هفته گذشته مامانم چند نوع کلوچه و شیرینی که از برنامه های تلویزیون و سی دی های خودش و کتاباش یاد گرفته بود برام اورد, همه رو امتحان کردم, ناخنک زدم و یه شکم سیر از بعضی ها خوردم, جز یکی ,که یه اسم سخت داشت ,که یادم نموند, وقتی مامانم اسمشو گفت,
بزرگ بودن, اندازه یه بشقاب میوه خوری و حس کردم نمی تونم یه دونشو کامل بخورم و همینجوری خوردنشو به تاخیر انداختم تا دیشب ,ساعت یک, یک و نیم حس کردم شدیدا گرسنمه ,دلم کته گوجه می خواست, اما حوصله درست کردنشو نداشتم ,رفتم سراغ همون شیرینی اسم سخت و با یه لیوان چای نشستم به خوردن ,همون گاز اول کافی بود که ,بوی خوش سیاه دانه و کنجد بپیچه توی مشامم, بوی بچگی ,بوی اهواز, خانه پدر بزرگ, صبح زود و خمیر ورز امدهء امادهء پخت مادر بزرگ و یه ظرف کوچکتر برای درست کردن شیرینی مخصوصش که فقط هر از گاهی اونم وقتی من مهمونش بودم ,میل و رغبت درست کردنش رو داشت !
بوی خوش نان در حال پخت و من با چشم های هیجان زده منتظر دیدن لحظه لحظه پختن شیرینی دوست داشتنیم و نگاه کردن به کارهای ظریف و سریع و زیبای اولین زنی که در زندگی عاشقش بودم ,حتی قبل از مادرم,! مادربزرگی که کم دیدمش, کم در کنارش بودم, اما خاطره های زیادی ازش دارم ,خاطراتی پر از بوهای خوش ,رنگهای شاد !
اشپز بود ,خیاط بود و صدای خوشی داشت در خوندن قران و داستان هایی که الان چیزی ازشون یادم نیست و فقط طنین صدای مادر بزرگم رو یادم میاد !
تحصیل کرده نبود, اما انگلیسی را مثل بلبل حرف میزد, به یمن شوهرش(پدر بزرگم) که یکی از کارمندان بلند پایه شرکت نفت بود و دوستان خارجی زیادی داشت و مهمانان خارجی بیشتر!
لباسهایش حتی یادم است ,ساده, با رنگهای شاد, با گلهای ریز متناسب با رنگ زمینه, که بر تن ریز نقشش می درخشید, اسمش مریم بود و مثل گل مریم حتی با چروکیدگی پوستش و کارای زیاد, بوی گل مریم میداد تنش !
...
طعم ,اما همان طعم نبود ,به خوبی ان طعم نبود, اون شیرینی مخصوص مادر بزرگم بود, دست پخت اون بود, هر چند که دست پخت مادرم هم بی نظیره (نه کم نظیر) ,اما نتونسته بود دقیقا همون رو درست کنه ,شاید چون مادر بزرگم اون رو با تنور می پخت ,شاید چون سحر, افتاب نزده می پخت ,شاید چون مخصوص من درست میکرد, شاید چون دستور پختش رو سینه به سینه از مادرش و مادر بزرگش یاد گرفته بود و نه از تلویزیون !
اما بو ,همان بو بود, بوی سیاه دانه و کنجد ,بوی شیرینی کودکیم ,بوی زن بزرگ زندگی ام ,بوی کسی که هنوز که هنوزه باور نمی کنم رفته, باور نمی کنم همون چند سالی یک بار هم نمی بینمش, باور نمی کنم خانه اش رو به ویرانی است به جای ان قراره یه پاساز سبز شه, حتی باور نمی کنم که اهواز بی حضورش ,بازاراش بدون قدماش ,اهواز باشه !
.
.
. اسم اون شیرینی خوشمزه و خوش رنگ و خوش بوی مادر بزرگم کاکلی بود (البته چندان هم شیرینی نبود, نانی بود شیرین, شاید کلوچه درست تر باشه!)
۳ نظر:
آخ که منو یاد مادربزرگم انداختی!
همیشه دلم واسش تنگ میشه!
همیشه خوابشو میبینم!
اونقدر زود رفت که زیاد چیزی به یادگار ازش ندارم تو ذهنم!
چشمای خاکستریش همیشه پرازمهربونی بود!
ای بابا...
خوب که شیرینیای خاطره انگیز بدجور به دلت نشست. همشو نوش جان کردی؟
نوش جان...
خیلی خوشحالم که اسم اولین زن زندگیت که عاشقش بودی مریم بوده.
خیلی واسم جالب و پرمعنی بود .چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟ یه حس خوب داشت.
آرزو میکنم دعاهاشو از اونجایی که الان هست بدرقه ات کنه.
دعاهای آدمای مهربون خیلی تاثیرگذاره, حتی اگه دیگه نتونن نفس بکشن!
اين نوشتت حال و هواي داستاناي شايد قصه هاي مادر بزرگتو داره.نه؟ نگفتي چي صداشون ميكردي؟ اين خيلي مهمه ها.
اينجوري كه نوشته بودي هر خواننده اي احتمالا دوست داره يه مامان بزرگ مث مادربزرگت داشته باشه يا حداقل تجربه اش كرده باشه.مخصوصا كسايي مث من كه هيچ خاطره اي از مادر بزرگ يا پدر بزرگ داشتن ندارم.
خيلي خوب نوشته بودي. ياد مامان بزرگ بخير و روحشون شاد
baraye sokot: merc lotf dashti be man be madar bozorgam migoftim bibi ghablan ham raje behesh neveshte bodam to poste bazgasht male aprile sale gozashte
ارسال یک نظر