دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

يه چيزي شبيه دادگاه

ديشب يه ميزگرد اساسي توي مغزم برگزار شد ,طرفاي ساعت 2.30 بود كه احساس كردم همه اعضا دارن جمع ميشن تا راجع به موضوعي بحث كنند و شايد در نهايت تصميم گيري شود!
چند دقيقه اي گذشت, يه سكوت توي فضاي ذهنم سنگيني ميكرد كه ناگهان...
عقل با صداي بلندي گفت من تقريبا صاحب نامي مغز هستم و به نظرم تشعشعات ساتع شده از قلب غير عقلاني است و من تصميم سر به هواي قلب را قبول نميكنم !
منطق از گوشه اي ديگر گفت به نظر من نياز قلب منظقي اما لازم و كافي نيست ,بله من با عقل موافقم !
استدلال با تحكم هميشگي گفت حتي براي داشتن اين حس دلايل كافي و محكمي وجود ندارد نه, به نظرم قلب بايد نه تنها ,عقلاني و منطقي بودن نيازش ,بلكه دلايل محكم و محكمه پسندي دال بر وجود نياز بياورد!
ادراك متفكرانه گفت خوب من كه اصلا درك نمي كنم اين قضيه رو, به نظر من اين يك نياز كاملا قابل كنترل هست!
علم عينكش رو روي چشم جابجا كرد: اين نياز از نظر علمي ثابت شده, اما در عين حال لزوم به بر طرف شدنش چندان علمي نيست !
تخيل ابراي بالاي سرش رو پراكنده كرد و گفت اين نياز كتمان ناپذيره ,اما بر طرف نشدنش يه پرو بال خاصي به من ميده كه ترجيح ميدم قلب كمبودش رو حس كنه !
هويت و شخصيت كه انگار دو يار ديرين پهلو به پهلوي هم نشسته بودن گفتن برطرف شدن اين حس ما رو زير سوال ميبره ,استقلال ما رو از بين ميبره !
حس ششم با چهره شگفت زده گفت بر طرف شدن اين حس به ضرر همه تمام ميشود, لذت لحظه اي را به زجر دايمي ترجيح ندهيد!
ديگه مغزم داشت سوت مي كشيد, همه با هم حرف مي زدند, فرياد مي زدند, در نهايت صداي چكش....
قضاوت همه رو مجبور به سكوت كرد, اون با صداي بلند گفت: حكم صادر شد. بر طرف شدن نياز واجب و لازم نيست.! قضيه منتفي است .... به موضوع ديگري مي انديشيم !
احساس كه به نمايندگي از قلب امده بود با سري افكنده از جلسه بيرون رفت بدون اينكه حرفي در دفاع از قلب بزنه!
خوب ديگه اينجوريه ,من كه صاحب و مالك همه اينها بودم ترجيح ميدم هميشه حكم نهايي رو مغز صادر كنه! گور باباي قلب و احساسشو ناراحتيهاش و دلتنگيهاش!!
اينا تازه يه ذره از جلسه 2.30 ساعته ذهنم بود...........

هیچ نظری موجود نیست: