یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

خوش باور

در شهری که مردمانش عصا از کور میدزدند من از خوش باوری محبت ارزو کردم !!!!!!!!!!
یه روز یه دوستی بهم گفت دیگه تو سن ما و با توجه به عقاید و افکارمون, ما(من و خودش) دیگه نمیتونیم دوستای صمیمی (دختر) پیدا کنیم و صمیمی شدن با یکی الان فقط تلف کردن وقت سرمایه و ... هست
خوب من مثل همیشه احمق بازی در مییارم و انگار هرچی سرم به سنگ میخوره ادم نمیشم
خوب چکار کنم دلم واسه بعضی هاشون میسوزه منم ,که قربونش برم اماده کزت بازی و ایثارو از خودگذشتگی و از همین شعرا هستم
اصلا میدونی چیه انگار خوشم مییاد خودم رو درگیر ادما یا درواقع دخترایی بکنم که چوب خریت هاشون رو میخورن, ادمای مغز فندقی که گاهی با حماقتهاشون من رو تا سر حد مرگ عصبانی میکنن!
ولی باز ساده لوحانه به این دل خوشم که شاید بتونم یه ذره حمایتش کنم راه نماییش کنم .
انگار سرم درد میکنه واسه دردسر این و اون ,نیست خودم بی مشکلم !!!!!!!!هی میخوام به این و اون کمک کنم.
اخه خره ول کن به تو چه گور بابای ....... کرده تو! چرا حرس میخوری؟!
اخه اگه یه جو شعور و یه ارزن معرفت داشت دلم نمیسوخت
میدونی چیه ؟!
بی خیال.....!!!!!!!!!!!

هیچ نظری موجود نیست: