امروز بعد از 9 سال رفتم پيش دانشگاهي و دبيرستان قديمي ..........
قبل از وارد شدن احساس نفرت ميكردم از رفتن به جاي كه گاهي اونجور اذيتمون ميكردن, بي دليل, مثل رواني ها گير ميدادن,
هميشه حرفشونم اين بود كه اگه درست خوب نبود با تيپا مينداختيمت بيرون! واسه چي ؟ خوب فقط يه كم شيطون بودم يا بوديم من و 9 تا ديگه از بچه ها گروه جكي بوديم و خوب ماشالا من هم كه اون 10% افسردگي كه بهش ميگن متانت رو نداشتم و تقريبا نه تحقيقا از ديوارهاي راست مدرسه با نردبون هاي خيلي خيلي بلند بالا ميرفتيم و روي تيقه هاي ديوار عكس ميگرفتيم يا مانتوهامون رو بالا ميزديم كف حياط مينشستيم و پفك ميخورديم, گاهي وقتا بزن و برقص راه مينداختيم كه متاسفانه هميشه قبل از كلاس قران بود, گاهي صندلي ها رو دايره وار ميچيديم و كتابو لوله ميكرديم و در حالي كه دبير زمين شناسي داشت درس نفرت انگيزشو به زور به خورد ما ميداد فرياد ميزديم كه دودورودو ايران هورا! خيلي خيلي شيطنتهاي ديگه ........ بعدا ميگم , توي يه پست ديگه!
اما ناظم و مدير ما به كوچكترين بهانه 2 نمره از انضباط كم ميكرد !مثلا ,كفش قهوه اي رو نارنجي ميديد يا ميگفت چرا جورابت سفيده يا يه ايينه شكسته كوچولو تو كيفمون پيدا ميكردن يا صبحا ميومدن سر صف تو صورتمون ميخ ميشدن مبادا يك نخ از سبيلمون كم شده باشه!
امروز ناخوداگاه مقنعه رو دم در كمي كشيدم جلو اما داخل كه شدم حس كردم رفتم پاساژ ستاره ,ابرو تاتو, مو رنگ شده ,كفش همه مدل ,همه رنگ, با جوراب ,بي جوراب و ارايش از ملايم تا از نوع ارايش عروسي!
نميدونم اونجا واقعا مدرسه بود كه ما به اون شكل ميرفتيم با اون مانتو هايي كه 3 نفر راحت توش جا ميشدن يا اينجا مدرسه بود كه مانتوها اينقدر تنگ بود كه لاي دكمه ها باز بود!
معاون و ناظم قديمي كه نبودن اما مدير 10 سال جونتر از 10 سال پيش كه من ديدمش سر حال, بشاش و تپل, با مانتو رنگ روشن جولوم بلند شد و كلي تحويلم گرفت !
حالم به هم خورد از اين رنگي كه عوض كرده بود, اون عظمتي كه ما اينقدر ازش ميترسيديم جلو چشمام خورد شد و مثل بيدي شد كه باد به هر سوي ميخواست ميبردش!
توي ايينه گنده اي كه دم در گذاشته بودن يه نگاهي به خودم انداختم و حس سوختگي نسلم رو تو چشماي خودم ديدم!
دلم هواي تمام اون 10 نفر گروه جكي رو كرد و ارزو كردم اي كاش يك بار ديگه هممون توي همون مدرسه جمع ميشديم روي زمين مينشستيم و ناهار روز وحدت رو ميخورديم و نوشابه روي هم ميريختيم و دوباره اسمامون رو كه از بلند گو پخش ميشد و ميگفت بريم دفتر رو ميشنيديم,........ يادش به خير روزهاي تلخ و شيرين دبيرستان
۱ نظر:
دهه ی شصت دوره ی بسیار تاریک و بدی بود.من هم نمیخوام برام یادآوری بشه.
....ضمنا"...من متولد بهمن یا اسفند نیستم!
ارسال یک نظر