در تاریکی بی چراغ شب, وقتی که صدای سوسوی باد در گوش برگها لالایی خواب را مینوازد, اشکهای روی گونه ام چونان مروارید
میدرخشد و نقطه ای روشن , نقطه های روشن غلتانی که از دیده گان گریان قلبم نشات گرفته اند و از چشمان صورتم بر روی ناودانشان میریزند واندکی از سنگینی بار غم میکاهد
این نوشته رو تو یکی از دفترای روزها یا بهتر سالها پیش نوشته بودم و امروز حس کردم کاش به راحتی اون روزها میتونستم اشک بریزم, کاش فقط نشانی از اون روزها در من مانده بود ,کاش اجازه نداده بودم, کاش اینقدر دور نشده بودم ,
فقط ای کاش میشد بر گشت به.......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر