خیلی وقت بود باور داشتم ادمها برای فرار از مسایل ازار دهنده ,مسایلی که دوست ندارند ,راههای فرار ایجاد می کنند ,راه های فرار که ناخوداگاه یا خوداگاه ایجاد میشه, ولی هیچ وقت فکر نمی کردم به این شدت در من اتفاق میوفته!
این سیستم دفاعی هایی که مثال میزنم یا از بخت بلندم است ,از خوش شانسی, یا از حمایت بی دریغ خدا؟!!! یا ناشی از قدرت باور نکردنی بدنی و ادمی خودم!
1) مدت طولانی بود که متوجه شده بودم بوهای شدید مثل بوی عطر و ادکلن و اسپری, بوی بد دستشویی های سر راهی جاده ها و خیلی خیلی بوهای دیگه رو نمیفهمم ,به مشامم نمی رسه, کار به جایی رسید که ازاین دنیای بی بو شاکی شدم و تصمیم گرفتم حتما پی گیری کنم, سالهای قبل رو یادم اومد که شدیدا به بوها حساس بودم ,به هیچ عنوان نمی تونستم از عطر و وسایل خوشبو استفاده کنم ,حتی صابون بودار هم باعث میشد سردرد بگیرم و چشمم اب بیاد و دماغم بخاره و کلی مشکل دیگه ,اگه مثلا روغن مایع یه ریزه بو میداد دیگه نمیتونستم غذا بخورم و استفراغ های وحشتناکی میکردم ,انگار که زهر مار خوردم !
و حالا چند وقت بعد از شاکی شدنم بابت از دست دادن حس شامه, دوباره به همون شدت بوها رو حس می کنم, باورم نمی شه که حتی بوی مارمولک و سوسک رو هم افتراق میدم و اگه چند روز پیش مریض سیر خورده باشه با معاینه ته حلقش میوفتم روی اغ زدن از بو که چندان هم شدید نبود, یا اگه یک هفته پیش غذایی با گوشت درست کرده باشن توی خونه ایی ,وارد خونه که میشم بوی اون گوشت توی مشامم می پیچه و دوباره استفراغ و اغ زدن و ...
خوب نتیجه ...
بدن من خود رو طوری تنظیم کرده که بوهایی که باعث اذیتم میشه رو حس نکنم ,همه شامه ام از بین نرفته, من هنوزم بوی خوش سیب رو حس می کنم ,هنوزم بوی انار بینی ام رو پر می کنه, بوی جونور ها رو ردیابی میکنم ,تا اگه زمانی مارمولکی اومد از ترس سکته نکنم و امادگیشو داشته باشم ,اما بوی دهان مریض ,بوی عطر های مزخرف بعضی همکارا رو ,حس نمی کنم! جالبه نه؟
2) گفته بودم سالهاست که مریض نشده ام, مریضی که منو در بستر بندازه ,روی جا بیوفتم ,مریضی سختی که نتونم بخاطرش برم سر کار, خوب از دیروز تا حالاسرماخوردم ,سخت و شدید نیست ,اما چون بعد از کلی وقت دارم تجربش میکنم واسم جالبه ,جالب از این نظر که چقدر با همین سرماخوردگی, شکننده شدم ,ضعیف شدم ,نازک نارنجی شدم ,با تلنگری اشکم در میاد, دلم می خواد یکی بغلم کنه, نازم کنه, دست بزاره رو پیشونیم بگه ,اخی چه داغی, داری تو تب می سوزی, برام غذا درست کنه, دست بندازه زیرکمرم بلندم کنه ,و لقمه لقمه بزاره دهنم, داروهامو واسم بیاره و نازم و بکشه تا بخورمشون ,پتو روم بکشه و چراغو خاموش کنه و در طول شب بیاد اروم بالا سرم و حواسش بهم باشه !
و خوب...
من چنین کسی رو نداشته و ندارم ,این لوس بازیا هیچ رقمه تو خونه ما نبوده و نیست ,حتی توی مریضی هم باید روی پای خودت باشی و کاراتو خودت انجام بدی, میخوای داروتو بخور, نمی خوای نخور, ضرر نخوردنش به خودت می رسه ,پس بهتره مثل یه ادم عاقل و بالغ پاشی بری سر یخچال, داروهاتو بخوری ,
نتیجه....
از سالها پیش, بدن من ,ذهن من ,چون ضعفم رو میدونست, خودش رو در برابر ویروسها و میکروبها قوی کرد ,تا مریض نشم, بیماریها سراغم نمیومدن چون می دونستن جدای از بیماری , من توی اون لحظات نیاز عاطفیم بالا میره و چون مابه ازای خارجی برای رفع نیازش نیست, پس اصلا بی خیال من شدن !جالبه نه؟
.
.
.
گاهی ما حکمت یا در واقع دلیل خیلی از ماجراها و اتفاقاتی که واسمون میوفته رو نمی دونیم و با تفکر اینکه مشکل خیلی بدیه, درصدد رفع اون یا معکوس کردنش یا ارزو برای داشتن چیزی متفاوت از اون که داریم رو میکنیم ,بی انکه بدونیم چطور داریم از شانسی که اوردیم ,فرار میکنیم !
قبول دارم که درک کردن و پیدا کردن علت پشت بعضی از مسائل خیلی سخته و شاید گاهی هم شدنی نیست ,اما این اصلا دلیل نمیشه که تلاشی واسه کشفش نکنیم و مهمتر اینکه اصلا دلیل نمیشه که همیشه از اتفاقاتی که در ظاهر ناراحت کننده هست, شاکی باشیم و گله کنیم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر