پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

نيامدي ,رفت!

هميشه نا اميد بود و انتظار مي كشيد توي برگه هاي دفترش, قطار ميكشيد
عبور لحظه ها ,فضاي گنگ ايستگاه و باز صداي ساعتي كه, راس 6 هوار ميكشيد
براي رسم شكل رفتنش, 3 رنگ تيره داشت و هي از اين مدادهاي كهنه, كار ميكشيد
مسافرش, شبي كه جاده زير نور ماه مرد, شبي كه جغد هم درخت را به دار ميكشيد
رسيد و ديد روي سنگ مرمري نوشته اند كسي نا اميد بود و انتظار ميكشيد........


نميدونم از كي بود, فقط امضاي خودمو پايينش توي دفترم ,ساعت 5 بعد از ظهر يه روز زمستوني, تو سال 85 رو نشون ميده و مكانش هم كتابخونه دانشكده هست, اما ميدونم كه مال خودم نيست.

۲ نظر:

http://mohamad80.persianblog.ir/ گفت...

متن قشنگی بود .
یه تئاتر بازی می کردیم اون قدیما این دیالوگ توش بود

ناشناس گفت...

چند وقتی میشه زیاد تو مود خوندن نیستم. خوندن هر نوع مطلبی واسم سخت تر شده. کتابی که گفتی رو خریدم. بیست سی صفحه اشو رو هم خوندم. ولی نشد بیشتر بخونمش. امروز از یه کتاب دیگه سی صفحه خوندم.
میخونمش نمیدونم کی. کلا نمیتونم بخونم. حتی وبلاگ بچه هارو. ولی الان که داشتم این دو پست اخرتو میخوندم و همراهش از جواد معروفی چند تا ترک گوش میکردم احساس ارامش کردم. چیزی که خیلی بهش نیاز دارم. وای که چقد دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. کاش میشد بنویسمشون.
بازم میام خونت. خیلی خوش گذشت.مرسی.