيزهايی بيابيم كه انتظارش را نداشته‌ و نداريم. فكر نكنم هميشه برای دوست داشته شدن و دوست داشتن لازم باشد كه خنجر خورد، فنا شد و ديگر صفاتی كه گفته‌ای.
ببخش! قصدم نصيحت و از بالای گود ورد لنگ‌اش كن خواندن نبود، فقط می‌خواستم بگويم در نهايت همه‌ی كسادی‌های كار روزگار و نااميدی از جماعت، هنوز می‌شود كورسوی اميدی جست در عالم فرديت خودمان. اين طور فكر نمی‌كنی، اگر حوصله كنی؟

sokoot گفت...

اول اینکه یادت نره که بهم نگفتی اسمت چیه . و بعد اینکه :
" از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله هست دگر حوصله ای نیست


سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست "

منم اینو که میگی حس میکنم. ولی من یجورایی دارم همرنگ جماعت میشم. و اینکه از ادما دیگه چندان انتظاری ندارم. این خوبه و هم بد. دارم بد میشم.ولی فکر میکنم اینجوری راحت ترم. اسمتو بم بگو .