جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

ميگذرد اما ميگ...وميگذرد

چرا بعضي داغ هايي كه به دلت ميزارن, سرد نميشه ؟ چرا بعضي زخمايي كه به روحت ميزنن, كهنه نميشه؟ چرا بعضي اتفاقات به يسري خاطره, تبديل نميشه؟ چرا بعضي غم ها تلخيشو از دست, نميده؟ چرا بعضي كدورتها رنگشونو از دست, نميدن؟

تا كي قراره اين زخم سر باز كنه, چركي شه؟ تا كي قراره اين اتيش بسوزونه ؟ كي اين حنا بي رنگ ميشه؟ جنازه اي كه خاك كردم ,بر مزارش گريه كردم, شيون كردم ,چرا هنوز سر از قبر در ميياره و دوباره و صد باره جلوي چشمام ميميره ؟
شب سياهي, رخت نميبنده! صبح به خونم نمي ياد! خورشيد تو اين اسمون طلوع نميكنه! انگار اين زهر كه جرعه جرعه به كامم ميريزه ,تمومي نداره !
اين فيلم 2 ساله كه داره تكرار ميشه و انگار ذهن من خستگي ناپذيره! هر صحنه رو بيش از هزار بار تكرار ميكنه و از اول نگاه ميكنه!
تو اين زندگي تكراري, توي اين روزاي روزمره, توي اين ياداوري هاي شبانه روزي, هنوزم انگار همه چيز اين قضايا تازگي داره !انگار در مورد اين قضايا عادت كردن, بي مزه شدن, از سنگيني كم شدن, از وقاحت افتادن, كمرنگ شدن ,بي معني شدن ,كهنه شدن يا هر پروسه ديگه اي كه بايد واسه يه خاطره اتفاق بيوفته نمي افته !
هرگز توي اين 2 سال نتونستم بگم :اين نيز بگذرد ,نتونستم بگم اندكي صبر سحر نزديك است, هرگز توي اين 2 سال لحظه اي از
سيستم هاي دفاعي عالي انساني ام (انكار, فراموشي ,فرافكني ,حواله كردن) نتونستم راجع بهشون استفاده كنم !
خوب, شوخي كه نيست ,همه وجود, روح ,احساس, عاطفه, قلب, اعتبار يك نفر رو كشتن! شوخي كه نيست كسي رو به سر حد مرگ, خودكشي رسوندن !
شايد سالها زمان لازم باشه, واسه يه كسي كه از اسب افتاده, سالها زمان واسه اينكه پاشه ,وايسه, روي پاي خودش ,و شايد, شايد, هيچ وقت, دوباره سواركاري نكنه! ديگه از اسب بترسه ,از سواري, از يورتمه رفتن ,!شايد, هيچ وقت ,هيچ وقت ,ديگه ,جرات 4 نعل تاختن رو نداشته باشه! كسي كه مار گزيدتش ,پاش رو از دست داده بخاطر اون نيش, اگه از ريسمان سياه و سفيد نترسه, تعجب داره !
ساده نيست باختن !همه چيز رو كه بهش افتخار ميكردي ,از دست دادن !چيزاي رو فروختن كه ديگه جايگزيني واسش نيست! بازگشتي هم نداره! نه اصلا ساده نيست, باختن و سختر بازنده بودن است !و چقدر تفاوت وجود داره در اين دو واژه مشابه, باختن! بازنده بودن!