اری انگار من مرده ام و شب گویی ادامه همان شب پیش است!
یه سیب رو بالا انداختهام و هزار چرخ خورد تا به زمین رسید, ولی باز همان سیب بود!
و من با زندگی چه کنم ?تا کی بنشینم و چرخش هزار گونه اش را نظاره گر باشم؟
دیگر تاب تحمل از کف داده ام؟
یا نه .......
شاید انگار این امان بریدن, بازی دیگر, چرخشی دیگر گونه از زندگیم است!
وه ,....که هرچه هست مرا یارای تحملش نیست!
به بطالت روزهای پشت سر, به سیاهی روزهای پیش, رو چون بنگرم جز بازی نقشهای کلیشه ای و سیاهی لشکری نمیبینم!
و میدانم که نه من اینم و چنینم و نه رسالت بودنم این بوده !
ایا مرا توان دست بر زانو گذاشتن و یا علی گویان بر خواستن هست؟
ایا میتوان از این چرخه معیوب تکرار مکررات فرار کرد؟
یا کاش مرا باوری ساده در پستوی ذهنم بود!
تنها باور سرزمینی دور شاید, اری, شاید ........
باشد که چنین رقص کند سیب مست من!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر